رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و جامعه > همشاگردی سلام! | ||
همشاگردی سلام!کیارش پارسا عالیپورkiaa@radiozamaneh.comیادته ...؟ دفترهای چهل برگ و شصت برگ ورق نخورده؟ ۱۰۰برگ برامون زود بود. مدادهای نتراشیدهی نو. خودکار برامون زود بود. پاککن و مدادتراش، شاید هم چندتا مدادرنگی ... توی کولهپشتیهامون جا خوش میکردن تا همراه با مامان یا بابامون، وارد اولین مدرسهی زندگیمون بشیم و با مهر کودکیمون، به اولین ماه مهرمون در مدرسه سلام کنیم. به معلمها سلام کنیم ... به همشاگردیها ... یادته؟ همشاگردی سلام!
انگار همین دیروز بود. چه زود از اون روزها دور شدیم. راستی وقتی به اون روز فکر میکنی، اولین تصویری که به ذهنت مییاد، چیه؟ اولین صدا، اولین حس، اولین دلتنگی؟! به دنبال یافتن پاسخی برای این اولینها، به سراغ بچههای یک نسل رفتم؛ نسلی که خاطرهها، شادیها و دردهای مشترک زیادی با هم داریم. نسل من، نسل ما، نسل بعد از انقلابیها، دههی شصتیها.
هلن، ۳۰ ساله، در این باره میگه: اولین تصویری که از روز اول مدرسه در ذهنم مییاد این هست که در حیاط مدرسه رو که باز کردیم، اولین چیزی که به چشمم خورد، این بود که حیاط مدرسه چقدر بزرگه. دورتادور این حیاط کلاسهای مختلف بودن و برام خیلی هیجانانگیز بود که چه مدرسهی بزرگی. یک سکو هم وسط حیاط بود که برام خیلی جالب و هیجانانگیز بود که اینجا چه اتفاقی میخواد بیافته. خطکشیهای توی حیاط یادم هست که صفهای کلاس بودن. باید توی خط اول میایستادیم، چون خط اول مال کلاس اول بود. تقریباً اینها یادم هستن. حالا اگر دوباره به همون روز فکر کنی، اولین صدایی که در ذهنت مییاد ، چی هست؟ صدای بچههای مدرسه، همشاگردیها، هممدرسهایها ... همه یهجورهایی در جنب و جوش بودن. همه داشتن با پدر و مادرشون خداحافظی میکردن. بعضیها داشتند گریه میکردن و همین. زیاد یادم نمییاد.
بقیهی اون روز چطور گذشت؟ بقیهی اون روز... رفتیم سر کلاسمون. یعنی توی صف که ایستاده بودیم، به ما گفتند به چه کلاسی باید بریم. یادم هست که من کلاس خانم نوروزی افتادم که معلم فوقالعاده مهربونی بود. رفتیم سر کلاس نشستیم و من طبق معمول، تقریباً جلوی کلاس نشستم. چرا جلو نشستی؟ نمیدونم؛ همیشه دوست داشتم جلوی کلاس بشینم. فکر میکردم بهتر میتونم همه چیز رو بفهمم و بشنوم. یادم هست که اسمهامون خوانده شد و همه باید میگفتیم: «حاضر». تقریباً همین یادم مونده. چیز دیگه ای یادم نمییاد. چه حسی داشتی؟ سؤالهای سختی میکنی! (با خنده)
اضطراب بود؟ شادی بود؟ غم بود؟ احساس خوبی داشتم. فکر میکردم که دیگه دختر بزرگی شدهام که تنهایی دارم برای خودم به مدرسه میرم. دوست داشتم با بچههای دیگه آشنا بشم. اسمهاشون را میپرسیدم. در کدوم شهر زندگی میکردی؟ در شهر ورامین. حالا بشنویم از مهدی که ۲۷ ساله است: اولین تصویری که دارم، تصویر معلممون هست. اسمش هم یادمه: خانم اسکندرزاده. خیلی جدی بود. وقتی به خانم اسکندرزاده فکر میکنم، چیزی که به ذهنم مییاد ، یکی از شاگردهای همون کلاس هست که بچهی خیلی خندانی بود. یادمه که اتفاق بدی براش افتاد- که جزو ضربههای روحی (تراوما) دوران کودکی من هست- به وسیلهی ناظم مدرسه تنبیه شد.
