رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و جامعه > سفر بی بی مهرگان به هرات باستان | ||
سفر بی بی مهرگان به هرات باستانمهرگانبه سوی «آن مرز پرگهر» آخرین لحظات ترانزیت را میگذراندیم، مادر یکی از عزیزانی که روبهرویم چشمهایش را خمار میکرد، به صورت خیلی عاجل خواستگارم شد. عجب کیفی کردم. یعنی نمردم و بالاخره یک حادثه فیلم «هندی وارو» برای من هم اتفاق افتاد. تا همین چند روز پیش پهلوی چند گلایه دیگر از خدا، یکیاش این بود که من مثلاً از کاجل دختر فیلم هندی چه کم دارم، البته غیر از زیباییاش. یک بار نشد آهنگی را زمزمه کنم و صدای موسیقی بلند شود. ولی کاجل هنوز دهان باز نکرده، ساز و دهل است که به صدا درمیآید، حتی گلفروش سر کوچه هم همراهیاش میکند. مشهد که رسیدم نگاههای عشقولانهی خوشرویان باعث شد بهترین و مهمترین تصمیم زندگیام را بگیرم: هر طور شده سالی یک بار با امام رضا دیداری تازه کنم: برای حفظ و بلند بردن اعتماد به نفس این تصمیم حرف ندارد. در مشهد، دوستی ناشناخته آرزوی دیدن مرا داشت. به او زنگ زدم که رسیدهام، اگر آمدنی هستی، بیا به خانه یا کافه فلامینکو. نامزد محترمش که از افغانهای همیشه مقیم ایران بود، گوشی را برداشته، با لهجه کشدار و ظریفی گفت: نامزدم پریودشو داره! کمرش درد میکنه، نمیتونه بیاد، معذرت! در حالی که بلندی شاخهایم از شنیدن کلمه پریود به سقف اتاق رسیده بود، گفتم: مگر قرار است کوهکنی برویم؟ به این میگویند پیشرفت! نمردم و دیدم مردی «پریود» میگوید به چیزی که ما «همو» مینامیمش، هنوز. اگر از «همو» خبری هم نباشد و کمرمان در اثر لگد یکی از برادران درد کند، کجاست جرأت که بگوییم کمر دردیم؟ کمردردی یعنی «همو»، «همو» یعنی ... و ... یعنی چیزی که معنیاش را هنوز نمیدانم. دختر عمه برایم گوشت «لند» پخته. من به این عقیده هستم که کسی اگر قصد خودکشی دیگری را داشته باشد، برایش در هوای چیزی کم چهل درجه گوشت «لند» میپزد. از برکت «پریود» آن عزیز، بشقاب سهم او هم به من رسید. «جای همهتان خالی! مدتها بود غذایی به این توپی نخورده بودم!» فردای آن روز راهی هرات بودم. تا مرز اسلام قلعه تکسی کرایه کردم. در راه هرچه نشستم، راننده سر و صدای سازندهای را بلند نکرد. گفتم: آقا! از ویگن یا گوگوش نواری اگر دارید، اگر ندارید به قاری عبدالباسط هم راضیام، لطفاً روشن کنید! انگشتش رفت روی دکمه و دیدم: عجب، فرهاد دیرا! همان طور که چشمانم گرد شده بودند، گفتم: آقا! این افغان است، میدانید که؟ اگر قبول ندارید، تا نکشتیمش بگویید ما تکلیف خود را روشن کنیم. گفت: خانم! این هنرمند است و مال همه. نمیدانم چرا از «مال همه» گفتنش خوشم نیامد.
