رادیو زمانه > خارج از سیاست > مقالات > فرهنگ، بدون محور و مرکز | ||
فرهنگ، بدون محور و مرکزاین مقاله، که بار نخست در نشریهی «نگاه نو» (تهران، شماره ۷۴، مرداد ۱۳۸۶) چاپ شده، به یاد ریچارد رُرتی نوشته شده است، اما پیشاپیش میگویم که دربارهی او نیست. ولی ایدهای که پرسشِ اصلی آن را برانگیخته از آن ریچارد رُرتی است. ایده، بیمرکزبودگیِ فرهنگ است که رُرتی آن را در پیشگفتارِ اختصاصی کتابی به نام «فرهنگی بدون مرکز» بیان کرده که حاوی ترجمهی چهار مقاله از او به زبان آلمانی است. (البته ممکن است او در جای دیگری نیز به این موضوع پرداخته باشد.) مشخصات کتاب چنین است: در نوشتهی زیر، از این کتاب، افزون بر پیشگفتار آن، به ویژه مقالهای مورد نظر من بوده است، که اصل انگلیسی آن، این مشخصات را دارد: نوشتهی زیر بر پایهی درکی رُرتیوار از فرهنگ (به اعتبار موضوع با مرکز یا بیمرکز بودن آن)، چرخشِ فرهنگیِ پس از انقلاب را نقد میکند و در جریان این نقد، دیدی را که تاریخ را به صورت باری گران درمیآورد، پس میزند و به سبکبالی و نگرش راحت و بیعقده به گذشته فرامیخواند. چرخش فرهنگی فرهنگگرایی نخست فرهنگگرایان نخستین از جامعه غافل نبودند. آن چه را که میدیدند و از آن انتقاد میکردند، فرهنگی منتزع از روابط اجتماعی و ساخت قدرت نبود. اما این ادراک را داشتند که هیچ کاری نمیتوان در جهت اصلاح کرد، مگر آن که نخست آگاه شد و دست کم بخشی از جامعه را از زیرِ بارِ خرافات به درآورد و از این طریق دستِ آن را برای انجامِ اصلاحات باز کرد. احمد کسروی، که یکی از آخرین چهرههای فرهنگگرایانِ نخستین بود، معتقد بود که اگر اولویتِ اصلاحِ فرهنگی در نظر گرفته نشود و بزند در ایران کمونیسم برقرار شود، آن نظام نیز آلوده به جهل و خرافات خواهد بود. جامعهگرایی همهی کسانی که از فرهنگِ اصیل حرف میزنند، به نوعی چیزی را در فرهنگ اصل میگیرند، یعنی برای فرهنگ ذاتی قایلاند، گمان میکنند که فرهنگ یک هستهی مرکزی دارد و آن هستهی مرکزی منشأ و مبنا و تضمینگرِ اصالت است. گاهی جنسِ آن هستهی مرکزی را هم مشخص میکنند، مثلا آن را مذهبی خاص، رابطهی خاصی میان مردم و شاه، روحِ ملی و تخمهی نژادی میدانند. گاهی به طور کلی از مردم حرف میزنند (در قاموسِ چپِ ایرانی «خلق» و «توده») یا از «ایران». در روایتهای دینی، آن هستهی مرکزی با گرایشِ ذاتی به آیین مزدیسنا یا عُلقهی شدیدِ شیعی توصیف شده و میشود. اخیراً در ادامهی جستجو برای یافتن یک عنصرِ ثابتِ ایرانشهری از «فرهنگِ سیمرغی» هم سخن میرود. پس از نشستنِ رویکردِ سیاسی-اجتماعی به جای رویکردِ فرهنگیِ آغاز شده در آغازِ عصرِ جدیدِ ایرانی، دیگر کسی از عقبماندگیِ فرهنگی حرف نمیزند، دیگر فرهنگ مشکل به حساب نمیآید و هر چه مشکل است از جنس سیاسی و اجتماعی دیده میشود. به مشکلِ فرهنگ که اشاره میشود، منظور معمولاً تأثیرهای منفی فرهنگ غربی است. این رویکرد مختص روشنفکران چپ نبوده است. شاه نیز با «انقلاب سفید»ش و الگوی مدرنیزاسیونی