رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ مهر ۱۳۸۷
گفت‌وگو با «ژولیت دردریان»، خواهر ویگن و کارو

ویگن، سرباز فراری

مینو صابری

طبق قرار قبلی به طرف خانه ژولیت راه می‌افتم. طی مسیر باید از میدان آزادی عبورکنم، همان جایی که ویگن آرزو داشت در آن بار دیگر برای مردم کشورش آواز بخواند. آرزویی که هرگز محقق نشد.

طولی نمی‌کشد که به محله‌ای که ژولیت در آن زندگی می‌کند. می‌رسم و ساختمان قدیمی چهار طبقه‌ای که او در آن سکونت دارد را پیدا می‌کنم. زنگ خانه را که می‌زنم مرد جوانی با چهره‌ای گشاده در را به رویم باز می‌کند. بعد از سلام و احوالپرسی به من گوشزد می‌کند که «مراقب باشید مادرم از مرگ ویگن و کارو خبر ندارد».

او فرانکو تنها فرزند ژولیت است. راهنمایی ام می‌کند داخل شوم. وارد خانه که می‌شوم من را به اطاق ژولیت هدایت می‌کند. در اتاق زنی سالخورده را می‌بینم که شباهت زیادی به ویگن دارد. موهای سفیدش را آراسته و پشت سرش جمع کرده. باریک اندام است و سفید چهره. لبه‌ی تخت خواب نشسته و با دیدن من لبخند می‌زند.


ژولیت

در لحظات آغاز دیدارمان، از مصاحبه کردن ناامید می‌شوم و احتمال این را می‌دهم که بانویی چنین سالخورده خاطرات گذشته را به یاد نیاورد. اما با اینکه چند سال قبل سکته‌ی مغزی تکلم ژولیت را دچار اختلال کرده، همچنان حافظه‌ی بسیار خوبی دارد. گاه برخی جملات او را هم متوجه نمی‌شوم اما فرانکو تا لحظه آخر کنار ما می‌ماند و جملات مادر را برایم بازگو می‌کند.

ژولیت ابتدا از خودش می‌گوید و داغی که به سبب از دست دادن فرزند اولش به دل دارد. می‌گوید دو پسر داشتم اما پسر بزرگم هشت سال پیش از دنیا رفت. من ماندم و فرانکو. نگاهی به پسرش می‌اندازد و با حرارت می‌گوید می‌دانی فرانکو پا جا پای ویگن گذاشته و گیتار می‌نوازد، شاگردان بسیاری را هم آموزش داده.

خودم را برای مصاحبه آماده می‌کنم که ژولیت به فنجان قهوه اشاره می‌کند و می‌گوید اول قهوه را بخور، بعد. در همین فاصله از تجربه‌ی خوانندگی خودش در دهه‌ی چهل می‌گوید و اینکه سه ترانه به زبان ارمنی خوانده. اما به سبب مخالفت شوهرش ناگزیر دست از خواندن به صورت حرفه‌ای می‌کشد.


چند سال است که ویگن و کارو را ندیده‌اید؟

آخرین بار کارو را حدود سیزده سال قبل دیدم، می‌گویند بیمار است اما ویگن عزیزم را از سالی که انقلاب شده تا به امروز ندیدم.

سیزده سال قبل کارو را کجا دیدید؟
در همین تهران. کارو تا همین اواخر ایران بود. در تلویزیون کار می‌کرد.

در تلویزیون جمهوری اسلامی؟
بله چند سال در تلویزیون کار کرد، بعد خودش را بازخرید کرد و از ایران رفت. فکر می‌کنم زمان مدیریت هاشمی.

کارو در تلویزیون به چه کاری مشغول بود؟
گزارش تهیه می‌کرد، برای خبرگزاری پارس هم کار می‌کرد.


عکس کارو در دست ژولیت

اگر موافق باشید از گذشته دورتری شروع کنیم، شما از ارامنه مهاجر هستید؟
پدر بزرگ مادری‌ام اهل همدان بوده. فردی سرشناس و متمول. اما پدرم از مهاجرینی بوده که در زمان قتل عام ارامنه از ترکیه به ایران گریخته و دست سرنوشت او را به باغ پدر بزرگم کشانده بود. آنها هم به او اجازه داده بودند در باغ زندگی کند. پس از گذشت مدتی پدرم و مادرم عاشق یکدیگر شده و با هم ازدواج کرده بودند.

شما اولین فرزند آنها بودید؟
صدایش را می‌کشد و می‌گوید: نه، فرزند اول آنها برادرم زاون است، بعد از او هلن و پشت سر او من بدنیا آمدم. من فرزند سوم هستم و ویگن بعد از من به دنیا آمد و بعد از او هم کارو و سپس برادر دیگرم هراند و بعد از هراند هم برادرم واحه، آخرین فرزند هم که خواهرم آرمینه است. زاون و هلن و واحه هر سه فوت کردند اما ویگن و کارو و هراند و آرمینه در امریکا زندگی می‌کنند من هم که اینجا هستم.