ماجراهای «تام سایری» بی بی مهرگان در هرات باستان هرات شیریخ دارد، شیریخ فروشی هم. در آن میتوانند زن و مرد با هم شیر یخ بخورند. آهنگهای مایکل جکسن را در تلویزیون آخرین مدل که جورهاش را بی بی مهرگان این طرف آبها چه که در خواب هم ندیده، ببینند. رستوران با کباب قندهاری«دنبهی گوسفند» دارد. باغ ملت، هتل پنج ستاره و قلعهی شربت هم. ولی باورتان میآید هرات، پلیس هم داشته باشد؟پنج درصدشان روز کار میکنند در شاهراهها. نود و پنج درصد دیگرشان فقط شب. فیصدی شبانه به این خاطر بالا رفته که تازگیها متوجه شدهاند، دختران و پسران بعد از آنکه فامیل به خواب غفلت میرود، سر و تنشان در کوچه و سرکها پیدا میشود. در صورت دستگیر شدن، مجنونها از خزانهی غیبیشان پول هنگفت باید رشوت دهند تا از حبس ابد یا اعدام نجات یابند چرا که آدم کشتن و کفر گفتن از این جزاها دارد. لیلیها اما معاملهشان کمی فرق میکند. آنها باید عموماً قرار ملاقاتی رابا پلیس یا پلیسها روبهراه کنند تا از حبس نامعلوم، صاحب چند اولاد شدن از پهره دارها، نجات یابند، تا نام یک قوم بد نشود. حامیان مردم حس همنوع دوستی غریبی دارند. به فکر آیندهی همسر لیلیها هم هستند و اگر ضرورت شد و راه باز نبود چارهی خود را از راه دیگری میکنند. چه فکری میتواند پشت این همنوع دوستی باشد؟ شب اول عروسی فکر میکنید شاه داماد کم غصه دارد که یک چرت اضافی کشتن عروس هم به آن اضافه شود؟ البته خود کشتن چندان مشکل ساز نیست. چیزی که بسیار است شهید شدن و جوانمرگی. مشکل اصلی خرج عروسی و آبروست. و راه سومی کار هر با غیرت نیست. زن را گرفتنش یک عیب، مسترد کردنش هزار عیب دیگر. ولی بی بی مهرگان این حس همنوع دوستی عجیب خوشش آمده که پهلوی چند آرزوی دیگر، آرزومند است روزی یا شبی مدالی، تقدیر نامهای، چیزی به این مناسبت برادران پلیس بگیرند. از آنجایی که بی بی مهرگان به تغییر نیاز و مجبوریت چندان ندارد با بیرحمی زیاد معتقد است شما مردم تغییر کردهاید. حالا جهتش مهم نیست، مهم تغییر است که کردهاید. مثلاً آن زمانها که او نوجوان بود و سواد در شهر علم و فرهنگ هنوز مد نشده بود، دخترکان را آخوند میبرد تا خانهی خدا را بهتر نشانشان دهد. اگر زنده بیرون میشدند که خوش به حال آخوند میشد و اگر احتمالاً بیرون نمیشدند، چیزی که بسیار بود دختر دزد. حالا کی خبر میشد یا میگذاشت خود را تا خبر شود که جسم آن دخترکان در چاه تشناب مسجد در آب وضو شنا یاد میگیرد. و حالا که سواد مد شده، مخصوصاً در شهر علم و فرهنگ و ما حامی مردم داریم، اقلاً جان سالم که بهدر میبریم از این امتحانات. البته فقط همان شب. زنده بودن فردا را فامیل تعیین میکند. به چه دردی که نمیخورد این فامیل. در یکی از نیمه شبها هوس شیریخ و غزل نگذاشت بی بی مهرگان بخوابد. بیغیرتترین برادرش را بیدار کرده رفتند با موتور کوچه گردی. او از آنجایی که خود را گم کرده و خارجی گک شده، خودش رانندگی میکرد که برادران پلیس عرض اندام کردند. اوایل چندان توجهی به موضوع نداشت و صدای پلیس را