که پذیرفته بود، فکر میکرد مشکلِ ایران، اجتماعی است. او بعدتر مشکل را سیاسی نیز دید و فکر کرد که برای رسیدن به «دروازههای تمدن بزرگ» بایستی بسیجی برای شکلگیری ارادهی واحد ملی صورت گیرد. بر این پایه بود که فرمان به تشکیل «حزب رستاخیز» داد. آنانی که در آن دوران از فرهنگ سخن میگفتند، انگیزهیشان عمدتاً ستیز با فرهنگ غربی بود. هیچ رویکردِ انتقادیای به فرهنگِ خودی نداشتند و درمان همهی دردها را ذات اصیل آن فرهنگ میپنداشتند. فقط عده انگشتشماری بودند که به کار فرهنگی ارج مینهادند و میکوشیدند در این زمینه سازنده عمل کنند. بسیاری از روشنفکران، روشنفکری را تحقیر میکردند. در نزد چپگرایان تندخو «روشنفکری» و «کار فرهنگی» نشان از انفعال و بریدگی داشت. زمانی گفته میشد که کتاب خواندن یبوست میآورد. انقلاب دینی جناح دینی، با آنکه مدام بر فرهنگ تأکید میکند، سهم مثبتی در چرخش فرهنگی پس از انقلاب ندارد. رویکرد غالب دینیاندیشان (دست کم آنانی که در معنایی رسمی دینیاندیشاند)، در اصل به چیزی به نام فرهنگ نیست. فرهنگ مفهومی جدید است. «ملة» دینداران همان دین است و هرجایی که چیزی جز دین است، در حلال و حرام بودنش شک است. مشغولیتِ دینیاندیشانِ اصلاحجو نیز فرهنگ نیست. نقد فرهنگی برای آنان تابع بحثهایشان با حوزهی رسمی دینی است. آنان معمولاً آنچه را قابل دفاع ندانند به فرهنگ برمیگردانند و میگویند بستر فرهنگی دین به عوارضی شکل داده که در اصل از ذات دین برنمیخیزند. انقلاب دینی در حوزهی فرهنگ با شعارهای احیاگرانه پیش آمد. گفته شد سنت را احیا میکنیم، عوارض غربی و بیگانه با ذات سنت را میزداییم، به خود بازمیگردیم و با احیای خود، پرتوان پیش میرویم. این رویکرد، پیش از انقلاب اسلامی آغاز شده بود. انتقالی صورت گرفت از گفتمان ملتباورانه به گفتمان دینی و در جریان آن، این روایت تازه از احیاگری پدید آمد. میگوییم روایتِ تازه، چون احیاگری قالبِ ثابت تحولجوییهای دینی است. هر حرکتِ اصلاحی در دین، با ادعای احیای آیین منزهِ آغازین همراه است. در کارزارِ دینی هیچکس نوآور نیست. توافقی میان همهی فِرَق و نحَل وجود دارد که ابداع را بد بدانند. بر اساس این اشتراک در نگرش، آنها در ستیزشان همدیگر را متهم به نوآوری میکنند. «بازگشت به خویشِ» اواخر دههی ۱۳۴۰ و دههی ۱۳۵۰ محصول مشترک ملتگرایی و دینگرایی بود. کسی با «بازگشت به خویش» مشکلی نداشت. چپ «ضد امپریالیست» هم بدان مشکوک نشد. کسی از میان روشنفکران چپگرای آن هنگام برنخاست که بپرسد این «خود»ی که قرار است به آن برگردیم، چیست و کیست. شاه هم پذیرای «بازگشت» بود: فلسفهی شاهنشاهی، که احمد فردید یکی از تدوینکنندگان آن بود، بر پایهی «بازگشت به خویش» بنا شده بود. به «خویش» بسنده نمیکردند و بنابر غلوگری ایرانی ترکیبِ مشدّدِ «خویشتن خویش» را هم ساخته بودند. دستگاههای تفسیری مختلفی برای توضیحِ «خویشتن» وجود داشت: دین حوزوی آن را فطرت دینی میدانست و در احیای آن تلاش داشت؛ و از دین حوزوی