رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱ مهر ۱۳۸۹
خاطره‌های ما از اولین روز مدرسه، به بهانه‌ی اول ماه مهر

هم‏‌شاگردی سلام!

کیارش پارسا عالی‌پور
kiaa@radiozamaneh.com

یادته ...؟ دفترهای چهل برگ و شصت برگ ورق نخورده؟ ۱۰۰برگ برامون زود بود. مدادهای نتراشیده‏ی نو. خودکار برامون زود بود. پاک‏کن و مدادتراش، شاید هم چندتا مدادرنگی ... توی کوله‏پشتی‏هامون جا خوش می‏کردن تا همراه با مامان یا بابامون، وارد اولین مدرسه‏ی زندگی‏مون بشیم و با مهر کودکی‏مون، به اولین ماه مهرمون در مدرسه سلام کنیم. به معلم‏ها سلام کنیم ... به هم‏شاگردی‏ها ... یادته؟

هم‏شاگردی سلام!

Download it Here!

انگار همین دیروز بود. چه زود از اون روزها دور شدیم. راستی وقتی به اون روز فکر می‏کنی، اولین تصویری که به ذهنت می‏یاد، چیه؟ اولین صدا، اولین حس، اولین دلتنگی؟!

به دنبال یافتن پاسخی برای این اولین‏ها، به سراغ بچه‏های یک نسل رفتم؛ نسلی که خاطره‏ها، شادی‏ها و دردهای مشترک زیادی با هم داریم. نسل من، نسل ما، نسل بعد از انقلابی‏ها، دهه‏ی شصتی‏ها.


هلن، ۳۰ ساله، در این باره می‏گه:

اولین تصویری که از روز اول مدرسه در ذهنم می‏یاد این هست که در حیاط مدرسه رو که باز کردیم، اولین چیزی که به چشمم خورد، این بود که حیاط مدرسه چقدر بزرگه. دورتادور این حیاط کلاس‏های مختلف بودن و برام خیلی هیجان‏انگیز بود که چه مدرسه‏ی بزرگی.

یک سکو هم وسط حیاط بود که برام خیلی جالب و هیجان‏انگیز بود که اینجا چه اتفاقی می‏خواد بیافته. خط‏کشی‏های توی حیاط یادم هست که صف‏‏های کلاس بودن. باید توی خط اول می‏ایستادیم، چون خط اول مال کلاس اول بود. تقریباً اینها یادم هستن.

حالا اگر دوباره به همون روز فکر کنی، اولین صدایی که در ذهنت می‏یاد ، چی هست؟

صدای بچه‏های مدرسه، هم‏شاگردی‏ها، هم‏مدرسه‏ای‏ها ... همه یه‌‏جورهایی در جنب و جوش بودن. همه داشتن با پدر و مادرشون خداحافظی می‏کردن. بعضی‏ها داشتند گریه می‏کردن و همین. زیاد یادم نمی‏یاد.


بقیه‏ی اون روز چطور گذشت؟

بقیه‏ی اون روز... رفتیم سر کلاس‏مون. یعنی توی صف که ایستاده بودیم، به ما گفتند به چه کلاسی باید بریم. یادم هست که من کلاس خانم نوروزی افتادم که معلم فوق‏العاده مهربونی بود. رفتیم سر کلاس نشستیم و من طبق معمول، تقریباً جلوی کلاس نشستم.

چرا جلو نشستی؟

نمی‏دونم؛ همیشه دوست داشتم جلوی کلاس بشینم. فکر می‏کردم بهتر می‏تونم همه چیز رو بفهمم و بشنوم. یادم هست که اسم‏ها‏مون خوانده شد و همه باید می‏گفتیم: «حاضر». تقریباً همین یادم مونده. چیز دیگه ای یادم نمی‏یاد.

چه حسی داشتی؟

سؤال‏های سختی می‏کنی! (با خنده)


اضطراب بود؟ شادی بود؟ غم بود؟

احساس خوبی داشتم. فکر می‏کردم که دیگه دختر بزرگی شده‏ام که تنهایی دارم برای خودم به مدرسه می‏رم. دوست داشتم با بچه‏های دیگه آشنا بشم. اسم‏ها‏شون را می‏پرسیدم.

در کدوم شهر زندگی می‏کردی؟

در شهر ورامین.

حالا بشنویم از مهدی که ۲۷ ساله است:

اولین تصویری که دارم، تصویر معلم‏مون هست. اسمش هم یادمه: خانم اسکندرزاده. خیلی جدی بود. وقتی به خانم اسکندرزاده فکر می‏کنم، چیزی که به ذهنم می‏یاد ، یکی از شاگردهای همون کلاس هست که بچه‏ی خیلی خندانی بود. یادمه که اتفاق بدی براش افتاد- که جزو ضربه‏های روحی (تراوما) دوران کودکی من هست- به وسیله‏ی ناظم مدرسه تنبیه شد.


چیز دیگه‌ای که یادم می‏یاد و باز خیلی ذهنم رو همیشه به کلاس اول می‏بره، هم‏کلاسی جالبی است که داشتیم. او از جنوب ایران می‏اومد و فارسی را نمی‏تونست خوب صحبت کنه. عربی حرف می‏زد و مادرش روز اول مدرسه سر کلاس اومد. قدش از ما بلندتر بود. موهای مجعد و پوست تیره‏ای داشت و اسمش هم مشلوش بود. یکی از بهترین دوست‏های من بود.