لای غزل گاهی میشنید. بعد از این که کار به جاهای باریک کشید و برادر بیغیرتش را از موتور پایین کشیدند، فشار خون همیشه پایینش زد بالا. رو به پلیس کرده گفت: ایشان برادرما هستند. پلیس چنان جوابی داد که بی بی مهرگان نزدیک بود امضایش را به طور یادگاری گرفته، زمانی روی بازویش خالکوبی کند. بی بی مهرگان به حماقت خود هیچ گاه شک نداشت. این را میشد پدر هم تأیید کند. ولی وقتی پای کلمهی نوبت به میان آمد، رنگش مثل شیر، دست و پایش مثل یخ شده، شیریخ را فراموش کرد. حالا چه خاکی باید سر فامیل میریخت؟ جواب قوم مبارک را کی میداد؟ در فکر این بود که چگونه دست به کمر اینترنت شود تا شما را از واقعهی دلخراش خودسوزی احتمالیاش با خبر سازد تا یا جلوی ترقیاتش را مثل همیشه به موقع بگیرید، یا با تحسین نامهای، پیام وبلاگیی، اساماسی روح نیم سوزش را غرق اندوه کنید که پلیس محترم قرار را بر این گذاشت که سری به فامیل ما بزند. بی بی مهرگان در تمام طول راه هر چه فحش مردانه و زنانه یاد داشت را تقدیم خود و همنوعان خود کرد. آخر به او چه ربط داشت که پدرش با دختر بیست و دو سالهای قرار عروسی گذاشته بود؟ حالا اگر پدر بگوید او را نمیشناسد، چی؟ غصه، غصهی این بود که آنجا اینترنت نمیداشت. همانطور که بیتفاوت در موتور نشسته و غزل میشنید و از دلش خدا خبر داشت، به پدر نگاه میکرد. خدا اتفاقاً کمک کرد و پدر گفت: این دو خواهر و برادراند. بی بی مهرگان برای لحظات کوتاهی غمگین شد. از این که فقط خواهرِ برادرش هست. ولی بنا به عادت همیشگیاش با خود گفت: از آنجا که این مسأله حیاتی است، همین که سر روده به شکمبه وصل است، به یک سیت طلا میارزد. ما به دیگرش کاری نداریم. |
نظرهای خوانندگان
مرسی بی بی جان! خیلی با نمکی. خندیدم.
-- رویا ، Aug 25, 2009 در ساعت 02:02 PMسرم گیج رفت ....... چی نوشتی اصلا ؟ مگه مجبوری اینجا مطلب بنویسی؟
-- esi ، Aug 25, 2009 در ساعت 02:02 PMنثر زيبا و جانداري نوشتهايد بيبي!
-- siavash ، Aug 25, 2009 در ساعت 02:02 PMقلمتان پاينده باد.
انشاالله همه با هم !
-- رهجو هراتی ، Aug 25, 2009 در ساعت 02:02 PMخداوند جلو ترقیات تانرا نگیرد
آه، بی بی مهرگان! از منِ ضعیفه جز آه کشیدن کاری بر می آید؟ قلمت شوخ است اما با این حال خواندنش دلم را سنگین کرد. با شیطنت هایت اندوهی را تزریق می کنی که خنده رفع اش نمی تواند.
-- ساکی ، Aug 26, 2009 در ساعت 02:02 PMمتاسفانه محتوای جالب متن فدای ادبیات مغشوش و گیج کننده شده است. ضمایر و افعال در هم ریخته مطالعه این متن را بسیار دشوار میکند.کجا رفت رسم ویرایش؟
-- ahmad ، Aug 26, 2009 در ساعت 02:02 PMعالی بود :-)
-- فی میل ، Aug 26, 2009 در ساعت 02:02 PMخواندم. خوب بود. پاینده باشید.
-- aslan namishenasish ، Aug 26, 2009 در ساعت 02:02 PMsehr got ,,,,,
-- بدون نام ، Aug 29, 2009 در ساعت 02:02 PMسلام امید که هیشه در سلامت کامل باشید....داستان بسیار خوبی بود.......موفق باشید
-- basir ، Sep 8, 2009 در ساعت 02:02 PM