که بگذریم، مارکسیسم، اگزیستانسیالیسم، ملتباوری فرهنگی، جهانسومگرایی، ناسیونالیسم خاک و خون و به دیگر سخن فاشیسم. «خود» مقدس هر چیزی بود، جز منِ ساده، منی که بتواند بگوید ممنون از لطفِ همهی آقایان، اما بگذارید خودم تعیین کنم که چیستم. اگر در آن هنگام کسی این عقل سلیم را داشت که چنین چیزی بگوید، به انواع و اقسام ازخودبیگانگی متهم میشد. انقلاب دینی یک پروژهی مشترک و همگانی بود. انقلاب دینی یک انقلاب ملی بود. انقلاب دینی همان «خویشتن خویش» ما بود، البته تا جایی که ضمیر «ما» محتوایی واقعی داشته باشد. پس از انقلاب بنابر این آموزه این روند چون با پیشرفتِ فنی و اقتصادی درآمیزد، تمدنِ اسلامیِ ایرانی جلوهی جهانی خواهد یافت. پس رازِ موفقیت از دید این آموزهی رشد چنین است: ایمان و تکنیک. متخصصان ایمان و متخصصان تکنیک در ترکیب با هم درکی اقتدارگرایانه از فرهنگ عرضه میکنند. برپایهی آن میتوان مهندسی فرهنگیای را پیش برد که عوارض بیگانه با ذات دینی فرهنگ را بزداید، بیآنکه خلائی ایجاد شود، زیرا به سهولت میتوان چیزی را با خمیرمایهی دینی ساخت و به جای آن نهاد. باید ایمان داشت، ابزار کار را فراهم کرد و مقاومتها را درهم شکست. بر این قرار فرهنگسازی، ابزارسازی و کاردانی نظامی-امنیتی با هم ترکیب میشوند و طرحهای مهندسی ایمانی را به اجرا درمیآورند. حکومت به یک آموزهی رشد مجهز است، که همهی جناحهایش به آن اعتقاد دارند. جامعهگرایانِ منتقد به تحول سیاسی بیش از تحول اجتماعی میاندیشند. آنان معتقدند با قدرت میشود مسائل اجتماعی را حل کرد. اعتقاد آنان هنوز بر این است که فرهنگ را هم میشود، با قدرت دیگرگون نمود. آنان هنوز نپذیرفتهاند که آنچه دارد پیش رود، بر پایهی یک مدلِ رشد است، نوعی مدرنیزاسیون است. تا مدتها حاکمیت پس از انقلاب را به گروههای اجتماعی بیگانه با دنیای مدرن نسبت میدادند. سنت از نظر آنان عنوان همهی آن چیزهایی بود که حاکمان را از دنیای معاصر جدا میکرد. اصولا تصور میشد انقلاب اسلامی واکنشی دربرابر مدرنیزاسیون بوده است و از این جا نتیجه میگرفتند مسیری ضدمدرن را طی میکند. امروز میتوانیم بپرسیم: این چه سنتی است که این قدر شیفتهی اورانیوم است؟ مفهوم سنت اگر واژههای «سنت» و «سنتی» را در نوشتههای مختلف برگیریم، بعید است بتوانیم محتوایی برای آنها پیدا کنیم. زیر این نام مدام چیزهایی اختراع میشوند، به چیزهایی اهمیت داده میشود، که فاقد هر گونه اهمیت واقعی بودهاند، چیزهایی تأثیرگذار پنداشته میشوند که تأثیر بس محدودی داشتهاند، نوشتههایی اساسی معرفی میشوند، که در عصر خود هیچ خوانندهای نداشتهاند، گروههایی مهم و بنیانگذار نامیده میشوند، که اگر تاریخ به جای این مسیر تصادفی آن مسیر تصادفی را میرفت، هیچ کس اسمی از آنها نمیشنید. کتابی را که میخوانید تصحیح کنید و هر جا به لفظ سنت میرسید آن را این چنین بخوانید: «آن چیزی که نمیدانم چیست». اگر چنین کنید، از آن کتاب بهرههای خوبی میبرید، چون به پرسشهای خوبی