رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۴ تیر ۱۳۸۷
دست در دست - بخش دوم

شعری برای هاوانا

رضا علامه‌زاده

این بار با مطلع ترانه‌ای از یک تراوادور دیگر کوبایی آغاز می‌کنم که با ظرافتی کم‌نظیر در ترانه‌ای با عنوان زیبای «هاوانایم کن»، از خودش و هاوانا حرف می‌زند. «کارلوس بالِرا» که پدرش مهاجر اسپانیایی و مادرش کوبایی است این چنین از زایش خودش در هاوانا می‌خواند:

Download it Here!

به آلبوم عکس‌های این پایتخت کهنه نگاه می‌کنم
هاوانای مستعمره از سال‌های دور.
پدرم خاکش را ترک کرد
و وقتی کشتی به این‌جا رسید
هاوانا پاهایش را از هم گشود
و من بدین‌گونه متولد شدم.

هاوانا، هاوانا، کاش کافی باشد ترانه‌ای
برای این‌که به تو برگرداند همه‌ی آن‌چه را
زمان از تو ربوده است.
هاوانا، هاوانای من
کاش می‌فهمیدی دردی را که می‌کشم
وقتی از تو می‌خوانم.


کارلوس بالِرا

گرچه با کارلوس بالِرا آغاز کردم، ولی پایان این بخش را به برجسته‌ترین چهره‌ی این جنبش یعنی پابلو میلانس اختصاص خواهم داد؛ شخصیتی والا و محبوب که در سن ۶۵ سالگی، گرچه با بیماری سرطان دست به گریبان است، اما دست از مردمی که دوستش دارند و او دوستشان می‌دارد، برنداشته و هم‌چنان برایشان می‌خواند:

تنهایی، پرنده بزرگی است رنگ به رنگ
که پری برای پرواز ندارد
و با هر تلاش تازه برای پر کشیدن جانش به درد می‌آید.
تنهایی در گلوی آدم لانه می‌کند، به انتظار،
و فریادی که به آواز از آن بیرون می‌جهد را
به سکوتی سرد می‌کشاند.
تنهایی گاهی با خود تصویری می‌آورد
از یادمانی تلخ
از عشقی که هرگز در رویای آدم نبوده است.
تنهایی زیباترین جدایی‌ها را خلق می‌کند،
زوایای قلب را می‌گردد
تا تنها، تنهایی باقی بماند
با کودکی‌اش،
با جوانی‌اش،
با پیری‌اش،
برای گریه کردن
برای مردن
و برای تنهایی.

این ترانه‌ی تنهایی بود که پابلو میلانس آن را با همراهی «میلتون ناسیمنتو»،‌ خواننده پر آوازه‌ی برزیلی اجرا کرده بود.

گابریل گارسیا مارکز قصه‌پرداز بزرگ کلمبیایی و خالق رمان صد سال تنهایی در مقدمه‌ای که با صدای خودش در آغاز دیکسی از پابلو میلانس با عنوان پابلوی محبوب ضبط شده است می‌گوید:

«این دیسک خانه‌ای است بی در و پنجره، که پابلو میلانِس به هر کجا که می‌رود آن را با خود می‌کشد، تنها برای این‌که دوستانش در تمام جهان با او در این خانه هم آواز شوند. خانه‌ای است که درش به روی تمام رفقایش در دنیا باز است؛ کسانی که زبان‌های مختلفی دارند، اما تنها به یک زبان مشترک با هم حرف می‌زنند: زبان موسیقی.»

پابلو میلانس در این مجموعه، ترانه‌هایش را با همراهی نامدارترین خوانندگان کشورهای مختلف آمریکای لاتین می‌خواند. یکی از آن‌ها ترانه‌ای است که نام همسرش را بر خود دارد: یولاندا. بعید است در مرکز هاوانا، جایی که «هاوانای کهنه» نامیده می‌شود، ساعتی گام بزنی و نوای این ترانه را از دهان یک گروه نوازنده در یکی از کافه‌های این منطقه نشنوی. این ترانه به همین زودی به یک اثر کلاسیک تبدیل شده است:

این نه می‌تواند بیش از یک ترانه‌ی عاشقانه باشد
و نه حتی اعلان عشقی احساساتی و بی‌علاج
که پایان بخشد بر آن‌چه هم اکنون احساس می‌کنم
در این سیلاب.
عاشق تو هستم
عاشق توام، هماره.

اگر نیازمند من باشی هرگز نخواهم مرد
اگر مرگ ناگزیر شود می‌خواهم که با تو بمیرم
تنهایی‌ام به همراه نیازمند است
از این جاست که گه‌گاه به دست‌هایت محتاجم
دست‌هایت، دست‌های هماره‌ات.

به گاهِ دیدارت دانستم
ترسم از افشای رازم بیهوده نیست.
به هفت حیلت عریانم می‌کنی
سینه‌ام را می‌گشایی
و سرشارم می‌کنی
از عشق، از عشق هماره.
به گاهِ درماندگی
صبحگاهان به خورشید نظاره نخواهم کرد
به آیینی که بدان مؤمنم کرده‌ای عبادت خواهم کرد
یعنی با نگاه به چهره‌ات رو به پنجره خواهم گفت:
یولاندا، یولاندای هماره.


گابریل گارسیا مارکز و پابلو میلانس

از یولاندا همسر پابلو میلانس حرف زدم یادم نرود بگویم که در جشنواره‌ی موسیقی بهاره‌ی هاوانا در همین امسال «لین میلانس» دختر جوان پابلو کنسرتی موفق داشت، با صدایی جوان و شفاف.

در پایان همین کنسرت با کف زدن‌های مداوم مردم بالاخره پابلو میلانس که در سالن حضور داشت با بدنی رنجور از بیماری بر صحنه رفت و سالن به تمامی برای دقایقی طولانی سرپا برایش ابراز احساسات کرد.

نمی‌توانم این قسمت را به انجام ببرم، اگر حرفی از شخصیت والای اجتماعی پابلو میلانس نزنم. اگر به مجموعه ترانه‌های او دقت کنید، جای پای احساسی سخت انسانی را نسبت به هم‌نوع خواهید یافت؛ گاهی در قالبی محجوب و عاشقانه هم‌چون یولاندا و گاهی با زبانی بی‌پروا و تلخ.

نیازی به توضیح برای ترانه‌ای که هم اکنون خواهید خواند نیست، چرا که خود حرفش را آشکارا می‌زند:

باز بر آن کوچه‌ها گام خواهم زد
کوچه‌هایی که روزی سانتیاگوی خونین بودند،
و در میدانی زیبا و آزاد
جلوی اشکم را برای آن‌ها که غایبند می‌گیرم.
از صحرای سوخته خواهم گذشت
جنگل‌ها و آب‌گیرها را پشت سر خواهم گذاشت
و بر تپه‌ای بر فراز سانتیاگو
براداران مرده‌ام را بیدار خواهم کرد.
کتاب‌ها و ترانه‌هایی که دست جانیان سوزاندشان
به جای خویش بازخواهند گشت
شهر ما از خرابه‌هایش باز خواهد رویید
و روسیاهی به خائنان خواهد ماند.

Share/Save/Bookmark