رادیو زمانه > خارج از سیاست > سياست > اخلاق جهاد | ||
اخلاق جهادنوشتهء عبدي کلانتري
اين بحث ها از دو نظريهء متضاد دربارهء رابطهء خشونت و دين برمي خيزند. نظريهء اول برآن است که بروز خشونت از سوي بعضي از مسلمانان به طور اساسي ناشي از بي عدالتي در جهان و رابطهء نابرابر قدرت و ثروت ميان غربِ استعماري و جهان مستعمره يا اشغال شده است. نظريهء دوم برآن است که به شهادت تاريخ و تئولوژي، خشونت ، ذاتيِ آن اديان ابراهيمي است که هنوز در آن ها رفورم صورت نگرفته است. آنها جهانگستر و قدرتمدارند تا زماني که در آستانهء عصر جديد قرار گيرند. يهوديت و مسيحيت نيز برخوردار از اين خشونت بوده اند اما در قرن هاي اخير به دنبال انکشاف مُدرنيّت و سکولاريسم در غرب، از خشونتِ ديني فاصله گرفته اند. ما در اين برنامه به نظريهء اول مي پردازيم و در يکي از برنامه هاي آينده به نظريهء دوم يعني تئولوژي سياسي اسلام. دفاع مقدس دو روز پيش رئيس جمهور ايران در شهر نيويورک در برابر پرسشي در خصوص خشونت قرار گرفت. پرسش خبرنگار برنامهء خبري تلويزيوني که دهها ميليون بيننده دارد اين بود: «به تازگي در کشور شما هزاران نفر در جوخه هاي خودکشي [استشهادي] ثبت نام کرده اند. احساس شما چه خواهد بود اگر فرزندان خود شما بخواهند به اين جبهه بپيوندند؟» اين بهترين فرصت براي رئيس دولت ايران بود تا به مردم دنيا توضيح دهد چرا او و طرفدارانش به عنوان مسلمانان راستين از عملياتِ انتحاري حمايت مي کنند. پاسخ اين بود: «تصور کنيد آمريکا مورد حمله قرار گرفته باشد. شما دوست داريد فرزندتان چگونه عمل کند؟ بي شک دفاع از کشورش. هنگامي که شما سلاحي در اختيار نداريد، قدرتي نداريد، چه کاري از عهدهء تان برمي آيد؟ خودتان را فدا مي کنيد. اين چيز بدي نيست. ما از جنگ بيزاريم اما جنگ را به خاورميانه تحميل کرده اند. چه کسي صدها هزار سرباز از فاصلهء دهها هزار کيلومتر به اين منطقه فرستاد؟» آنچه رئيس جمهور ايران برآن پافشرد ماهيت دفاعيِ جهاد در برابر متجاوز است. البته اين مقاومت مي تواند تا خاک نيروي اشغالگر که همان «امپراتوري» باشد گسترش يابد، چنانکه حملهء جهادي يازدهم سپتامبر نشان داد و منتقدان چپ آمريکائي آن را «بازتاب» (بلُو بَک) خواندند (چالمرز جانسن در کتابي با همين نام). توجيه اخلاقيِ چنين ضربهء مرگباري آن است که متجاوز، بي نهايت زورمندتر و مجهزتر از قرباني است و با نبرد متعارف نمي توان او را عقب راند. آينهء خشونت ژان پل سارتر فيلسوف مارکسيست ـ اگزيستانسياليستِ فرانسوي در پيشگفتار پرآوازه اش بر کتاب «نفرين شدگان زمين» اثر فرانس فانون به توجيه همين نوع خشونت مي پردازد؛ خشونتي که در اصل به هيچ وجه ماهيت ديني ندارد. بستر بحث او رابطهء دوسويهء سرور و بنده است. مرد اروپايي است که به دست خودش غريزهء کشتن را در ناخودآگاه بوميِ استثمارشده مي نشاند. زخمي که برتن سرور مي نشيند خشونت خود اوست در آئينه. سارتر مي نويسد: «در الجزاير و آنگولا، اروپائيان را قتل عام مي کنند؛ اين لحظهء تاريخيِ بازگشتِ تير رها شده است: مرحلهء سوم خشونت که ما را از هم مي درد بدون آنکه دريابيم اين خود ما بوديم که تير را رها کرديم.» دست هاي آلودهء همهء ما چه توجيه اخلاقي براي قرباني کردن شهروندان غيرنظامي از سوي يک مبارز ضد استعماري يا يک مجاهد ارائه مي شود؟ سارتر مي نويسد: «وقتي برادر تو در سپاهي مي رزمد که به نژادکشي پرداخته، خود تو بي شبهه در شمارِ جلادان قرارگرفته اي.» مايکل نيومن استاد فلسفهء دانشگاه ترنت آنتاريو مي نويسد: «فلسطيني ها هرگز قادر نيستند با تاکتيک هاي نظامي متعارف اسرائيل را شکست دهند. هر يهودي اسرائيلي، از جمله تک تک کودکان آنها که روزي به ارتش خواهند پيوست، ابزار خشونت عليه مردم فلسطين اند... کساني که ضعيف هستند حق دارند براي حفظ خود و قوم شان حتا کودکان دشمن را به قتل برسانند.» (منبع» نشريه و سايت CounterPunch ـ ۹ آوريل ۲۰۰۲) ترور به مثابه ضرورت و تعهّد هربرت مارکوزه فيلسوف مارکسسيت مکتب فرانکفورت، در ميانهء دهه شصت ميلادي نوشت: « به گمان من کساني که بر آنها ستم روا شده و اقليت هاي تحت سلطه براساس «قانون طبيعي» (نَچرال لا) حق مقاومت دارند؛ حقي که به محض آنکه ابزار قانوني کارآيي اش را از دست دهد، مي تواند به شکل فراـ قانوني به اجرا گذاشته شود. قانون و نظم همواره و همه جا قانون و نظم کساني است که سلسله مراتب موجود راحفاظت مي کنند ... با استفاده از خشونت، [اقليت هاي تحت ستم] دور تازه اي از اعمال قهرآميز را آغاز نمي کنند بلکه زنجير خشونتِ موجود را مي شکنند.» مارکوزه در جاي ديگري مي نويسد: «در مواقع تاريخي معين، خشونت يا قهر عنصر لازم و اصليِ پيشرفت (پروگرس) است ... اگر ترور به نفع کليت باشد و عليه منافع خاصِ استثماري، اين ترور يک ضرورت و يک تعهد است.» عقل و خشونت درتاريخ از اصل قرباني کردن يک عزيز در مناسکي روحاني، يا قرباني شدن اسحاق به دست حضرت ابراهيم تا فلسفهء تاريخ هگل، امر منفي به مثابه سويهء تخريب گر تاريخ همواره در پشت هرپديدهء مثبت حضور دارد. دو فيلسوف فرانسوي و آلماني که از آنها نقل کرديم هردو شاگردان فکري غول فلسفهء آلمان هگل هستند و همچون متفکران ديگري که به خشونت در تاريخ انديشيده اند، نقطه رجوع شان موضوع ديالکتيک سرور و بنده نزد هگل است. «موتور تاريخ براي هگل امر منفي (نگِاتيويتي) است و امر منفي در نهايت همان مرگ است.» (تري ايگلتون) اين پاسخ مي تواند در مقابل پاپ بنديکت شانزدهم نهاده شود که هفتهء پيش انگشت اتهام را به سوي مسلمانان دراز کرد و از آنان خواست که به نداي صلح جوئي خرد يا عقل گوش فرادهند. پاسخ هگل، مارکس، نيچه، فرويد و بسياري از متفکران مدرن اروپايي آن است که خود او بر روي آتش فشان خشونت مدرن ايستاده است. چه ما به پيروزي نهائي عقل در تاريخ اعتقاد داشته باشيم چه نداشته باشيم، امرمنفي، آنسوي سکهء عقل، ضمانت مي کند که مسير ما همواره از ميان مسلخ مي گذرد. سارتر از اين هم فراتر مي رود و مي نويسد هنگامي که فرانس فانون از «پايان اروپا» صحبت مي کند (و ما امروز بايد بگوئيم پايان آمريکا يا پايان «غرب») او فقط همچون يک پزشک «تشخيص بيماري» مي دهد. بيمار درحال مرگ است و پزشک چندان علاقه اي به حفظ او ندارد. او کارهاي مهم تر ديگري دارد! اروپا، آمريکا و غرب مي ميرند تا دنياي «بومي» شکوفائي آغاز کند. شايد اين بار زير پرچم اسلام ( با همان شعار فانون «هجوم ما به پهنهء