میرسید. دلیل سنتی بودن جامعهی ایران، نه متأثر بودنش از «سنت»، بلکه نیازش به مفهومی چون «سنت» در بحث بر سر گذشته و اکنون خود است. چرخش فرهنگی دوم هر کس به سنت پرداخت، در واقع به قدرت پرداخت، زیرا سنت یک مقولهی قدرت بود. بدین جهت چرخش فرهنگیِ پس از انقلاب در اصل به فرهنگ به خاطر فرهنگ رو نیاورده بود. چرخشِ فرهنگیِ دوم در مقایسه با چرخش فرهنگی نخست حرکتی زیر فشار است. در آن راحتی و امیدواریِ چرخش نخست دیده نمیشود. در چرخش نخست ضعفها را میدیدند، تا جایی که میتوانستند ریشهیابی میکردند، از آنها انتقاد میکردند، در مورد آنها طنز مینوشتند، پیشنهاد میدادند که چگونه میتوان برطرفشان کرد و شرح میدادند که ملتهای دیگر در این جهات چه موفقیتهایی داشتهاند. چرخش دوم در سمت انتقادی خود با «امتناع» آغاز کرد: «امتناع تفکر». گفتند که چیزی در فرهنگ دچار تصلب شده، از حرکت بازایستاده و کل فرهنگ را بازایستانده است. طبعاً همه به سنت اشاره داشتند: اما سنت یعنی چه؟ پیشینهای تاریخی چه گونه میتواند آن نیرو را داشته باشد که امروز ما را از حرکت بازدارد؟ آن عامل چگونه میتواند حرکت ما را «ممتنع» کند؟ تاریخگرایی افراطی گرایشی افراطی به تاریخباوری وجود دارد. شاخص تاریخباوری افراطی این است که پدیدهی p1 را در نظر میگیرند در زمان t1، بعد پدیدهی p2 را در نظر میگیرند در زمان t2، بسته به همت تا n نیز پیش میروند و بعد از p1 خطی به pn و از t1 خطی به tn میکشند. در پایان به مقطع زمانی خاصی، tx، که معمولا اکنون است، نظر میدوزند. پشت ذهنشان معمولا این است: چون t1 و tn و tx یک خط زمانیاند، یعنی یک زمان تاریخیاند، پس خطی هم باید باشد که از p1 تا pn برسد و از آن تا، گیریم، px. بر این مبنا نه فقط ماهیت و جایگاه و پیشینه و آیندهی px، بلکه هر چه با آن معاصر باشد، یعنی در tx موجود باشد، توضیح داده میشود و نیز پیشبینیای میشود در مورد کل آن چیزی که t زمانیت تاریخی آن است. این استقرای تاریخی بر اساس این فرض استوار است که t1 تا tx آنات یک زمان تاریخی واحد و پیوسته یعنی زمان یک داستان یگانهاند، px دارای همان مبنای هستیشناختی تاریخیای است که مثلا pn، و px از طریق گذشتهاش که در خط p1-pn جلوهگر است، متعین میشود. کل این ساختمان فکری، تصوری پادرهواست. در مورد ما، مشکلش آن نیست که با آن داستان بزرگی را تعریف میکند، زیرا مورخان ما کوتهنفساند و قصههای مختصری روایت میکنند، اما ادعاهایی بسیار فراتر از روایتگران داستانهای مفصل دارند. مشکل چیست؟ نبود یک امر محوری و مرکزی اما پرسیدنی است که آیا فرهنگ دارای کانون است؟ اگر هست، آیا استواری آن تنها آن هنگامی است که در آن کانون مثلا فلسفه نشسته باشد؟ بخش دوم: رُرتی و بیمرکز بودن فرهنگ |
نظرهای خوانندگان
با تشکر از آقای نیکفر
مقا له های ایشان بسیار پر محتواست. هر چند حوصله بسیار می خواهد که
-- Bavar ، Aug 15, 2007 در ساعت 11:21 PMبا زبان نامانوس ایشان ، مقاله های ایشان را تا آخر خواند.