چطور شد که شما در ایران ماندید؟
انقلاب که شد رفتیم یونان. حدود هشت سال آنجا بودیم. ارثیه‌ای به ما رسیده بود که آمدیم برای تقسیم آن اما بخش زیادی از ارثیه را بالا کشیدند و پولی هم که به دستم دادند دلارهای تقلبی بود و چیزی دستمان را نگرفت. پسرم هم در ایران تصادف کرد و از دنیا رفت. من و فرانکو هم دیگر ماندگار ایران شدیم.

از کودکی‌تان بگویید. چه سالی به تهران آمدید؟
اول که همدان بودیم. همه در همدان به دنیا آمدیم. بعد به بروجرد رفتیم. حدود دو سال آنجا زندگی کردیم که پدرم در سن جوانی سخت مریض شد، ذات الریه او را از پا درآورد. بعد از مردن پدرم ما خیلی فقیر شدیم. خانواده‌ی مادری هم که متمول بودند در زمان اشغال ایران توسط متفقین همه اموال‌شان را از دست دادند و ورشکست شدند. هشت بچه‌ی گرسنه روی دست مادرم مانده بود و تنها راه برای سیر کردن شکم ما این بود که به اراک برویم.

چرا اراک؟
یک دایی داشتیم که در اراک کارخانه مشروب سازی داشت با نام "مشروب باده". دایی ام پیغام داده بود که به منزل آنها برویم، یک سالی هم آنجا بودیم. از اراک رودخانه خروشانش را به یاد می‌آورم و روزی که آب رودخانه ویگن را با خودش برد. مسافت زیادی ویگن به همراه جریان آب می‌رفت تا اینکه در نقطه ای که رودخانه دو شاخه می‌شد،آب او را به داخل باغ یکی از اشراف زادگان اراکی برده بود و در آنجا باغبانی او را از داخل آب بیرون کشیده بود.از آن به بعد "ویگن" دچار حمله‌هایی مثل صرع می‌شد طوری که دندان‌هایش کلید می‌شد و غش می‌کرد. تا اینکه یک روز یک فالگیر آمد و نوشته ای را به بازویش بست، از آن به بعد حالش خوب شد و دیگر آن حمله‌ها به سراغش نیامد. بعد از اراک به تبریز رفتیم اما این مهاجرت‌ها هم ما را از گرسنگی نجات نمی‌داد. همیشه خوراک مان سیب زمینی آب پز بود، ما دوران کودکی سختی داشتیم.

ویگن از چه سالی با موسیقی آشنا شد؟
سالش را یادم نیست اما نوجوان بود. ما یک داماد داشتیم به اسم باریس که از روسیه آمده بود. او گیتار می‌زد و ویگن نواختن گیتار را از باریس آموخت. (می‌خندد)، آن زمان که ویگن درخانه آواز می‌خواند همه مان با او دعوا می‌کردیم که چرا می‌خوانی او هم به گوشه‌ای می‌رفت و برای خودش می‌خواند.

ویگن از چه سالی به طور رسمی خوانندگی را آغاز کرد؟
ویگن برای خدمت سربازی به آبادان رفت. در آنجا برای سربازان آواز می‌خوانده تا اینکه به گوش فرمانده شان می‌رسد. روزی فرمانده او را صدا می‌زند و می‌گوید بخوان، وقتی ویگن شروع به خواندن می‌کند آن افسر خیلی خوشش می‌آید و از آن به بعد در باشگاه افسران روی سن می‌رود و برای‌شان می‌خواند. تا اینکه روزی از سربازی فرار کرد و به تهران آمد آن زمان ما هم ساکن تهران بودیم. ویگن هنوز هم سرباز فراری است.


ویگن

در آن زمان ویگن خوانندگی را به طور حرفه‌ای شروع کرد؟
بله وقتی به تهران آمد بعد از مدتی خوانندگی را به طور رسمی از کافه شمیران آغاز کرد. خیلی زود آوازه‌ی او همه جا پیچید و محبوب همه شد، طوری که ظرف مدت کوتاهی مشهور شد و درباریان و افسران ارشد ارتش برای شنیدن آواز ویگن به کافه شمیران می‌رفتند. بعد با چند کافه دیگر هم قرارداد بست و کارش حسابی گرفت.

اولین ترانه‌ای که ویگن اجرا کرد کدام بود؟
اسم اولین ترانه اش "سلام بر غم" بود که شعرش را کارو گفته بود:

بر تو سلام ای غم
ای که جا داری همیشه در دل من

...

ویگن زیاد از اشعار کارو استفاده می‌کرد. با اینکه آن زمان با هم اختلاف نظر داشتند اما رابطه‌شان خیلی خوب بود.

اختلاف نظر؟ در چه مورد؟
مثلا کارو با حکومت مشکل داشت و ضد خانواده سلطنتی بود اما ویگن با درباریان رفت و آمد داشت. ویگن در آمد خوبی داشت و با خانواده سلطنتی نشست و برخاست می‌کرد. همان وقت‌ها که اوج شهرت ویگن بود حداقل شبی بیست، سی هزار تومان درآمد داشت. خانه‌اش هم در خیابان تخت طاووس بود اما مهمانی‌های مهم را در خانه‌ی من برگزار می‌کرد.

