رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ شهریور ۱۳۸۸
خارج از محدوده

بشقاب‌پرنده‌ها و انتخابات فضایی

کامران ملک‌مطیعی

این هفته یکی از اعضای دفتر برنامه خارج از محدوده دست به عمل بزرگی زد که باعث شگفتی همه شد و این عضو محترم و شریف کسی نبود جز ژینوس‌خانم، سردبیر محترم برنامه؛ یا به عبارت دیگه، ماهتاب دختر ماه‌سلطان.

Download it Here!

نه این‌که فکر کنین ژینوس‌خانم کار خارق‌العاده‌ای کرد؛ نه؛ منظورم از عمل بزرگ، رفتن ایشون به مطب دکتر جراح زیبایی و عمل بینی بزرگشون بود.

ژینوس‌خانم که گویا عمری از بزرگی بینی یا همان دماغ رنج می‌برد، این خبر رو وقتی همه جمع بودیم داد و بعد هم گفت: «آقایون من الان می‌رم دنبال عملم؛ اما هفته‌ی دیگه که اومدم، یادتون باشه کسی چیز خنده‌داری نگه.»

دایی‌عطا گفت: «چرا؟ حالا کو تا ایام عزاداری؟» ژینوس‌خانم گفت: «واسه اون نمی‌گم. واسه این می‌گم که اگه بخندم، دماغم می‌افته. اما یادتون باشه هفته‌ی دیگه که برگشتم، همه مدارک تحصیلی‌شون رو بیارن. می‌خوام بررسی کنم.» بعد هم طبق معمول کیفش رو برداشت و رفت.

دایی‌عطا گفت: «آقا من که نمی فهمم این ژینوس برا چی حقوق می‌گیره؟ این‌که همیشه اول کار می‌ذاره می‌ره.» رحمت‌علی‌خان کارشناس ویژه گفت: «جون من ول کن دایی. اگه بخوای پیگیری کنی که نصف بیشتر مدیران و مسئولین مملکت معلوم نیست واسه چی حقوق می‌گیرن این ژینوس هم رو اون‌ها. برو چند تا چایی بیار تا برسیم به کارها.»

دایی‌عطا گفت: «من به این کارها کاری ندارم. حالا می‌خواد این رو اونا یا اونا رو این. من به این قضیه اعتراض دارم.» بعدش هم همین جور که غر و لند می‌کرد، رفت تو آشپز خونه و ما هم نشستیم سر کار و بارمون.

نوه‌عمو گفت: «آقا یه خبر رسده داغ داغ. دست بگیری زیر کاغذش، دستت می‌سوزه.» رحمت‌علی‌خان پرسید: «چی هست خبرت؟» نوه‌عمو گفت: «آقا یه بشقاب‌پرنده تو چند تا از شهر‌های چین دیده شده. می‌گم رو این خبر کار کنیم؟»

رحمت‌علی‌خان گفت: «مزخرفه. سال‌های ساله که این‌جا و اون‌جای دنیا می‌گن بشقاب‌پرنده و موجودات فضایی دیده شده؛ اما بعد هم گفته شده شایعه است.» نوه‌عمو گفت: «من خودم چند تا فیلم دیدم راجع بهشون.» رحمت‌علی‌خان گفت: «عزیز جان به قول خودت فیلمه؛ اما هنوز این موضوع ثابت نشده.»

سرتون رو درد نیارم. یکی رحمت‌علی‌خان می‌گفت، یکی نوه‌عمو؛ و هیچ کدوم حاضر نبودن کوتاه بیان و من مونده بودم خدایا چیک ار کنم از دست این عوامل برنامه که مثلاً قرار بود قاتق نونمون بشن، ولی قاتل جونمون شدن و سر و صدای اونا سردردی رو که از شب قبل گرفته بودم، داشت اضافه و اضافه‌تر می‌کرد که یک دفعه یک سر و صدای عجیب وغریب پیچید تو دفتر و یه شیء نورانی اومد و اومد نشست وسط حیاط.

