رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ آبان ۱۳۸۹
گفت‌وگو با جان گریشام نویسنده‌ی معروف آمریکایی

قهرمانان کجا هستند؟

اکبر فلاح‌زاده

جان گریشام نویسنده‌ی کتاب‌های پرفروش آمریکایی، وکیل دادگستری و همزمان نماینده‌ی مجلس ایالتی بود. اما فروش نخستین کتاب‌ها چنان شوقی در او ایجاد کرد که وکالت و سیاست را به کناری گذاشت و یکسر به نویسندگی پرداخت. با این حال تجربه‌ی وکالت و سیاست در انتخاب و پرداخت موضوعات به او کمک بسیار کرد. تعداد زیادی از کتاب های او از جمله "هیئت منصفه‌ی فراری"، "شریک"، "شرکت"، „پرونده پلیکان"، "وکیل خیابانی" ، "مرد معصوم"، "سوداگر"، "تئودور بونه، پسر وکیل " به فارسی ترجمه شده‌اند. از کتاب‌های او تاکنون ۳۰۰ میلیون در دنیا فروش رفته است. او از طرفداران اوباما در آمریکاست و در گفت‌وگو با اشپیگل از بحران اقتصادی، وضع نابسامان اقتصادی و اسباب و علل شکل‌گیری حزب نوظهور «چای» سخن می‌گوید.

شما تاکنون رمان‌های جنایی هیجان‌انگیر منتشر می کردید. اما حالا کتاب "قانون" را نوشته‌اید که شامل هفت داستان کوتاه است. قهرمان‌هایی که در این داستان‌ها توصیف می‌کنید، اشخاص تنگ‌نظر و نادانی هستند. چرا این بار از قهرمانان معمول‌تان صرف نظر کردید؟

بعضی از این داستان‌های کوتاه از بیست سال پیش مرا به‌خود مشغول داشته‌اند، چون فکر می‌کردم هر کدامشان برای رمان شدن مناسب‌اند. خیلی با آنها کلنجار رفتم و دست آخر دیدم که نه، به‌درد رمان نمی‌خورند.

کتابهای تاکنونی شما صحنه‌ی نبرد خوب‌ها و بدها هستند و دست آخر خوبی برنده می‌شود - و این همان رؤیای آمریکایی است. آیا حالا نسبت به ۲۰ سال پیش برایتان مشکل‌تر شده که قهرمان بسازید؟

ما آمریکایی‌ها هنوز هم معتقدیم که هر کس بخواهد کار کند، و در کار فداکاری کند، بخت‌یار می‌شود و می‌تواند کارهای بزرگی انجام دهد. هنوز به حد کافی قهرمان در مبارزه برای حق و عدالت وجود دارد، قهرمانانی که مردم خرده‌پا را نمایندگی می‌کنند. مردمی که بریتیش پترولیوم حقشان را پایمال کرده، یا مردمی که برایشان پاپوش دوخته‌اند؛ مردمی که زندانی یا به اعدام محکوم می‌شوند. هنوز در سنگر مبارزه برای حق به حد کافی وکیل هست. من به این حقیقت همچنان باور دارم. البته وکلایی هم هستند که من دل خوشی از آنها ندارم. چون پولکی هستند و به چیزی جز پول فکر نمی‌کنند؛ وکلایی که از بریتیش پترولیوم و سایر کنسرن‌های بزرگ دفاع می کنند.

به این ترتیب داستان‌های زیادی در مبارزه برای احقاق حق می‌شود تعریف کرد. اما باید اعتراف کنم که پروردن شخصیت قهرمان کار دشواری شده است. هنگام نوشتن رمان "اعتراف" که اخیراً در آمریکا و انگلیس منتشر شده، از خودم سؤال کردم؛ قهرمان کیست؟ قهرمان ما کجاست؟

شما در همین رمان "اعتراف" داستان فوتبالیستی را روایت می کنید که به‌ ناحق به قتل متهم و به اعدام محکوم شده. آیا شما امروز هم مانند ۲۵ سال پیش که به نوشتن آغاز کردید، همچنان خوشبین‌اید که آمریکا در مسیر درستی پیش می‌رود؟

قضاوت در این مورد واقعاً سخت است. دو سال پیش که اوباما انتخابات را برد، موج بزرگی از امید و خوشبینی ایجاد شد - ما فکرش را هم نمی‌توانستیم بکنیم که شخصی مانند اوباما را رییس جمهور کرده باشیم. مراسم تحلیف او یک لحظه‌ی غرورآمیز بود. وقت چندانی هنوز از آن روز نگذشته. ولی وضع سیاست در واشنگتن، و در کنگره کمافی‌السابق خراب است. اقتصاد جان نمی‌گیرد. ما از این وضع بغرنج جان سالم به‌در نمی‌بریم. رؤیای آمریکایی همچنان پابرجاست، اما سخت است مردمی را به آن قانع کنیم که دار و ندارشان را از دست داده‌اند.

