رادیو زمانه > خارج از سیاست > جنسیت و جامعه > طلاق | ||
طلاقفرزانه ثابتیFarzaneh.Sabeti@gmail.comطلاق را لابد بارها شنیدهاید؛ ماجراهای زندگی و جدایی را. توی داستانها و کتابها و رسانهها، در قالب تحلیلهای جامعهشناختی و روانشناسی فردی و انواع پیامدهای اجتماعی و شخصی آن. اما احتمالاً از زبان پدر و مادرها و یا کارشناسها.
احساس؛ تجربههای واقعی و خلاصه حرفهای ما جوانها را هم شنیدید؟ اینجا در هلند و خیلی کشورهای غربی دیگر، وقتی زن و مردی متارکه میکنند، اکثراً بهخاطر بچهها، دوستیشان پابرجا میماند. بسیاری از اوقات در تولد و ازدواج و جشن فارغالتحصیلی بچههاشون، کنار هم ایستادند و خیلی وقتها دستشون در دست هم است. اما آیا زبان حال آنها که فرنگی هستند، با من ایرانی یکی است؟ اگر پدر و مادر من از همدیگر جدا شده باشند، چه فکرهایی توی سرم میچرخد؟ که توپ والیبالام؟ که اضافیام؟ میتونم هردویشان را داشته باشم؟ آیا حق انتخاب دارم یا مجبورم انتخاب کنم؟ اجازهی اعتراض دارم یا بهتر است سکوت کنم؟ اگر بخواهند ازدواج مجدد کنند، من چه فکری میکنم؟ حالا اگر پدر و مادرم متارکه نمیکردند، آیا الزاماً خوشبختتر بودم؟ تمام سؤالهایی را که مطرح کردم و بسیاری سؤالهای دیگر را از مریم که در ایران زندگی میکند، پرسیدم. مریم برای اینکه صدایاش به بیرون اتاق نرسد، صدای موسیقیاش را بلند کرد: قبل از اینکه از هم جدا بشن، همیشه با هم دعوا داشتن. همیشه مامانم میگفت: من میرم! یا بابام میگفت: من میرم! و این ترس همیشه در من بود. تا اینکه ۱۱ سالام که بود، نشسته بودم و منتظر بابام بودم که بیاد خونه. قشنگ یادمه. عین یک فیلم. بابام اومد خونه، مامانام دعوا کرد. بابام گفت: میرم ها! مامانم گفت: برو! بابام شاید بیشتر از ۱۰۰ بار از خونه رفته بود. ولی بعد از دو سه روز که حالاش بهتر میشد، برمیگشت. اینبار هم فکر کردیم همینطور میشه. اما رفت نیومد… نیومد… شش ماه بابامو ندیدم، شاید هم بیشتر. بعد فکر کردم میخوان با هم آشتی کنن. رفتند با هم حرف زدند. مامانام همان شب گفت که دیگه نمیخواد برگردد و میخوان از هم جدا بشن. جدا شدند. فقط شناسنامهای با هم بودند. به خاطر بچهها؟ آره، واسه ماها. فرقی هم میکند؟ این که اسمشون فقط توی شناسنامه با هم باشه؟ نه هیچ فرقی نمیکنه. اتفاقا آزارمام میده، به خاطر این که چیزی باید ۱۰۰درصد باشه یا نباشه. وسطی وجود ندارد. وقتی این اتفاق افتاد، چهجوری با این درد کنار آمدی؟ هیچوقت کنار نیامدم. هیچوقت هضماش نکردم. هیچوقت برام عادی نشده. هیچوقت برام حل نشده که بگم چهجوری. الان که ۲۴سالام شده، هنوز هم سؤالهایی که در مغز اون دختر ۱۱ ساله بود، توی مغزم است. فکر میکنی هیچوقت جواب سوالهاتو بگیری؟ نه الان اینطوری فکر نمیکنم. چون اگر جوابی هم داشتم، فقط خودمو گول میزدم. چون اتفاقی بود که اون موقع افتاد و با من بزرگ شد. سؤالهام بزرگتر شد؛ بدون این که سؤالهای کوچکترم حل بشه. بزرگترین سؤالات چی بود؟ زندگی حالام، اگه اون اتفاق نمیافتاد، چقدر از این بهتر بود؟ چقدر روابطام فرق میکرد؟ یک حس بدبینی، یک حس پرتشدگی که الان دارم، نداشتم. الان هم اگر بخواهم یک رابطهی عاطفی جدیدی شروع کنم، همیشه به خودم میگم: من یک بار طرد شدم. توی این مدتی که با مادرت زندگی میکنی، چطور بدون اون پشتیبان، بدون محبت پدری بالای سرت ادامه دادی؟ با عادت حل نمیشه؛ ولی عادت میکنی. بعضی وقتها چیزهایی که مهم نیستنرو واسهی خودم مهم میکنم. مثلا با مامانام میرم مسافرت، در حین اینکه پشت رلام، یه نفر میخواد اذیتام کنه. این میشه پتکی که توی اون مسافرت هزاربار میکوبم توی سرم که اگه الان بابام باهام بود، هیچوقت این اتفاق نمیافتاد. یا وقتی مجبورم کارهای مردونهرو برای مامانام انجام بدم، عذاب میکشم. ولی تو چیزهای دیگه، عادته. من دیگه عادت کردم. زندگی من اینه.