چرا؟
برای اینکه ما آن‌زمان خیلی ثروتمند بودیم و ترجیح می‌داد درباریان را در خانه من پذیرایی کند. شبی چند تا از درباریان از جمله شاپور غلامرضا و اشرف پهلوی و هما پهلوی و عده‌ای دیگر را برای شام دعوت کرده بود. مهمانی هم طبق معمول در خانه ما بود. ویگن به ما سفارش کرد که مباداد کارو بویی ببرد. مهمان‌ها آمدند و ساعتی بود نشسته بودند که کارو برحسب اتفاق به خانه‌ی ما آمد. ویگن به محض مطلع شدن از آمدن کارو دست و پاهاش شروع به لرزیدن کرد چون احتمال می‌داد کارو مهمانی را به هم بریزد. کارو ویگن را صدا زد و به او گفت:

تو خانواده‌ی پهلوی را دعوت می‌کنی!؟ آنهم طوری که من خبر نشوم!؟ اصلا اینها کی هستند؟

کارو خیلی عصبانی شده بود اما با این وجود بعد از ساعتی رفت پیش مهمان‌ها نشست. شاپور غلامرضا از او خواست تا از اشعارش بخواند و کارو در لحظه این شعر را سرود و خواند:

ای چکمه پوشان پست و فرومایه
شرافت در جیب ستاره بر دوش

...

همه‌ی ما نگران بودیم که مبادا درباریان این شعر را توهین قلمداد کنند اما شاپور غلامرضا خیلی خوشش آمد و گفت: آدم به عجیبی کارو ندیده ام. آن شب به خیر گذشت.


کارو و ویگن

حالا که صحبت از کارو شد از او برایمان بگویید.
کارو واقعا آدم عجیبی است. خیلی حساس است، یادم می‌آید زمانی را که می‌خواست اولین کتاب شعرش را چاپ کند خیلی فقیر بودیم و او قادر نبود شعرهایش را چاپ کند. برای همین تصمیم به خودکشی گرفته بود. طنابی را از سقف آویزان کرده بود و خودش را حلق‌آویز کرده بود. ما با شنیدن صدایی از جا پریدیم به محلی که صدا از آن آمده بود رفتیم. دیدیم کارو خودش را دار زده اما بلافاصله طناب پاره شده و او به زمین افتاده بود. مادرم با دیدن اوضاع خیلی تلاش کرد و از این و آن پول قرض کرد و اولین کتاب کارو را چاپ کرد.

کدام کتاب؟
اسمش را یادم نیست اما یادم می‌آید که مورد توجه قرار نگرفت و فروش نکرد.

کارو چندبار ازدواج کرده و چند فرزند دارد؟
کارو فقط یک‌بار ازدواج کرد و از همسرش جدا شد. سه فرزند دارد دو دختر و یک پسر. رمی، ربکا و رنه.

ویگن چندبار ازدواج کرده و چند فرزند دارد؟
به طور رسمی سه بار. اولین ازدواجش با زنی بود با نام اولگا که مادر ژاکلین و آیلین و کاترین است. اولگا چند سالی از ویگن بزرگتر است. از دومین ازدواجش دو فرزند دارد، ادوین و الوین. از همسر سومش بچه ندارد اما همسرش یک بچه دارد که با ویگن زندگی می‌کند.

کارو چه خصوصیاتی دارد که می‌گویید آدم عجیبی ست؟
فقط می‌توانم بگویم آدم عجیبی‌ست. شجاعتی که در وجود کارو هست را در هیچکس دیگر ندیده ام.

و خصوصیات اخلاقی ویگن؟
ویگن خیلی خوش اخلاق است. وقتی با او هم‌صحبت می‌شوی به آسانی دل نمی‌کنی. بذله‌گو و شوخ است. شیرین لطیفه تعریف می‌کند و در تقلید صدا و لهجه رو دست ندارد! آدم متعهدی است و رسم امانتداری را خوب می‌فهمد. همین اخلاقش باعث شد مدتی تبعید شود.

چرا تبعید!؟
زمانی که فرانک میرقهاری وارد عالم هنر شد پدرش او را به ویگن سپرد و گفت می‌خواهم تو از دخترم مراقبت کنی. مدتی می‌گذرد تا اینکه ویگن به همراه چند نفر از جمله فرانک به شمال می‌روند. شبی در متل قو، ویگن و فرانک سر یک میز نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند، شاپور غلامرضا هم آنجا بوده، مست مست به طرف میزی که ویگن و فرانک نشسته بودند می‌رود و می‌گوید چه دختر خوشگلی! ویگن که منظور او را می‌فهمد می‌گوید دور این دختر را خط بکش، پدرش او را به من سپرده. شاپور غلامرضا شروع به داد و بیداد می‌کند که چرا حرف بیخود می‌زنی پدرش به من سپرده یعنی چه و گیلاس پر از مشروب را به صورت ویگن می‌پاشد. ویگن هم عصبانی می‌شود و به شاپور غلامرضا حمله می‌کند. کارکنان آنجا بعد از درگیری، ویگن را از در پشتی فراری می‌دهند. تعدادی ملوان آنجا بودند و ویگن را با خودشان به مخفیگاهی می‌برند تا جان ویگن در امان بماند. مدتی ویگن نزد ملوان‌ها بصورت مخفی زندگی می‌کند و بعد با خود شخص شاه مستقیماً تماس می‌گیرد و جریان را برای شاه توضیح می‌دهد و می‌گوید می‌دانم که از این قضیه جان سالم به در نمی‌برم. شاه هم با اعلام اینکه ویگن را تبعید کرده او را به امریکا می‌فرستد تا آبها از آسیاب بیافتد. برای همین ویگن مدتی در امریکا زندگی کرد و بعد برگشت.


