رادیو زمانه > خارج از سیاست > فرهنگ و جامعه > زن بودن | ||
زن بودنآرزو پویانمیخواستم زن باشم. اما در جامعهای که قیمت نفس مرد کمی گرانتر از نفس زن است، ترسیدم و به جای زنانگی کردن، کودکی کردم تا اگر خندهای بلند خارج از سقف خانه سر دادم، بگویم که این همه از کودک درون است و نه سرکشیهای یک حس ممنوع زنانه. این قصه دخترکان نسل من است که در دهه ۵۰ چشم باز کردند و دهههای بعد، چشمشان را بر جنسیتشان بستند تا به زعم خویش، حاشیهای امن بیابند. دههای که با هر خندهای و کرشمهای برای پسرکهای شهر، «لباس رسمیها» در پارکها و خیابانها کمین نشسته بودند تا بیوقفه، دفتر و دستک در آورند و خطبه عقد جاری سازند. یادتان هست اگر جعبهای ممنوع و منفور به نام «ویدیو» را در چهار دیوار کوچکمان مییافتند، قطعاً چند روزی از این «لانه فساد» یکی دو پرنده بیآشیانه میشدند و روانه این دفتر و آن دفتر تا قسم خورند که دیگر جز بر سه کانال رسمی تلویزیون چشم نگشایند.
من اینجا تحقیق و تحلیل و برگههایی از فلان کتاب و فلان پژوهش و چه و چه را سند نمیکنم؛ حکایت ساده یک زن دهه ۵۰ را تصویرگری میکنم و شما نیز نقاشان دستهجمعی یک تابلوی رئال باشید تا هر یک قلمی برداریم و تکهای از فصل زن بودن در جامعه مردسالارانه را بر بوم بزرگ این این مرز بوم تصویرگری کنیم و نتیجه بگیریم که کدام رنگ را زیاده بر صفحه ریختهایم و کدام رنگ را کم بر بوم پاشیدهایم که این روزها دوباره برگشتهایم به همان روزها که «ویدیوهراسی» تبدیل شده است به «اینترنتهراسی» و در مجلس ایران طرح یکفوریتی ۲۰ نماینده برای اعدام اخلالگران امنیت روانی شامل حال دارندگان وبلاگهای مروج فساد و فحشا نیز شده است و کماکان جامعه را چنان ضعیف و سست میپندارند که به گمانشان با یک سایت و وبلاگ یا همان ویدیو، فروپاشی عظیمی رخ خواهد داد و چاره کار نیز جز حلقه دار نیست. درست در لحظاتی که مردان کارزار سیاست و دیانت، پای مجلس و منبر شهر، فخر محجوب و محبوب بودن زنان سر به زیر شهر را میفروختند، من در حال گناه بودم. من زن بودم و این همه گناه من بود. باور نمیکنید؟ بیشک در قاموس زن و مردی که پدر و مادر شدن نسل من، گناه بزرگشان است، «زیر باران با زن خوابیدن»هذیانی بیش نیست. حتماً پردهها حسابی از خجالت پنجرهها درآمدهاند و نگذاشتهاند احیانا آفتاب و آمیزش، در سوز و سوزش شکلگیری نطفه ناخواسته «نسل من» با هم شریک باشند. آفتاب که خوب است؛ مهتاب هم که بخواهی نخواهی بیدار ناگزیر میدان همآغوشیهای شبانه پدران و مادران نسل من بود هم آخر نتوانست راز این پنجرههای «بسته» به روی «بستر» را بفهمد. حاضرم شرط ببندم که رقص و رایحه باد، هیچ نقشی در نقشه آن شب پدر و مادر نداشت و قطعاً هیچ برگ و گلی، گذرش به پوست تن مادر نخورد و به طنز میمانست اگر احیاناً کسی آن وسط، میان وظیفه دشوار همخوابگی، هوس یاس و نرگس به سرش میزد و دلش خنکای چمن میخواست و بعد داغی تن. اصلاً «تکلیف» بود انگار و خدایشان نیز آن بالا، درست عین معلم، منتظر ۹ ماه بعد ماند تا خط بزند این مشق پرغلط را. و ناگهان خط خوردیم ما! دسته گل آن شب پدر و مادر، حجمش چند گرمی کمتر از حجم دلخواه جامعه مردسالارانه شد و از قضا همین جنس نابرابر نیز بر شانه شحنههای شهر سنگینی کرد. خب پدر و مادر چه میدانستید بازی بیزاری جامعه از جنس دوم را؟ ژنهایشان که به آژانهای ژندهپوش این عصر آشنا نبودند تا یک طوری در هم آمیزند که من پسر زاده شوم و نه دختری که گردنفرازیاش، گردنشان را کج کند میان در و همسایه. بعد یک دبیرستان دخترانه بود و دوران سرکشیهای همواره دختران. دخترهایی که پشت لبشان سبز بود و ابروهای نامنظمشان سمفونی بلوغ و باکرگی و بیهراسی. یکی یکی گرد هم جمع میشدیم، آرام آرام به هم میرسیدیم؛ چنان که گویی قرار است انقلابی بزرگ گوشه همین حیاط پر از سنگ و آجر و مصالح ساختمان نیمهتمام دبیرستان رقم بخورد. حواسمان را خوب جمع میکردیم که مبادا کسی گوش غریبهاش را جایی گوشه گردهمآیی کوچک ما انداخته باشد. چانهبند مقنعههای سیاه و بلندمان را تا روی لب بالا میکشیدیم تا در عوض گلولهای از جعد موهای پریشان بپاشد روی پیشانیمان و به زعم خویش، ویرانگری کرده باشیم در نظم و نظامی که ناظم چید و ما فرمانبردارش نبودیم.