چیز دیگهای که یادم مییاد و باز خیلی ذهنم رو همیشه به کلاس اول میبره، همکلاسی جالبی است که داشتیم. او از جنوب ایران میاومد و فارسی را نمیتونست خوب صحبت کنه. عربی حرف میزد و مادرش روز اول مدرسه سر کلاس اومد. قدش از ما بلندتر بود. موهای مجعد و پوست تیرهای داشت و اسمش هم مشلوش بود. یکی از بهترین دوستهای من بود. در کدام شهر زندگی میکردی؟ در یکی از شهرکهای صنعتی اطراف اصفهان، به اسم «فولادشهر» زندگی میکردم. اون موقع جنگ تازه تمام شده بود که من به کلاس اول رفتم. اولین روز مدرسه، خیلی بهتزده بودم. چون خیلی طول کشید تا تونستم به اون محیط عادت کنم. سکوتم رو در اون روز، خیلی خوب به یاد دارم و اینکه آمادهی جذب همه چیز بودم. بهخاطر همین، تصاویر اون روز کاملاً در ذهن من نقش بستهاند. توأم با کمی اضطراب هم بود که به آرامش تبدیل شد. چون مادرم بود و من رو به معلممون معرفی کرد. قبل از آن هم به آمادگی میرفتم و به این محیطها عادت داشتم. ولی باز این قدم، قدم بزرگی برای من بود. شب قبلش یادم هست که قبل از خواب، خیلی فکر میکردم که: خب حالا ما که سواد نداریم، پس فردا باید چطوری توی مدرسه بنویسیم؟! این موضوع رو یادمه ... (میخندد).
روایت شخصی سپیدهی ۲۸ ساله، از اولین روز مدرسه، مجموعهای از حسهای گوناگون است: آلوچهفروشیهای دم در، آدمهایی که توی مدرسه توی صف ایستاده بودن و کلاسی که یک یا دوتا عکس روی دیوارش بود و من همیشه از اون میترسیدم. عکس امام روی دیوار مدرسه بود که هنوز، بعضی موقعها که ذهنم فلاشبک میزنه به اون روزها، با من هست. هر سال با منه، اون هم با من کلاسش روعوض میکنه. نمیدونم چرا از بچگی از او میترسیدم. بیشتر برام یادآور یک فضای ترسناک و عکسهای ترسناک بود. هیچوقت عکس قشنگی از او روی دیوار مدرسه نبود. یادم هست روز اول مدرسه، یک روبان سبز زده بودن به مقنعههامون و مقنعهی من کج و کوله روی سرم بود. خیلی سخت بود. به خاطر اینکه من تا اون موقع، حتی تا دوران آمادگی، توی مهدکودک، هیچوقت مانتو و شلوار و مقنعه نداشتم. ولی خب، یکباره مجبور شدم در فضایی جدید قرار بگیرم و تا به اون عادت کنم، طول کشید. آن موقع در چه شهری زندگی میکردی؟ تهران ... صدای قرآن، صدای ناظممون که همیشه سر صف داد میزد و بعدش هم ... یکجور صدای تحکم. همیشه صدای تحکم، صدای دستور، صدای استبداد ... من مدرسه رو دوست ندارم. شاید اگر دوباره به دنیا بیام، دیگه هیچوقت به مدرسه نرم. هیچوقت اونجا رو دوست نداشتم، بهخاطر اینکه فضایی بود که همیشه به من میگفت، من چه کار باید بکنم. نه اینکه من چهکار میتونم بکنم. فضایی نبود برای شناخت تواناییها و استعدادهامون. بیشتر فضایی بود که تواناییها و استعدادها را کور میکرد.
آخرین کسی که به سراغش رفتم، سهراب هست ۲۴ ساله: اولین تصویری که از اولین روز مدرسه توی ذهنم هست، تصویر یکی ازهمکلاسیهام هست که توی کلاس، دوری مادرش رو طاقت نمیآورد. با اینکه مادرش، بیرون کلاس، پشت پنجره ایستاده بود و سعی میکرد به او دلداری بده که بتونه در کلاس بمونه، ولی او با اینحال، دور بودن از مادر رو نمیتونست تاب بیاره و بهخاطر گریهها، دلتنگیها و بیتابیهایش مجبور شد از کلاس خارج بشه و پیش مادرش بره. اولین روز مدرسه خوب بود. معلم سال اول ما، خیلی زن مهربانی بود. خانم فرزانه ... هنوز اسمش یادمه. با اینکه اسم بعضی از معلمها رو فراموش کردهام، ولی او همیشه توی ذهنم مونده. زن خیلی مهربانی بود و از روز اول، کلاس خیلی گرم و خوبی داشت. برای من هم آغاز خیلی گرم و شروع جالبی بود که باعث دلبستگیام به آن معلم و هم به کلاس اول دبستان شد. در چه شهری زندگی میکردی؟ تهران. دلم یهویی پر زد که سراغی از چند یار دبستانی بگیرم، ولی پر پروازم یههویی بسته شد؛ وقتی یادم اومد که صندلی اونها، اول ماه مهر امسال، تو دانشگاهها خالیه. همشاگردی ... همشاگردی... سلام! |