دایی‌عطا سراسیمه پرید وسط اتاق و گفت: «چرا نشستین؟ یه بشقاب پرنده.» همه مات و مبهوت رفتیم سمت در ایوون که دیدیم بله درسته؛ یه بشقاب پرنده نشسته وسط حیاط بعد درش باز شد و یه موجودی ازش اومد بیرون که وقتی دقت کردیم دیدیم ای دل غافل، یارو موجود فضاییه درست شبیه ژینوس بود.

فضاییه یک‌راست اومد و اومد سمت رحمت‌علی‌خان. دستش رو دراز کرد گفت: «من پی‌تی شما؟» رحمت‌علی‌خان گفت: «من هم رحمت‌علی‌خان.» موجود فضایی پرسید: «می‌تونم چند دقیقه مزاحمتون بشم؟» رحمت‌علی‌خان گفت: «قدمت رو تخم چشم. همه بفرمایین تو» بعد پی‌تی اومد تو دفترو رفت نشست پشت میز ژینوس‌خانم. دایی‌عطا گفت: «الان چایی میارم خدمتتون.»

این پی‌تی خان موجود فضایی بالای سرش یه چیزی روشن بود. دایی‌عطا پرسید: «شما هم هاله نور دارین؟» پی‌تی گفت: «نه این چراغ قوه‌ی اضطراریه. چون بیرون هوا تاریک بود، روشن کردم که جلوی پام رو ببینم و نخورم به در و دیوار.»

بعد هم نمی‌دونم کجای خودش رو فشار داد و یهو چراغش خاموش شد. نوه‌عمو گفت: «آقا عجب حلال‌زاده‌اید شما! اتفاقا پیش پاتون ذکر خیرتون بود و من داشتم ازتون دفاع می‌کردم»

دایی‌عطا گفت: «این بشقابتون رو از کجا خریدید؟» پی‌تی گفت: «از یه نمایشگاه تو سیاره‌مون. چه طور مگه؟» دایی‌عطا گفت: «همین جوری. آخه جون می‌ده کباب‌کوبیده با جوجه‌کباب درست کنی، بچینی تو بشقابتون. خلاصه اگه قصد فروش داشتی یه ندایی به ما بده.»

پی‌تی رو کرد به رحمت‌علی‌خان و پرسید: «خب استاد حالا باز هم وجود ما رو انکار می‌کنی؟» رحمت‌علی‌خان در جواب پرسید: «شما از کجا می دونی این قضیه رو؟» پی‌تی گفت: «ما موجودات فضایی تقریباً از همه چی خبر داریم و می‌تونیم فکر شما زمینی‌ها رو از هزار کیلومتر بخونیم. البته یه قدرت‌های دیگه‌ای هم داریم که این‌جا جاش نیست که بگم.»

پی‌تی یه استکان چایی برداشت و بعد یه نی از تو گوشش اومد بیرون و همون جوری که با گوشش چای می‌خورد، به رحمت‌علی‌خان گفت: «آقا ما تو سیاره‌مون یه چند تا مشکل داریم که گفتیم بیایم با شما در میون بذاریم بلکه شما کارشناسی بکنی واسه‌ی ما؛ شاید که حلشون کنیم.» رحمت‌علی‌خان گفت: «خواهش می کنم در خدمتم.»

پی‌تی گفت: «آقا ما چند وقت دیگه تو سیاره‌مون یه انتخابات ریاست جمهوری داریم. به نظر شما اگه یه وقت تقلبی صورت گرفت و مردم اعتراض کردن، چی کار کنیم؟» رحمت‌علی‌خان گفت: «شما که الان گفتین می تونین فکر آدم‌ها رو بخونبن و آقایی که شما باشید، مگه اصلاً تو فضا هم از این ماجرا هم پیش میاد؟» پی‌تی گفت: «البته سعی بر اینه که نیاد؛ اما خوب یه وقت هم دیدی شده دیگه»

رحمت‌علی‌خان گفت: «کاندیداهاتون کیا هستن؟» پی‌تی گفت: «خود بنده» که رحمت‌علی‌خان گفت: «شما اهدافت چیه؟ اول اونا رو مشخص کن. شاید اصلاً به تقلب مقلب نرسه و رأی بیاری.»