استاد نيكفر از توجه شما به فرهنگ و اشكالات ديني آن ممنونم.
اميدوارم نسل جوان ما به اين قسمت اساسي از فرهنگ كشورشان توجه كنند. بخصوص كه سهم بسياري از اين فرهنگ كنوني ، بيگانه از ريشه هاي ماست و با زور بر سر ما حكم مي راند.
از آنجا كه به بحث در مورد اسلام علاقه دارم بايد بگويم بله ، فرهنگ اسلامي محوري به نام قران دارد كه با حاشيه اي به نام سنت قلب يك فرهنگ اسلامي را تشكيل مي دهد. اين فرهنگ چه شيعه و چه سني نمي تواند منكر قلب خود يعني قران باشد. شايد خود قرآن از سرچشمه هاي ديگري آب بخورد اما اين الان دليل نمي شود كه فرافكني كنيم. الان بحث فرهنگ اسلامي روي قرآن و سنت است. سنت به اين دليل اهميت دارد كه قرآن خود هميشه گويا و رسا نيست و بايد توضيح داده شود و حتي تفسير گردد.
بنابراين در مورد فرهنگ اسلامي بايد گفت نقد از كتاب قرآن بايستي آغاز شود. اين كار تا به امروز به صورت جدي انجام نگرفته است ولي حتما نياز است. زيرا هر چقدر با پروتستانيسم اسلام را رنگ زيبايي و تجدد بزنيم باز هم اساس آن قراني است كه تبعيض ديني و جنسي قائل مي شود و تصوري خوفناك و متكبر و مكار از خداوند مي دهد.
من معتقدم روي اين دو پايه مهم از فرهنگ اسلامي بايد كارهاي بيشتر و جدي تري از نظر تحقيقي و علمي و اعتقادي صورت بگيرد.
اين كه مي گوييد چرا امتناع فكر داشته ايم را اگر يك مرتبه همان قرآن را كه گفتم خوانده باشيد متوجه مي شويد. قرآن به شدت خرد ستيز و خوف انگيز مي باشد. از طرفي خود قرآن محصول يك حكومت ديكتاتوري است. همانگونه كه مي دانيم ديكتاتور به مردمي گوسفند وار نياز دارد تا راحت بر گرده شان سوار شود. حال دليل اين جلوگيري فكري را متوجه مي شويم. قرآن كتابي مقدس براي حاكمان ديكتاتور است. به اين دليل كه هم ابزار شرعي اعمال فشار را به حاكمان مي دهد تا جلوي هر گونه آزادي بيان و انديشه را بگيرند و هم مومنين را از درون مي هراساند تا ديگر جرات انديشه نيابند.
از آنجا كه قران در دسترس همه هست مثال نمي آورم. چند آيه در مورد سركوبي كفار و مشركين و ناباوران و نيز چند آيه از توصيف قيامت و عذابهاي الهي را قرائت كنيد عمق فاجعه را به دست مي آوريد.