ژولیت

خیلی دلم می‌خواهد بیشتر از ویگن و کارو بشنوم اما احساس می‌کنم ژولیت را خسته کرده ام. از او تشکر می‌کنم و او فنجان قهوه‌ام را بر می‌دارد و می‌پرسد: می‌خواهی فال قهوه برایت بگیرم؟ می‌گویم البته که می‌خواهم. فنجان را در دست‌های چروکیده‌اش می‌چرخاند و از گذشته و آینده‌ی من می‌گوید. فرانکو گیتارش را بر می‌دارد و در آغوش می‌گیرد و نوای ویگن در گوشم طنین انداز می‌شود:

هر ناله‌ی شبگیر این گیتار محزون
اشک هزاران مرغک بی‌آشیانه‌ست

ژولیت را در آغوش می‌گیرم، می‌بوسمش و از او تشکر می‌کنم. دستم را می‌فشارد و می‌پرسد: باز هم به من سر می‌زنی؟ بغضی گلویم را می‌فشارد و می‌گویم با کمال میل!


فرانکو

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

«ویگن سرباز فراری! »چقدر این جمله تلخ بود...چه میشه کرد...! افسوس!!

-- نیروانا ، Oct 26, 2007 در ساعت 06:48 PM

بسیار لذت بردم دست مریزاد
امیدوارم در آبنده گزارشهای بیشتری در رابطه با هنر این سرزمین تهیه کنید که بخصوص برای افرادی مثل من که بعد از انقلاب به دنیا آمده اندو هرگز اون روزها رو ندیده اند جذابیت خاصی دارد

-- پویا ، Oct 26, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینوی عزیز
بسیار عالی بود.
قسمت دعا خیلی بامزه بود!
خسته نباشی
روز خداحافظی ویگن و سفر به امریکا را در تلویزیون ایران که آهنگ مسافر عزیزم را خواند؛ به یاد آوردم. و د رکل غمگین شدم.
اختر

-- اختر ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

حسابی خواندنی بود.
تا کوچکترین موردی پیش میاد مادرها هزار فکرو خیال به سرشون میزنه.
چطور بعد از این همه سال متوجه مرگ عزیزانشون نشدند؟
شاید خودشون نمیخوان که در این مورد کسی حرفی بزنه.

-- وحید ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

Lady minoo you did a good job THANKS>

-- بدون نام ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

خيلي لذت بردم

-- فرزاد ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

دائی فواد خودش گیتار میزد. یادش بخیر خاطرات زیادی ازش ندارم. اما خاطراتم از خود فواد خوبن. فرانکو رو زیاد نمیشناسم. اما ژولیت رو چرا.
.

-- Darkfield ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

آخه اين چه سرباز فراري بوده كه برا ژنرالها بعد از فرارش مي خونده. مگه آنها نمئ دونستند كه اون فراريه؟

-- بدون نام ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

jaleb bod lotfan az in gozaresha bishtar benevisin.10q hasan.dubai

-- hasan ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

مصاحبه جالبی بود. دست شما درد نکند ولی اسم آن برادر ویگن واهه نوشته میشود نه واحه.

-- آرسینه آبراهامیان ، Oct 27, 2007 در ساعت 06:48 PM

«دختر خانٌ مي‌خوامش...»

گمانم اين اولين ترانه‌اي است كه مادرم، وقتي كوچك بودم، برايم مي‌خواند. مي‌پرسيدم «اين مال كيه؟» مي‌گفت «ويگن». تا ده دوازده سال بعد از آن، چهره ويگن را نديدم، اما نواي ترانه‌هايش در گوشم بود.

در كش و قوس نوجواني، همان زمان‌ها كه سليقه آدم تغيير مي‌كند، افراط و تفريط مي‌كند، از چيزي مي‌برد و به چيز ديگري مي‌چسبد، از موسيقي پاپ بريدم؛ به كل پاپ را نفي مي‌كردم، اما اگر از ويگن مي‌شنيدم، حرفي نمي‌زدم. اثرش خيلي عميق بود.

يك بار صداي آمريكا را تماشا مي‌كردم. بهروز وثوقي، ميهمان برنامه بهارلو بود. بهارلو، قسمتي از يكي از برنامه‌هاي قديمي‌اش را پخش كرد. برنامه‌اي كه ميهمانش ويگن بود؛ يك نفر از ايران به آن‌ها زنگ زد و ترانه‌اي از ويگن را پشت تلفن خواند؛ به نظرم اين بود: «تو كه چشمت مث چشم غزاله...» و ويگن صميمانه تشويقش كرد: «آفرين ... خيلي قشنگ خوندي! آفرين!» تصوير كه بازگشت، چهره بهارلو و وثوقي ديدني بود: بار خاطرات اخم‌هاي بهارلو را خم كرده بود و وثوقي سر تكان مي‌داد...