شما از اوباما دلسرد شده‌اید؟

نه، من هنوز هم هوادار او هستم. فکر می‌کنم او مجدداً به ریاست جمهوری انتخاب می‌شود. امید می‌رود که در دور دوم ریاست جمهوری کارها و تغییراتی را که می‌خواهد، انجام بدهد. امروزه اوباما هر روز با یک بحران تازه روبروست: بریتیش پترولیوم، مسجد نیویورک، کشیش دیوانه‌ای که می خواست قرآن بسوزاند. مردم تقصیر ساخت مسجد و رسوایی بریتیش پترولیوم در نشت نفت را گردن اوباما می‌اندازند - کاری هم نمی‌شود کرد؛ سیاست همین است.

داستان‌های شما پر از آدم‌هایی است که عاشق تئوری‌های توطئه و شایعه هستند. آدم‌هایی که همه بالقوه طرفدار حزب محافظه‌کار «چای» هستند.

همین‌طور است. در محیط روستایی جنوب، سفیدها به غایت محافظه‌کارند. من در همین محیط و فرهنگ بزرگ شده‌ام. حالا برایم دشوار است آنجا باشم، بس که سیاست در مردم انشقاق ایجاد می‌کند.

حتی جمهوریخواهان معتدل هم از میزان خشم حزب «چای» از اوباما جا خورده‌اند. آیا این جنبش «چای» که از اعماق مردم درآمده، ریشه‌ی نژاد پرستانه ندارد؟

خشم مردم از دولت قابل فهم است، اما این چیز تازه‌ای نیست. دولت سال‌هاست که خیلی بزرگ و پرخرج شده. البته نژادپرستی یک عامل مهم شکل‌گیری این جنبش است، چون این آدم‌ها نمی‌خواهند بگذارند اوباما موفق شود.

هواداران این حزب نمی‌پذیرند که او در کاخ سفید باشد.

۲۵ درصد همین مردم بر این باورند که اوباما در آمریکا متولد نشده، فکر می‌کنند او مسلمان است. چگونه می‌شود با این مردم دهان به دهان شد؟ در میانشان عده‌ی زیادی متعصب هم هست. خشم آنها علیه دولت البته قابل درک است. مجلس سنا بیش از هر ارگان منتخب دیگری بی‌خاصیت شده. نمایندگان چیز درخوری تصویب نمی‌کنند و با هم مذاکره هم نمی‌کنند. شکاف بین دو حزب دمکرات و جمهوری‌خواه به‌قدری عمیق است که گویی بین‌شان جنگ است.

چه چیز در حزب «چای» شما را بیشتر می‌آزارد؟

راستش من نمی‌فهمم این آدم‌ها دو سال پیش کجا بودند. اینها همان‌ها هستند که دو دوره بوش را انتخاب کردند. هیچکس دیگر به اندازه‌ی بوش کسری بالا نیاورد، اما این آدم‌ها آن‌روزها اعتراض خیابانی راه نینداختند.

معلوم است، چون بوش رییس جمهورشان بود دیگر.

درست است.

اما حالا اوباما رییس جمهور است.

دقیقاً. همین است که این جریان به‌غایت محافظه‌کار که قدری هم با نژادپرستی توأم است، راه افتاده.

دو سال پیش با انتخاب اوباما مدت کوتاهی این امید به‌وجود آمد که جنگ سیاسی تمام می‌شود. اما وضع بدتر شد. چقدرش تقصیر اوباماست؟

به‌نظر من اوباما به جای اینکه در بیمه‌های خدمات درمانی اصلاحاتی ایجاد کند، می‌بایست در نخستین سال ریاست جمهوری، کار خود را بر اقصاد متمرکز می‌کرد. با اصلاح خدمات درمانی در همان حزب دمکرات هم خیلی‌ها مخالف‌اند. این رفرم خیلی گران‌تر از آنچه تصور می‌‌کنند تمام می‌شود. هر چند که هزینه‌ها همین حالا هم نجومی هستند. اگر اینطور پیش برود، روند بدهی‌های دولت در ۱۵-۲۰ سال آینده یک معظل بزرگ خواهد شد. با سیستم مالیاتی کنونی نمی‌توانیم از پس این مشکل برآییم. همین است که حزب «چای» سبز شده است.