به هر روي بار ديگر از توجه شما به اين موضوعات تشكر مي كنم.
-- بدون نام ، Aug 15, 2007 در ساعت 11:21 PMدر نوشته های آ رامش دوستدار پرسنده خویی نکته ی اسا سی
-- م. انوشه ، Aug 16, 2007 در ساعت 11:21 PMاست نه تفکر فلسفی. فلسفه و فیلسوف تنها در دانشکده های فلسفه کا نونی هستند. پرسنده خویی و روشنفکری تنها ویژگی فیلسوف نیست.
فکر کنم میتوان بنوعی منظور اقای نیکفر را به لغتی المانی philosophieren
-- علیرضا ، Aug 18, 2007 در ساعت 11:21 PMربط داد که نه بصورت اکادمیک بلکه در زندگی روزمره هم کابرد دارد و همان بنوعی مفهوم پرسندگی را در زندگانی میرساند. این لغت زیاد استفاده نمیگردد ولی گه گاه چرا و میتوان این لغت را برای نوع ذهنیت تحلیلگر در مقایسه با یک انسان شرقی در نظر گرفت. مثلن عبارت Philosophieren mit Kindern
فلسفیدن با کودکان که عملن اموزش همان پرسنده خویی به کودکان است. متاسفانه معادل انگلیسیش نمیدانم چیست. البته این فقط برداشت شخص من از ان نوشتار اقای نیکفر است و ممکن است کاملن اشتباه باشد ولی مورد اشتراک اینست که مسلمن کتاب ارامش دوستدار کتاب فلسفی نیست بلکه در نقد ناپرسندگی و انگونه نا فسلفیدن در فرهنگ ( که در اموزشمان مشکل دارد ) است.
موفق باشید
اشاره ی آقای نیکفر به «چرخش فرهنگی دوم» در این مقاله و موضوع «امتناع تفکر»، نقد آرای آرامش دوستدار است. آرامش دوستدار در مباحث خود به ناپرسایی فرهنگی ما می پردازد و «امتناع تفکر» را معلول آن می داند. اما تا آنجا که من اطلاع دارم، وی سخنی از «تصلب» سنت یا فرهنگ در میان نیاورده است. برای او فرهنگ ما از همان آغاز ـ و بسیار پیش از اسلام ـ فرهنگی ناپرسا و نیندیشا و به اصطلاح خود او «فرهنگ دینی» بوده است. آرامش دوستدار مفهوم «امتناع» را به معنای فلسفی ـ منطقی آن یعنی «ناممکنی» به کار برده و بر این نظر است که از آنجا که تفکر فلسفی همانا اندیشیدن مستقل و بی قید و شرط است، در فرهنگ دینی که در آن عقل به ایمان سرسپردگی دارد، چنین تفکری اساسا ناممکن می گردد.
-- شهاب ، Sep 5, 2007 در ساعت 11:21 PMشاید آقای نیکفر بحث «امتناع اندیشه» ی جواد طباطبایی را که در بستر «تصلب سنت» مطرح می کند با بحث آرامش دوستدار عوضی گرفته است؟ جواد طباطبایی معتقد است که به دلیل متصلب شدن سنت، ما در شرایط امتناع اندیشه بسر می بریم. به سخن دیگر، برای سنت این امکان وجود ندارد که خود را بطور سنجشگرانه معروض پرسش قرار دهد، بنابراین این نقد باید از پایگاهی در بیرون از سنت صورت گیرد. باید یادآور شد که جواد طباطبایی «امتناع» را به معنای رایج آن یعنی «خودداری» به کار می برد و به همین دلیل از جمله از «شرایط امتناع اندیشه» سخن می راند. نظریه ی انحطاط او ناظر بر آن است که ما دارای یک «عصر طلایی» رشد و تعالی فکری در تاریخ اندیشه ی سیاسی بوده ایم که بعدها در سراشیب زوال و انحطاط غلتیده است.
با سپاس