يك بار هم بهرام مشيري از ويگن حرف مي‌زد؛ كمي بعد از فوت كارو بود. پيشتر درگذشت كارو را تسليت گفته بود و داشت ادامه مي‌داد كه يك بار جايي در حضور ويگن و كارو سخنراني مي كرده است. صحبت كه به ايران مي‌رسد، ويگن را مي‌بيند كه «برافروخته» شده... يادم هست كه مشيري مي‌گفت: «ويگن خيلي خيلي مهم است، آنجا كه صحبت از پاپ ايراني مي‌شود، اوريجيناليتي‌اش متعلق به ويگن است...(نقل به مضمون)» آن‌هايي كه بهرام مشيري را بشناسند، مي‌دانند كه تمجيد او برخاسته از منطق است.

زنده باد ويگن. پر كردن جاي خالي‌اش كار آساني نيست؛ آن هم در جامعه امروزي ما...ستاره امشب كسي نديده.

-- آتبين ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

mee binam ke rooh - e VIGEN aziz dar ghabrash dard milarzad . cheh goneh momken ast yek khabarnegar ingooneh mataaleb ra benevisad va yek sardabir aan raa montasher konad? ARSHAM

-- arsham ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام.خیلی جالب بود.خسته نباشی

-- باباگنوش ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام، گزارشتان خيلي قشنگ بود لذت بردم، منتظر گزارشهاي بعدي شما هستم

-- مينا ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

ویگن همیشه عزیز میمونه. تمام عشق من به زدن ویولن آهنگهایی هست که ویگن خونده.روحش شاد

-- داریوش ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

عالی بود من تو کار مطبوعاتم البته اگر سطحم پایین نباشه خوشحال می شوم از همکاری آدم خوش ذوقی مثل شما استفاده کنم

-- علی آقا ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

گزارشی جذاب از ناشناخته های زندگی یک هنرمند ایرانی , جذاب و پر از فراز ونشیب

-- زهرا ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

thanks a lot

-- بدون نام ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینوی عزیزم سپاس از چنین مصاحبه ای. یاد هنرمندانی چون ویگن همیشه برای نسل ما جاودانه است . چه لحظه ها که با صدای او برایم همراه است . صدایی گرم و جاودانه ... چقدر خوشحالم که هنوز نشانی به یاد طنین آن صدا و نغمه آن گیتار هست . برای فرانکو آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم روزی نغمه خوش ایشان را نیز بشنوم.

-- مهستی ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

merci! yad-e Vigen be kheir... Franco movafagh bashi

-- بدون نام ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو جان دستت درد نکند برای این مصاحبه جالب و خواندنی.
برای ویگن عزیز تک ستاره موسیقی ایران شادی روح برای ژولیت سلامتی و برای فرانکو موفقیت و کامیابی آرزو دارم

-- افسانه ، Oct 28, 2007 در ساعت 06:48 PM

ویگن که به رحمت خدا رفته؟!

-- بدون نام ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

خانم صابری،

مهم تر از همه اينكه ويگن نام جعلی، مضحك و تقلبی ای را كه روح الله و آورندگانش بر ميدان شهياد گذاشتند مانند شما و دكان "راديو زمانه" به رسميت نمی شناخت.

بيگمان ضد پهلوی جلوه دادن يك ايرانی ميهن دوست ديگر پس از مرگ او مايع كف زدن خوانندگان بسيار هوشمند شما خواهد شد. ولی كارو ای كه به او اشاره می شود همان كارو ای است كه برای تلويزيون ملی ايران در دولت "سلطنتی" كار می كرد، و نه تنها كوچكترين گامی بر ضد آن دولت و جهت به آتش كشيدن ميهنش برنداشت، بلكه هيچ پيوندی هم با "انقلابيونی" كه خود او واپس گرای می ناميد نداشت. آيا خانم ژوليت براستی ‌از ياد برده اند كه پس از "انقلاب" پسرشان را به تهيه كردن برنامه هاي ناسيوناليستی در دوران و به سود پهلوی دوم متهم كردند؟

در ضمن، آيا اشاره شما به اين "تاريخ" دهه ها پنهان مانده، يعنی اين "خبرچينی" اسلامی در باره شاهپور غلامرضا پهلوی، كه در سايت همكارانتان در "صبحانه" نيز طبيعتا می بايست بازتاب داده می شد، همزمان با انتشار كتاب اخير ايشان اتفاقی است؟!

-- سرباز كوچك ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

خیلی گزارش زیبایی بود.روزی که بفهمه هر دوشون فوت کردند چه روز سختی خواهد بود!