شاید اگر مقنعه و قبای بلندمان نمیدادند، ما سرکشی میکردیم برای داشتن همان حجاب خاکستری؛ که این قانون طبیعت و جامعه است برای سرک کشیدن به آن سوی حصار و دست یازیدن به هر آنچه که دست از آن کوتاه است. خاکستری روپوشهای گشادمان را ابایی از خاک خرابه حیاط پشت مدرسه نبود و چمباتمه نشستیم روی زمین سرد و گرم صحبت میشدیم: شرط اول این شد: هر آنکه «دوست پسر» دارد، حق ورود به گروه ما را ندارد. اسم گروه را هم گذاشته بودیم «مرگ سیاه» و بعد که سالی بزرگتر شدیم و کتاب و اندیشه هم دخلی در سرکشیهایمان یافت به «خرمگس» تغییر نام یافت شناسنامه گروهی که همه دخترانش خواسته یا ناخواسته شرط همصدایی را حذف رابطه عاشقانه پنداشتند. بنای اول را کج گذاشتیم و تا آخر همه به هم دروغ گفتیم و دلمان اگر میتپید برای حسی مبهم هیچ به روی خودمان نمیآوریدیم تا مبادا از غلظت غرور کذاییمان کاسته شود. قلدری میکردیم به اقتضای سن و صحنه حضورمان در جامعه، پسرها را غریبه میپنداشتیم و لرزیدن دست و دل در برابر جنس مخالف را مخالف اقتدار دخترانه. هر که قطر کتانی سفید و یغورش بلندتر، اقتدارش بیشتر و هر که یک تیغ موکتبری یا چاقوی خوشدست ضامندار هم در ته کولهپشتیاش داشت، بیشک شهرهتر. کمکم سهراب و شاملو و لورکا و شریعتی و مارکز باقی صاحبان و خالقان کلام آمدند و آرام آرام دفترچههای عقاید جایش را با پاکت سیگار و چاقوی ضامندار و باقی ابزار وآلات بدلی انکار جنس دخترانه عوض کرد. البته بعدها دیگر نفهمیدیم چه شد که حتی از همان دفترهای عقاید هم خجالت کشیدیم و وارد عرصه مبارزه جدیتری برای برابری شدیم و به داشتههای اندک خویش قانع نبودیم و مدام میگفتیم در تاریخ و تقویم شمسی و قمری و غربی چند روزی را به نامم سند زدند و از سوی دیگر همان زن با این همه روز و که به نامش شد، باید برای داشتن و دیدن کودکش منتظر لطف و منت بیکران مرد بنشیند؛ باید برای چادر و چکمهاش به «چه کنم چه کنم» افتد تا مبادا دین نداشته مردان شهرش با نیش باز و پای ناز او بر باد رود. چون نامش به خاطر عشق در شناسنامه مردی رفت، تا ابد باید اجازه خروج این نام از آن صفحه و خروج خویش از کشور و ورودش به عرصه مشاغل اجتماعی و تحصیلی و هزار و یک کار و بار دیگر نیز با امضا و الطاف همان مرد برایش مقدور شود. خونبهایاش از مرد همراه و حتی جنین پسری که در بطن دارد، کمتر است و طنز ماجراست شاید که خونبهای این زن با این همه ارج و منزلتی که برایش در کتاب و تقویم و منبر رقم زدهاند، برابر با دیه ناکارآمد شدن و زار شدن آلت جنسی یک مرد است. نسل دیگری آمد که اعتراضش از همان جنس است و نحوه ورودش به جامعه به گمانم جسورانهتر مینماید. مثل آن روزهای ما نیستند دختران امروز. آن روزها که ما تب میکردیم و داغ میشد تنمان و انگار گرده و گردنمان به گل مینشست از حجم سنگین دو گلوله گناهوارهای که با خود بر سینه یدک میکشیدیم. این روزها دیگر برای پنهان کردن این دو عقاب روی سینه، دختران دشت شرم نمیکنند و دو کتف استخوانی را به دوسو خم نمیکنند و قوز نمیکنند و انحنائی عبث را بر قامت خویش صلیب نمیکشند و برای هر خنده بیجهت پی بهانه نمیگردند و بی هیچ هراسی میگویند که کرشمه است.