پی‌تی گفت: «من اولین کاری که می خوام بکنم اینه که مردم و تو سود و درآمد ملی شریک کنم و خلاصه حال بدجور بدم بهشون.» رحمت‌علی‌خان گفت: «شما مدرک پدرک چی داری؟» پی‌تی گفت: «دکترا دارم؛ هم خودم هم اکثر معاونینم. من تصمیم دارم از ۲۴ ساعت ۲۵ ساعت برای مردم کار کنم.» رحمت‌علی‌خان پرسید: «پس دیگه برا چی نگرانی؟» پی‌تی گفت: «من نگران نیستم؛ مردم نگرانن برای رأی آوردن من»

رحمت‌علی‌خان گفت: «من تنها کاری که می‌تونم بکنم، اینه که روزنامه‌های سه ماه پیش این‌جا رو به علاوه‌ی یه سری خبر فتوکپی شده از سایت‌های مختلف رو در اختیارت بذارم. به عنوان نسخه از رو همونا برو جلو. قول می‌دم اگه نعل به نعل عمل کنی، حتماً موفق می‌شی. ضمنا شما به من بگو این سفینه‌ات جا داره با خودت مسافر ببری؟»

پی‌تی گفت: «آره اگه یه ذره مهربون بشینن، ۳۰ نفر رو می‌تونه ببره.» رحمت‌علی‌خان گفت: «پس حله.» پی‌تی گفت: «چه طور؟» رحمت‌علی‌خان گفت: «من الان لیست یه سری از آدمایی رو می‌نویسم که با خودت ورشون داری ببری که قول می‌دم تا ۱۰ دوره با خیال راحت رأی بیاری. آب هم از آب تکون نخوره. این‌هایی رو که می‌گم همه‌فن‌حریفن. قول می‌دم جای چهار سال، چهل سال سر کار باشی؛ جوری که فیل نتونه از جات تکونت بده. فقط باید تو مسیرت دم چند تا وزارتخونه وسازمان و نهاد یه نیش‌ترمز بزنی.»

خلاصه رحمت‌علی‌خان کارها رو به پی‌تی یاد داد و همه چیزهایی رو هم که باید بهش می‌داد، داد و تا دم در سفینه هم بدرقه‌اش کردیم.

دایی‌عطا به پی‌تی گفت: «اگه یه ۱۰ دقیقه صبر می‌کردی، یه پلوخورشتی درست می‌کردیم که تو راه گرسنه نمونی.» پی‌تی گفت: «نه؛ من خوراکم فقط هلوست و به حد کافی تو سفینه هلو دارم.» رحمت‌علی‌خان گفت: «تو کسایی که باید سوار کنی، هلو هم پیدا می‌شه. برو که به سلامتی همه جوره استحقاق ریاست جمهوری رو داری.»

پی‌تی سوار سفینه شد؛ روشنش کرده و رفت بالا و بعد اوج گرقت و ما دیگه ندیدیمش.

هنوز تو اومدن و رفتن پیتی بودم که یهو یه حالتی بهم دست داد و حس کردم سبک شدم. یهو دایی‌عطا دست رو شونه‌هام کوبید و گفت: «وسط کار گرفتی خوابیدی؟» گفتم: «پی‌تی چی شد پس؟» دایی‌عطا گفت: «پی‌تی چیه؟ پی‌تی کیه؟ پی‌تی نداریم. پا شو که فقط یه مشت خبر در پیتی داریم.»

Share/Save/Bookmark