در کدام شهر زندگی می‏کردی؟

در یکی از شهرک‏های صنعتی اطراف اصفهان، به اسم «فولادشهر» زندگی می‏کردم. اون موقع جنگ تازه تمام شده بود که من به کلاس اول رفتم.

اولین روز مدرسه، خیلی بهت‏زده بودم. چون خیلی طول کشید تا تونستم به اون محیط عادت کنم. سکوتم رو در اون روز، خیلی خوب به یاد دارم و این‏که آماده‏ی جذب همه چیز بودم. به‏خاطر همین، تصاویر اون روز کاملاً در ذهن من نقش بسته‏اند. توأم با کمی اضطراب هم بود که به آرامش تبدیل شد. چون مادرم بود و من رو به معلم‏مون معرفی کرد.

قبل از آن هم به آمادگی می‏رفتم و به این محیط‏ها عادت داشتم. ولی باز این قدم، قدم بزرگی برای من بود. شب قبلش یادم هست که قبل از خواب، خیلی فکر می‏کردم که: خب حالا ما که سواد نداریم، پس فردا باید چطوری توی مدرسه بنویسیم؟! این موضوع رو یادمه ... (می‏خندد).


روایت شخصی سپیده‌ی ۲۸ ساله، از اولین روز مدرسه، مجموعه‏ای از حس‏های گوناگون است:

آلوچه‏فروشی‏های دم در، آدم‏هایی که توی مدرسه توی صف ایستاده بودن و کلاسی که یک یا دوتا عکس روی دیوارش بود و من همیشه از اون می‏ترسیدم. عکس امام روی دیوار مدرسه بود که هنوز، بعضی‏ موقع‏ها که ذهنم فلاش‏بک می‏زنه به اون روزها، با من هست. هر سال با منه، اون هم با من کلاسش روعوض می‏کنه. نمی‏دونم چرا از بچگی از او می‏ترسیدم. بیشتر برام یادآور یک فضای ترسناک و عکس‏های ترسناک بود. هیچ‏وقت عکس قشنگی از او روی دیوار مدرسه نبود.

یادم هست روز اول مدرسه، یک روبان سبز زده بودن به مقنعه‏ها‏مون و مقنعه‏ی من کج‏ و کوله روی سرم بود. خیلی سخت بود. به خاطر این‏که من تا اون موقع، حتی تا دوران آمادگی، توی مهدکودک، هیچ‏وقت مانتو و شلوار و مقنعه نداشتم. ولی خب، یک‏باره مجبور شدم در فضایی جدید قرار بگیرم و تا به اون عادت کنم، طول کشید.

آن موقع در چه شهری زندگی می‏کردی؟

تهران ...

صدای قرآن، صدای ناظم‏مون که همیشه سر صف داد می‏زد و بعدش هم ... یک‏جور صدای تحکم. همیشه صدای تحکم، صدای دستور، صدای استبداد ... من مدرسه رو دوست ندارم. شاید اگر دوباره به دنیا بیام، دیگه هیچ‏وقت به مدرسه نرم.

هیچ‏وقت اونجا رو دوست نداشتم، به‏خاطر این‏که فضایی بود که همیشه به من می‏گفت، من چه کار باید بکنم. نه این‏که من چه‏کار می‏تونم بکنم. فضایی نبود برای شناخت توانایی‏ها و استعدادها‌مون. بیشتر فضایی بود که توانایی‏ها و استعدادها را کور می‏کرد.


آخرین کسی که به سراغش رفتم، سهراب هست ۲۴ ساله:

اولین تصویری که از اولین روز مدرسه توی ذهنم هست، تصویر یکی ازهم‏کلاسی‏هام هست که توی کلاس، دوری مادرش رو طاقت نمی‏آورد. با این‏که مادرش، بیرون کلاس، پشت پنجره ایستاده بود و سعی می‏کرد به او دلداری بده که بتونه در کلاس بمونه، ولی او با این‏حال، دور بودن از مادر رو نمی‏تونست تاب بیاره و به‏خاطر گریه‏ها، دلتنگی‌ها و بی‏تابی‏هایش مجبور شد از کلاس خارج بشه و پیش مادرش بره.

اولین روز مدرسه خوب بود. معلم سال اول ما، خیلی زن مهربانی بود. خانم فرزانه ... هنوز اسمش یادمه. با این‏که اسم بعضی از معلم‏ها رو فراموش کرده‏ام، ولی او همیشه توی ذهنم مونده. زن خیلی مهربانی بود و از روز اول، کلاس خیلی گرم و خوبی داشت. برای من هم آغاز خیلی گرم و شروع جالبی بود که باعث دلبستگی‏ام به آن معلم و هم به کلاس اول دبستان شد.

در چه شهری زندگی می‏کردی؟

تهران.

دلم یهویی پر زد که سراغی از چند یار دبستانی بگیرم، ولی پر پروازم یه‌هویی بسته شد؛ وقتی ‏یادم اومد که صندلی اونها، اول ماه مهر امسال، تو دانشگاه‏ها خالیه.

هم‏شاگردی ... هم‏شاگردی... سلام!
یار دبستانی من، سلام!

Share/Save/Bookmark