يونيورساليته»): وعده داده مي شود که در غروبِ خونين عصر روشنگري، اين آفتاب طلوع مي کند. لحظهء معراج اما اگر لحظهء تاريخي طلوع «شرق» يا اسلام نيز گذشته باشد يا سرابي بيش نباشد، آنگاه امرِ جهاد معطوف به پايان تاريخ خواهد شد. در اينجا اخلاقِ فرديِ ترور، لحظهء قدسيِ پيوستن به نور و عدالتِ آن جهاني را نويد مي دهد. بايد از خود سوآل کنيم: آيا مي توانيم ميان «خشونت جهاد» و «خشونت ترور» تفاوت قائل شويم، به همان نحو که ميان «ضرورت قهر انقلابي» و «پاتولوژي قهرِ آنارشيستي» تمايز قائل هستيم؟ به گمان ما نمي توان، و اين هردو در جان يکديگر سرشته اند. ما را از هيچکدام گريزي نيست. در اولي عامل ضرورت و اجتناب ناپذيريِ تراژيک حرکت تاريخي نهفته؛ در دومي عامل ذهنيت منفصل و زخم خوردهء انسان «زير زميني»، انساني که از اميد روي برتافته و به دو حرکت يا دو نياز مي انديشد. دو حرکت و دو نيازِ به نهايت انساني: انتقام و عروج. لينک هاي مرتبط: |
نظرهای خوانندگان
نظر در مورد کامنت مانی به آقای زیدآبادی را من گذاشته بودم. یادم رفت اسم بنویسم. لطفا سطر بالا را پاک کنید.
-- دانش حعفری ، Sep 23, 2006 در ساعت 01:28 PMسلام بر همه ی خوانندگان، آقای عبدی کلانتری گل گفتید. باز هم بگویید. و اما نظر آقای مارکوزه، مراد دهه ی 50 ما،جوانان آن روزگار:"با استفاده از خشونت،[اقليت هاي تحت ستم]دور تازه اي از اعمال قهرآميز را آغاز نمي کنند بلکه زنجير خشونتِ موجود را مي شکنند.»". مثل این که ایشان همه ی تاریخ را با این حکم، ندیده گرفته اند. چطور ممکن است که دور تازه ای نباشد؟ مگر در تاریخ، مواردی از قهر های انگشت شمار انقلابی را در پیش چشم نداریم که همگی به تشکیل قدرتی جدید منتهی شدند که خود خواستار سرکوب قهردیدگان سابق و لاحق شدند؟
مگر می توان تمام ضدانقلابیون و یاد وخاطره ی آنان را از روی زمین محو کرد و به یک نسل کشی ی بزرگ تاریخی جغرافیایی دست یافت؟ مگر اینان از زیر بته عمل آمده اند؟ مگر می توان تصوز کزد که از نفرت عشق زاییده شود؟
تمامی تاریخ گذشته و معاصر و نیز آن چه که بر سر خود ما آمد، به تجربه ثابت می کنند که آورندگان نفرت نمی توانند حتی لحظه ای ،عشق را در میان خودی هایشان هم اعمال کنند، چه رسد بر توده های ابزار شده برای آنان و توده های منتقد آنانن و نیز چماعات ضد انقلابیون.
آخر کار این می شود که دوباره به بازتولید همان مناسبات سابق ، اما این بار برای طبقه جدید خواهیم پرداخت، همان چیز که به چشم دیدیم و به پوست چشیدیم. زنجیره ی خشونت با خشونت نمی شکند. این حکم تاریخ است، چون همین گونه دیدیم و شد. با جسارت وبی باکی انقلابی ای می شکند که گاندی نمونه اش بود:نهرو ازو این چنین یاد می کند:بیباکی- بله بر این باورم که بیباکی بزرگترین هدیهاش بود. و این واقعیت که مشتی استخوان ضعیف خرد، از هر نظر، چه جسمی و چه ذهنی، بیباک است، نکتهای فوق العاده بود که به آدمهای دیگر هم سرایت میکرد، و ترسشان را کمتر میساخت. این را برای مدعیان امروزی ی جگرآوری آوردم. تا نگویند هر که سخن از عشق براند، بزدلی بیش نیست که مردم را در پی نخود سیاه می فرستد. با سپاس دوباره از آقای کلانتری ورادیو زمانه بابت باز کردن این بحث. عالی بود