-- سولماز ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

doorood besyar besyar besyar lezat bordam az in mosahebe mahshar .doorood bra shoma. boghz ham kardam...va in matlab ro ba ejaze dar webam ghara midam...
http://kouhdaragh.blogsky.com/

-- kourosh ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

چه مصاحبه قشنگی بود ! مرسی مینوی عزیز .

-- لیلا ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

khayli jaleb boud.sepas

-- Aflaki ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

خیلی عالی بود.واقعا لذت بردم

-- حسین ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام
این مطلبتون بسیار زیبا بود مرسی . اما به نظرم اولین ترانه ای که ویگن خوند ترانۀ "مهتاب " باشه البته به گفتۀ مرحوم پرویز خطیبی .
منتظر مطالب زیباتون هستم
موفق باشید
مهدی

-- nutty1360@yahoo.com ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام
این مطلبتون بسیار زیبا بود مرسی . اما به نظرم اولین ترانه ای که ویگن خوند ترانۀ "مهتاب " باشه البته به گفتۀ مرحوم پرویز خطیبی .
منتظر مطالب زیباتون هستم
موفق باشید
مهدی

-- nutty1360@yahoo.com ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو جان

کارت خیلی قابل تحسینه. اینجا هم داری غوغا میکنی و ابتکار عملت قابل ستایشه.
بیشتر داستان برام تازگی داشت نمونه اش اینکه این خانواده یه مدت در اراک زندگی میکردند, حتمن در محل ارامنه و نزدیک اون رودخونه. . .
به ژولیت دروغ نگفتی چون ویگن سلطان جاز ایران همیشه زنده است گرچه با نبودنش در بین ما این حس را دارم که: "مثال تور ماهیا تار دلم زهم گسسته

-- فرهاد مرادیان ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام مينوي عزيز
نميدوني چقدر ذوق كردم اينا رو خوندم ... نتونستم وارد وبلاگ خودتون بشم .. نمي دونم اونجا هم نوشتيد يا نه
كار شما و امثال شما در بزرگداشت ياد اين بزرگان هنر و ادب ايران بسيار با ارزشه
هميشه عاشق ويگن و كارو هستم
و به قول خود ويگن:
به يادت شااادم ...

دوستتون دارم

-- مصطفي ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

خيلي خوب بود. من خيلي لذت بردم. موفق باشيد

-- رضا ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

زیبا بود . زیبا . دوست من فقط بدون الان با چشمهای اشکی دارم به زور خطهای روی مانیتور رو میخونم . تمام مطلب رو مو به مو خوندم . اونجا که در آخر ژولیت ازت پرسید که باز هم به دیدنش میروی . دوانه ام کرد . تو رو خدا اگر امکانش را داری از طرف ما برو و بهش سر بزن . سوختم با این گزارش . مرسی که در اختیار همگان قرارش دادی قربان تو ندا منتظر

در ضمن این سایت این گزارش را بدون ذکر منبع مطلب شما را کپی کرده
http://www.iranianuk.com/article.php?id=21104

-- ندا منتظر - LEICESTER - انگلستان ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

زیبا بود . زیبا . دوست من فقط بدون الان با چشمهای اشکی دارم به زور خطهای روی مانیتور رو میخونم . تمام مطلب رو مو به مو خوندم . اونجا که در آخر ژولیت ازت پرسید که باز هم به دیدنش میروی . دیوانه ام کرد . تو رو خدا اگر امکانش را داری از طرف ما برو و بهش سر بزن . سوختم با این گزارش . مرسی که در اختیار همگان قرارش دادی قربان تو ندا منتظر

در ضمن این سایت بدون ذکر منبع مطلب شما را کپی کرده
http://www.iranianuk.com/article.php?id=21104

-- ندا منتظر از انگلستان ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

Great article! Since I was only 5& half years old when I started listening to Vigen's Music! My mother loved him and his songs. My father was Governor of Hamadan back then. Even though I did not understand his song's words @ first, but I enjoyed his warm voice , Lalai, Mahtub, Baroonbaroone etc... and his
Music, Songs! great guitar and Specially his Double Voices with Pouran.& other famous singers & Best of A. Khoram.
I learned very recently form the "Yadha ba Behrad" that just like my son,Paul Shapour lll & I, Vigen also loved to travel by Trains/Ghatarha! I wish that I knew that a lot sooner...I would have loved to ask Vigen, Why? and when did his special interests in traveling by Trains started?? A True fan from Fayetteville, North- Carolina; Ardeshir

-- Ardeshire Abdolvand ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو جان دستت درد نکند

-- Baktash ، Oct 29, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام
جذاب و غمگین و کوتاه بود .

ممنون

-- میترا ، Oct 30, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام.عالي بود.هر چند همش بوي غم ميداد

-- شب تاب ، Oct 30, 2007 در ساعت 06:48 PM

من مانده ام که چرا رادیو زمانه باید چنین چیزهایی را منتشر کند؟! آخر از زنی به آن سن و سال که آلزهایمر هم دارد، حتی خبر مرگ برادرهایش را ندارد، و از وقت خواننده ها چنین سوء استفاده کردن،کار درستی است. شما فکر نمی کنید که فردا مردم از این نوشته ی غیر معتبر که بر مبنای گفته های یک زن سالخورده و مبتلا به آلزهایمر است، به عنوان یک مطلب مستند استفاده کنند؟
در کار نشر و مطبوعات باید بیشتر از این ها احساس مسئولیت کرد. بخصوص «زمانه» که این روزها بسیار درباره اش می گویند، باید سنجیده تر عمل کند.