اگر با همهی این تجربیات میتونستی زمانرو به عقب برگردونی، هرکاری از دستات برمیاومد، انجام میدادی برای این که پدر و مادرت پیش هم بمونن؟ نه! چون اون موقع هم زندگیام یکجور دیگه خراب بود. چون این دوتا آدم هیچ سازگاریای با هم نداشتند. اگه میتونستم، یک ذره عقبتر برگردونم، توی کلهشون میکردم که هیچوقت یک موجود دیگهرو به درگیریهاشون اضافه نکنن. باز اینو ترجیح میدم.… حداقل صدای دعوا نمیشنوی، استرسات باز کمتره. وقتی به کلمهی خانواده فکر میکنی، چه تصویریو میبینی؟ اول این که سعی میکنم کم بهش فکر کنم؛ ولی… خودمو مامانامو میبینم که تنها زندگی میکنیم. من و مامانام یک خانوادهایم. جز تو خواهر و برادر دیگهای هم هستن که درگیر این موضوع شده باشن؟ برادر دارم که اونها هم ازدواج کردن و زندگی مشترک دارن. تا قبل از ازدواجشون با شما بودن؟ آره؛ با هم با مامانام زندگی میکردیم. با برادرات مشکلی نداشتی؟ نه… توی اون دورهای که برادرات خونه بودن و سن بلوغ تو بود و پدرت تازه رفته بود، بیشتر به کی پناه میآوردی؟ اون موقع من به هیچکس پناه نمیبردم. حتی با کسی در این مورد حرف نمیزدم. دردل نمیکردم. توی عالم بچگی یک دیوار دور خودم کشیده بودم. خیلی وقتها جلوی دیگران اصلا بهروی خودم نمیآوردم که این اتفاق افتاده. با چی دردت رو پر میکردی؟ دوران راهنمایی زیادی پرخاشگر بودم. سعی میکردم با شیطونیهام یادم بره. خودمو مشغول کنم. حتی جلب توجه کنم و بالاخره کاری کنم که این فکر رو از خودم و دیگران دور کنم. ۱۶سال ۱۷ سالام که شد، آدم آرومی شدم. آدمی که فقط فکر کرد. دوستاش کم شدند… یعنی بیشتر ساعات اون روزهام به فکر کردن گذشت. چی میشه… چی نمیشه؟! تو اون سنین واقعا آدم دیگهای بودم، با بچههای همسن و سالام فرق میکردم. اصلا لذت نمیبردم از چیزهایی که همه لذت میبردن.
چند وقت بعد از این که پدر و مادرت از هم جدا شدند، فهمیدی پدرت ازدواج کرده؟ یک سال نشد؛ بعد ۱۰−۱۱ ماه. وقتی فهمیدی، چه حسی بهت دست داد؟ چه عکسالعملی نشان دادی؟ اولین بار که فهمیدم، مامانام داشت منو از یک کلاسی میآورد خونه. توی خیابون خلوت خونهمون، یکهو یک آقا و خانمی توی ماشینی که که پدرم هم داشت، از کنار ما رد شدند. خواستم شوخی کرده باشم و گفتم: بابا بود با زنش ها… به شوخی! بعد مامانام خیلی رُک برگشت گفت: «اتفاقاً پدرت ازدواج کرده و ممکنه چند وقت دیگه با خانماش ببینیاش». نزدیکهای مهر بود. وقتی بود که بچهها وسایل مدرسه میخریدن. اولین فکری که به ذهنام رسید این بود که: اگه بابا ازدواج کرده باشه، دیگه واسه من کیف و لباس نمیخره. وقتی اومدم خونه، کمکم فکرام عوض شد که: وای بابام رفت… بابام منو به یکی دیگه فروخت…طردم کرد. احساس میکردم دیگه هیچکی منو دوست نداره. بابام یک زن دیگهرو به من ترجیح داده…هیچکی دیگه منو نمیخواد… من الان اضافیام… بعد توی عالم بچگی فکر میکردم که الان مامان باید ازدواج کنه… چون من کوچکم، مامان ازدواج نمیکنه…پس من باید خودمو بکشم… چون اگه من بمیرم، مامان میتونه ازدواج کنه، مثل بابا. ترسات از چیه مریم؟ این «چی میشه؟» که همیشه توی ذهنام هست و این که هر پسری که بیاد تو زندگیام، بخوام روی جزییاتش فوکوس کنم… این منو کی ول میکنه؟ …کی میشه که اینم بره؟ یا دوست دختر، دختری که باهاش دوستام، فکر میکنم کی میشه این باهام قهر کنه؟ یا حتی لباسی که دوستاش دارم، فکر میکنم: اینم فردا خراب میشه. یک چیز دیگه هم هست. مثلا یه چیزی که خوشحالام میکنه، میخندم، بعد به خودم میگم: اینها همه ترسه ها! شاید فکر کنی به سؤال تو ربطی نداره، ولی ترسه. چون اینهارو به خودم میگم که چیزیرو مال خودم ندونم که وقتی از دستاش دادم، داغون نشم. میترسم… من میترسم… از همه چیز میترسم. حتی از این که بابام بمیره میترسم. بابام الان شصت و خردهای سالشه، بالاخره یک وقتی باید بمیره. ولی بزرگترین کابوس زندگی من ختم بابامه. که مامانام با زنی که هنوز هم تا حالا باهاش روبرو نشده، چهکار میکنه؟ من از این که ازدواج کنم میترسم. از این که بچه داشته باشم میترسم. این چیزها تا روزی که من زندهام توی من میمونه. زخمیای که هیچوقت نمیره. شاید زخمه عمیق نباشه. ولی من همیشه از همهچیز میترسم. اگه کسی بخواد کتابیرو به من قرض بده، ازش نمیگیرم. میرم میخرم. چون باید مال من باشه. من بدونم که این کتابرو از دست نمیدم. این ترس از دست دادن منو داره دیوونه میکنه. الان مشکلات من با خودمه. مشکلاتام توی سرمه. مشکلاتام زندگی خودمه. چرا؟ فقط میگم چرا؟ این چرا… این ترس… الان که دارم با تو حرف میزنم، شش تا سیگار تا حالا کشیدم. چون عادت ندارم اینارو به کس دیگهای بگم. دارم خودمو خالی میکنم. عصبی شدم. این برنامه هم برای همینه مریم. ما بچهها هیچوقت این شانسو پیدا نمیکنیم که بتونیم خودمونو خالی کنیم. یاد میگیری نگاه کنی تا حرف بزنی. من امشب دارم بیشترین حرف زندگیمو میزنم با تو. تا چند وقت پیش، الان دیگه نه، الان دیگه بهش فکر نمیکنم؛ اما تا چندوقت پیش به بچههایی که پدرشون مرده بود، حسودیام میشد. چون حداقل به اونا ترحم میکنن، میگن: یتیم… ولی به من میگن: باباش ولش کرد، رفت زن گرفت. همهی آدمها اشتباه میکنن. ولی کاش آدمها اشتباهی کنن که تاوانشرو خودشون بدن. |
نظرهای خوانندگان
برنامه جالب و شنیدنی به ویژه از بابت حس آن بود
-- Babak ، Feb 25, 2010 در ساعت 09:03 PMبسیار برنامه جالبی بود. لطفا این برنامه را ادامه بدین. بذارین بچه های طلاق حرف بزنند.
-- کتایون ، Feb 25, 2010 در ساعت 09:03 PMفرزانه خانم خیلی برنامه خوبی درست کردید. موزیکش هم خیلی قشنگ و به برنامه میخورد..
خیلی خیلی جالب بود من که سطر به سطرش را خواندم برایم جالب بود بدانم احساس یک دختر یا پسر بعد از جدایی پدرو مادرش چیست ؟؟
-- بامداد ، Feb 26, 2010 در ساعت 09:03 PMمسوولین و گردانندگان رادیو زمانه
-- mansour piry khanghah ، Feb 27, 2010 در ساعت 09:03 PMبا توجه به ارسال چندین ایمیل و اعترض در ستون نظرات کسی از رادیو زمانه توضیح نداده است که چرا نام و نام خانوادگی و حتی ادرس ایمیل بنده را زیر نظر ارسالی شخص دیگری گذاشته اید و با گذشت ٢ روز از این عمل خلاف قانون و اخلاق هنوز نام و ادرس ایمیل من در زیر نظری است که شاید خود دست اندرکاران زمانه انرا نوشته و به نام بنده انعکاس داده اند.مراجعه شود به خبری از دادستان کل کشور در تاریخ٨٨٠١٢٠٧ این جعل امضاء است.
از این دست برنامه ها رو کمتر میشه پیدا کرد؛ تو این همهمه و جنجالهای سیاسی همه دردهای فردی انگار فراموش شدن! به خصوص که این نوع برنامه با آوردن یه نمونه ماجرای شخصی، اون رو بسیار شنیدنی و مستند کرده.
-- سازا ، Feb 27, 2010 در ساعت 09:03 PMبرای این برنامه ساز که از صداش پیداست خیلی جوان یا نوجوانه، تحسین میفرستم و آرزوی موفقیتهای بزرگ میکنم. و از مدیران رادیو زمانه برای ایجاد این فرصتها ممنون