وجود اوباما باعث ایجادش شد.

دمکرات‌ها باعث شدند. دمکرات‌ها از مسائل اقتصادی غفلت کردند و دراوائل کار جلوی هزینه‌ها را نگرفتند. با این‌حال یک چیز روشن است: بدون اوباما حزب «چای» ایجاد نمی‌شد.

شما در سال‌های ۱۹۸۰ خودتان مدتی سیاستمدار بودید. در ایالت خودتان، می سی سی پی نماینده‌ی پارلمان از حزب دمکرات بودید. چرا وارد سیاست شدید، و چرا از آن خارج شدید؟

من ایده‌آلیست بودم . می سی سی پی آنوقت‌ها یک ایالت فقیر بود و فکر می‌کردم باید آستین‌ها را بالا زد و کاری کرد. بعد از تحصیل حقوق در زادگاهم، ساوت هاون وکیل شدم و نامزد نمایندگی پارلمان شدم. می‌خواستم در زمینه‌ی آموزش و پرورش استان کاری انجام دهم. اما همین‌که با واقعیت سیاست و با دنگ و فنگ قانون‌گزاری آشنا شدم، دلسرد شدم. به واقع سخت بود که آدم بتواند کاری انجام بدهد، از این گذشته سیاستمدار بودن هم خشنودم نمی‌کرد. من برای این کار ساخته نشده بودم. هنگامی‌که از نمایندگی پارلمان دست کشیدم، سیاست را هم کنار گذاشتم. چون یکباره کتاب‌هایم موفق از آب درآمدند و کارم به‌عنوان نویسنده گرفت.

نخستین کتابتان "هیأت منصفه" را در صندوق عقب ماشینتان به مردم فروختید و بعد آن را برای فروش به سوپر مارکت‌ها، کتاب فروشی‌ها و پمپ بنزین‌ها سپردید.

این کار در نگاه به گذشته به نظر بامزه و خنده‌دار می‌آید، اما در واقع وحشتناک بود. فکر می‌کردم "هیأت منصفه" هرگز منتشر نخواهد شد. خیلی از انتشاراتی‌ها آن را رد کرده بودند، اما سرانجام یک انتشاراتی خیلی کوچک در نیویورک پیدا شد که حاضر شد چاپش کند، اما این انتشاراتی پولی برای تبلیغ کتاب نداشت. این بود که خودم ۱۰۰۰ تا از مجموع ۰۰۰ ۵ نسخه‌ی چاپی را برداشتم و فروختم . با ماشین به ۳۰، ۳۵ کتابفروشی در شهرهای کوچک مراجعه کردم. قبلاً به آنها تلفن می‌کردم، مهمانی راه می‌انداختند، زن‌ها شراب و کلوچه مهیا می‌کردند و من به هر کدام چند کارتن کتاب می‌دادم. این مردم قبلاً هیچوقت در زندگی یک نویسنده را از نزدیک ندیده بودند. اینگونه بود که که تقریباً ۹۰۰ تا کتاب فروش رفت.

چرا همان‌وقت این کار را رها نکردید؟ وکیل بودید، خانواده تشکیل داده بودید و دستتان به دهانتان می‌رسید.

در آن زمان نیمی از کتاب دومم "شرکت تجاری" را تمام کرده بودم، ومی‌خواستم تمامش کنم، ببینم چطور فروش می رود. نمی‌خواستم نویسندگی سرگرمی پنهانم باشد. مسئله‌ی من این بود: یا کار نویسندگی‌ام می‌گیرد، یا اینکه نمی‌گیرد و آن را رها می‌کنم. دو رمان "هیأت منصفه" و "شرکت تجاری" را در عرض پنج سال، غالباً ساعت ۵.۳۰ صبح در دفتر وکالتم قبل از شروع کار نوشتم. چه بسا بدخوابی این روزهایم از آن روزهاست.

اما بعد کارتان گرفت: هالیوود حقوق رمان "شرکت تجاری" را خرید.

البته کمی طول کشید. در پاییز ۱۹۸۹ که کتاب را تمام کردم، آن را برای بازاریابم در نیویورک فرستادم. او از کتاب خوشش آمد و آن را به چند انتشاراتی ارائه داد، اما پاسخ رد شنید. این بود که از من خواست که در کتاب تغییراتی بدهم، که من مخالفت کردم.

داشتید مأیوس می‌شدید.