-- احمد ، Oct 30, 2007 در ساعت 06:48 PM

با سلام خدمت خوانندگان خوب سایت زمانه و همچنین شما عزیزانی که بنده را مورد لطف و مرحمت خود قرار دادید.
خدمت آقای " احمد " عرض کنم که
شما خوب با اطمینان سخن می گویید!
از کجا متوجه شدید خانم ژولیت آلزهایمر دارند!؟
از روی عکس!؟ یا گفته ها!؟
تا آنجا که ما می دانیم بیماری آلزهایمر باعث می شود بخشی از گذشته را فراموش کنی نه اینکه قصه پرداز شوی
ضمن اینکه فرانکو فرزند خانم ژولیت که حدودا" چهل ساله هستند کنار ما نشسته بودند و همه ی حرفهای خانم ژولیت را ایشان برایم بازگو می کردند تا مبادا حتی کلمه ای اسمی ... جابجا شود آنوقت شما همینطور برای خودتان بیانیه صادر می کنید که ایشان آلزهایمر دارند؟
اینکه خبر از درگذشت دو برادرش ندارد امر خیلی غیر عادی یی بنظر نمی آید آقای احمد!
لطف کنید و شما که سنگ مستند بودن حرف را به سینه می زنید سند بیاورید که خانم ژولیت آلزهایمر دارند!

-- مینو صابری ، Oct 30, 2007 در ساعت 06:48 PM

با سلام خدمت خوانندگان خوب سایت زمانه و همچنین شما عزیزانی که بنده را مورد لطف و مرحمت خود قرار دادید.

خدمت آقای " احمد " عرض کنم که

شما خوب با اطمینان سخن می گویید!

از کجا متوجه شدید خانم ژولیت آلزهایمر دارند!؟

از روی عکس!؟ یا گفته ها!؟

تا آنجا که ما می دانیم بیماری آلزهایمر باعث می شود بخشی از گذشته را فراموش کنی نه اینکه قصه پرداز شوی

ضمن اینکه فرانکو فرزند خانم ژولیت که حدودا" چهل ساله هستند کنار ما نشسته بودند و همه ی حرفهای خانم ژولیت را ایشان برایم بازگو می کردند تا مبادا حتی کلمه ای ،اسمی ... جابجا شود آنوقت شما همینطور برای خودتان بیانیه صادر می کنید که ایشان آلزهایمر دارند؟

اینکه خبر از درگذشت دو برادرشان ندارد امر خیلی غیر عادی یی بنظر نمی آید آقای احمد!

لطف کنید و شما که سنگ مستند بودن حرف را به سینه می زنید حتما" و حتما" سند بیاورید که خانم ژولیت آلزهایمر دارند!

موفق باشید و نگران رادیو زمانه هم نباشید


-- مينو صابري ، Oct 30, 2007 در ساعت 06:48 PM

یادش گرامی

-- بدون نام ، Oct 31, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو جان

کارت خیلی قابل تحسینه. اینجا هم داری غوغا میکنی و ابتکار عملت قابل ستایشه.
بیشتر داستان برام تازگی داشت نمونه اش اینکه این خانواده یه مدت در اراک زندگی میکردند, حتمن در محل ارامنه و نزدیک اون رودخونه. . .
به ژولیت دروغ نگفتی چون ویگن سلطان جاز ایران همیشه زنده است گرچه با نبودنش در بین ما این حس را دارم که: "مثال تور ماهیا تار دلم زهم گسسته"

-- Farhad ، Oct 31, 2007 در ساعت 06:48 PM

I think part of the song called "lalaei" is written by Karo.
He didn't used to sing from Karo , I don't know why.

However this article was one of the rare stuff done by Radio Zamaneh which I liked.
Maybe because it wasn't about politics!

-- farhad ، Oct 31, 2007 در ساعت 06:48 PM

cheghadr delam gereft :-(

-- shirin ، Nov 1, 2007 در ساعت 06:48 PM

عالييييييييييييييييييييييييييييييييييييييي

-- كيان ، Nov 3, 2007 در ساعت 06:48 PM

سلام ,خیلی جالب بود یاد و خاطرات هنرمندان ایران گرامی باد.ممنون از شما که باعث شدین خاطرات ویگن دوباره در دلها زنده بشه موفق باشید.