هنوز مأیوس نشده بودم، چون دعوای حقوقی یک پرونده‌ی چرب ونرم را برده بودم و جیبم برخلاف معمول پر بود. اینجا بود که یک نسخه کتاب به هالیوود رسید. هالیوود حقوق کتاب را خرید، و از آن به بعد یک دفعه انتشاراتی‌های نیویورک سر و کله شان پیدا شد و کتاب را خریدند. بعد دیگر فروش کتاب‌ها اوج عجیبی گرفت و این وضع تا امروز ادامه دارد.

عجالتاً ۳۰۰ میلیون نسخه از کتاب‌های شما در دنیا فروش رفته و خوانندگان تصویری را که شما از آمریکا دارید، از رمان‌های هیجان انگیزتان برداشت می‌کنند. شما این موضوع را چطور می‌بینید؟

من نگران این نیستم که خوانندگان چگونه روی شخصیت‌ها و ماجراهای کتاب تازه‌ام فکر می‌کنند . این درست است که من گاهی راجع به یک مسئله‌ی معین می‌نویسم: مجازات اعدام ، فساد و تقلب در انتخابات، کلک‌های شرکت‌های بیمه، صنعت سیگارسازی، بی‌خانمانی. من یک مسئله را انتخاب می‌کنم و رمان را مانند کلاف دورش می‌پیچم. رمانی که حالا دارم تمامش می‌کنم، به‌قدری غم‌انگیز است، که یک ماه پیش به خودم گفتم رمان بعدی را آرام و مفرح از کار در می‌آورم. اینگونه است که از این کتاب به آن کتاب می‌پرم.

ولی فاجعه است اگر رمانی از شما پرفروش نباشد.

تاکنون هیچ کتابی از من ناموفق نبوده است. ولی این امر قابل اجتناب نیست و ممکن است یک وقتی چنین بشود. من حالا نمی‌دانم که در این صورت چه واکنشی نشان می‌دهم. چه بسا فوراً یک کتاب دیگر بنویسم.

شما خودتان چه کتاب هایی می‌خوانید؟

تازگی کتاب‌های جدید جان له کاره و اسکات تورو را خوانده‌ام . رمان "آزادی" جاناتان فرانزن را هم شروع کرده‌ام به خواندن. کتاب بزرگ و دشواری‌ست؛ کتابی که از خواننده چیزهایی مطالبه می‌کند. از اینها گذشته من مارک تواین را هم دوست دارم.

جاناتان فرانزن همتش را بر این گمارده است که رمان معاصر آمریکا را بنویسد. اما همت شما بر این است که داستان‌های خوب بنویسید. همین است که کتاب‌های شما احتمالآ از مجموعه کتاب‌های فرانزن، فیلیپ راث یا جان آپدایک بیشتر فروش می‌رود.

اینها همه نویسنگان بزرگی هستند. من می‌دانم چه کاری از من بر می‌آید. با جایگاهم در ادبیات آشنا هستم و از این موقعیت راضی‌ام . می‌دانم که انبوهی از خوانندگان کتاب تازه‌ام را خواهند خواند. اگر کتاب پسندشان افتد، از آن لذت می‌برند، درباره‌اش حرف می زنند، و این برای فروش کتاب خوب است. اما اگر کتاب خوب نباشد، باز هم در مورد آن حرف می‌زنند، و این احتمالآ برای فروش کتاب خوب نیست. من به برجستگان عالم ادبیات تعلق ندارم، نمی خواهم به آنها تعلق داشته باشم.

راستی چرا نه؟

من و همسرم همیشه پیش خودمان می‌گوییم که ما بخت‌یار بوده‌ایم. این جور موفقیت‌ها کم دست می‌دهد و دیری هم نمی‌پاید. روزی در نگاه به گذشته به خودمان خواهیم گفت این دوره شهرت چه شگفت‌انگیز و چقدر لذت‌بخش بود. اما ما یک زندگی عادی داریم و شهرت را جدی نمی‌گیریم. محفلی از دوستان داریم و جمع‌مان جمع است. وقتی هم که دور هم جمع می‌شویم، از کتاب و فیلم و این چیزها با هم حرف نمی‌زنیم.

منبع

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

من همیشه طرفدار کتابهای جان گریشام بوده ام و بیشتر کتابهایش را خوانده ام. ممنون برای این گفتگوی جالب.

-- تارا نیازی ، Nov 16, 2010 در ساعت 03:15 PM

جالبه که میگه , بخت یار او بوده . ( یعنی نه لیاقت )

-- Ahmad ، Nov 17, 2010 در ساعت 03:15 PM