-- sevda ، Nov 3, 2007 در ساعت 06:48 PM

بابام ویگن و بانو دلکش رو خیلی دوست داره ...من هم این خصلت رو به ارث بردم با این تفاوت که به 30نمای قبل از انقلاب هم خیلی خیلی علاقه دارم.........mer30

-- نجم ، Nov 4, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو جان واقعا از مصاحبه لذت بردم اونقدر جالب بود که با اینکه طولانی بود و من( همونطوری که خبر داری) خیلی سرم شلوغه اما یه سره خوندمش و واقعا حض کردم .....دستت درد نکنه .....ویگن الویس پریسلی ایران بود و سلطان جاز ....خانواده هنرمند ویگن خدمت بزرگی به هنر موسیقی و سینما و ادبیات کرده و ایران و ایرانی همیشه یادشون رو با افتخار یاد میکنند ....عکسها هم خیلی زیبا بود من از عکس آخری ژولیت خیلی خوشم اومد .....اونقدر زیبا بود که به درد مدل برای نقاشی میخوره .....اگه خودت این عکسها رو گرفتی باید بگم هنرمند تکی هستی

-- دختر همسایه ، Nov 4, 2007 در ساعت 06:48 PM

khanome minoye gerami
fekr mikonam dige bad az 29 sal badbakhti ke saremon omad mozakhrafate 57 ke baese in 29 sale kazae shod baraye hichyek az javanane nasle ma jae nadarad SHAHPOUR GHOLAM REZA PAHLAVI hamin alan ke 80 saleshe bekhatere inke yerozi baradare SHAH bode har chi khanom bod dar paris dorevaresh par par mizad ama ishon vaghean yek najib zada ast bande az nazdik ishon ra 10 bar didam va be omram mardi inchenin motie hamsar nadidam vaghean dige mozakhrafate 57 bas ast ishon niazi nadashte ke bekhad dar anzaman dokhtari ra bezor dashte bashad

-- soheil ، Nov 5, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینوی عزیز کارتون قابل تحسینه
نام و یاد ویگن عزیز را زنده کردید
چقدر دوستش دارم
هیچکس جای این عزیزان رفته را نمی گیرد

-- ساتین ، Nov 5, 2007 در ساعت 06:48 PM

می دونید که این مصاحبه را یک نشریه در کانادا چاپ کرد و نه اسمی از رادیو زمانه برد و نه از مینو صابری؟
مجله هفتگی جوانان
جوانان در تورنتو کانادا

-- پیام از تورنتو ، Nov 6, 2007 در ساعت 06:48 PM

مينو جان .صحبت از هنرمندان قديم براي امسال من كه با آهنگهاي وشعرهاي آنها زندگي كردندو عاشق شدند لذت دو چندان دارد از تو ممنونم.و در جواب (سرباز كوچك)بايد بگويم 2 يا 3 هفته پيش عارف در برنامه ميز گردي با شما كه آقاي فرهودي اجرا ميكردند اشاره به درگيري ويگن با ساواك را در يك مقطع زماني كردند و من فكر ميكنم صحبت خانم ژوليت درست باشد

-- نسيم ، Nov 8, 2007 در ساعت 06:48 PM

درود مینو بانوی عزیزمان
چقدر خوشحالم که می بینم برگشتید.مثل همیشه نوشته های شما به دلم نشست.به یاد چیزی افتادم که در مورد فرخزاد نوشته بودید.شاد و سلامت باشید

-- زرتشت ، Nov 8, 2007 در ساعت 06:48 PM

بسيار متشكرم از اين مطلب زيبايي كه گذاشتيد و از زحمتي كه كشيديد . خيلي مايل بودم كه از پيشينه ويگن اين محبوب دلها مطلع شوم. دست مريزاد . مرحبا

-- سروش كاوش ، Nov 10, 2007 در ساعت 06:48 PM

کارو بودنش از زنده بودنش نیست

-- سر شک ، Nov 10, 2007 در ساعت 06:48 PM

مینو صابری گرامی

تشکر و سپاس
ایران و ایرانی به بوجود شما عزیز افتخار می کنند.

-- فهیمه ، Nov 11, 2007 در ساعت 06:48 PM

mosahebey kheili jalebi bud. delam kheili gereft....

-- natia from georgia ، Nov 16, 2007 در ساعت 06:48 PM

برای من همدانی که از خانواده ویگن در سالهای قبل از انقلاب در کاباره جهان نما زیاد شنیده بودم این مصاحبه بازگشت به 30-40 سال پیش بود. دستت درد نکند.

-- جهان نما ، Jan 15, 2008 در ساعت 06:48 PM

با تشکر از شما
بسیار بسیار مطلب جالب و خواندنی بود
ویگن انسانی بسیار محبوب بود
روحش شاد

-- امد ، Jan 31, 2008 در ساعت 06:48 PM

وب لاگ خوبی دارین اگه از آلبومهای ویگن هم چندتا آهنگ می گذاشتید بهتر می شد

-- میثم ، May 26, 2008 در ساعت 06:48 PM

خيلي جالب بود. ناخداگاه دلم گرفت

-- حسين ، Jul 30, 2008 در ساعت 06:48 PM

سلام من این مطلب رو بعد از یکسال که از تاریخ اون میگذره خوندم و لذت هم بردم کاش یک روزی برسه که ما ایرانی ها بفهمیم که ایرانی هستیم بایه عالمه حس دوست داشتن جدای از قومیت ومذهب یاد بگیریم همدیگرو دوست داشته باشیم
یاد همه کسانی که ایران و دوست داشتن گرامی

-- reza ، Oct 19, 2008 در ساعت 06:48 PM