با این همه، اما به نظر میرسد دوباره سیستم تصمیمساز برگشته است به همان روزها و با این نسل همان میکند که با ما کرده است و حالا پرسش اینجاست که این بازگشت ریشه در چه دارد؟ مگر میشود چشم بست و از خود نپرسید که تشابه این روزهای ناامنی در شهر و هیزی و چشمچرانی از چه نشأت گرفت و برپایی این همه حلقه دار چه شباهت عجیبی دارد به روزهایی که ما هنوز «بابا آمد» و «سارا انار دارد» را مشق میکردیم و دیگران در خیابانهای شهر مردی را برای متلک و دستدرازی به فلان زن شلاق میزدند تا درس عبرتی شود که نشد انگار و باز شهر پر شد از چوبه دار. من زن بودم و میخواستم لبهایم مثل یک ماهی قرمز کوچک باشد توی حوض صورتم و همه کیفش را ببرند. آخر خوب میدانستم قصه زن در سرزمین من بیشباهت نیست به همین ماهی قرمزی که گربه سیاه همسایه را هم رام میکند و جرأت هیزی کردن از او میگیرد. کمتر پیش میآمد کسی با چشم بد به ماهی قرمز نگاه کند؛ به جز گربه سیاه خانه همسایه که تازه او هم وقتی میدید این ماهی قرمز دمجنبان خانه ما، معصوم است و رقص، ذات بالههای زیبای اوست، گاهی مینشست تنگ حوض و دلش را کامل میداد به دلبریهای پاک ماهی و دیگر چنگ و دندان به رخاش نمیکشید و منتظر خلوت هم نمیماند. هر چه بود، همان تماشای شفاف کنار حوض روشن بود و بس. ولی دیدی چه بر سر کودکیهایم آمد؟ یکهو همه چیز خراب شد. دست و پایم روز به روز بزرگتر میشدند و خانه ما روز به روز کوچکتر. بعد کلنگ به جان خانهها افتاد و نسل حوض برافتاد و جایش تنگ بلور آمد و از همان روز که ماهی قرمزهای بیچاره را توی تنگ بلور انداختند، گربهها حریصتر شدند و هی همه برای دو لب قرمز من چنگ و دندان تیز کردند. من دیگر بزرگ شده بودم و موهای از شب سیاهترم را توی یک روسری گلگلی قایم میکردم و بعد گربهها هی حریصتر میشدند و ماهیها هی میترسیدند و هی من بیشتر موهایم را دلتنگ میشدم و دیگر هیچ گربهای به هیچ ماهی قرمزی رحم نکرد و دیگر هیچ کس نفهمید که زیبایی، ذات ماهی قرمز است. از کودکی تا زن شدن راه سختی را آمدم. هزار بار سرکشی کردم و هزار بار دهان باز کردم که آی من میخواهم لبهایم مثل همان ماهی قرمز کوچک باشد توی حوض صورتم. ولی حالا از همان روزی که زن شدم تا خود امروز، سالهاست که این دهان جز برای اعتراض باز نمیشود. من حتی دلم رضا نمیدهد به خاطر شکستن تنگ بلوری که مثلاً حصاری برای گوهر ناب زیبایی جنس من است، کسانی گربه همسایه را از دروازه شهر آویزان کند. اما نشد و من هر بار از پشت همان شیشه، اول شرم کردم از چشمهای هیز گربه و بعد به همان اندازه از چشمهای از حدقه در آمدهاش بر حلقه دار. آخر هم نفهمیدم که چرا کلنگها اول افتادهاند به جان حوض و بعد به جان ماهیها و بعد گربهها. از قصور ماست که زخمی کهنه سر باز کرده و باز برای حریم و خلوت دختران و پسران شهر تصمیم گرفته میشود یا از بیاتحادی ماست که همچنان دیوارها را زنانه مردانه بالا میبریم؟ در همین رابطه: • تب تنوعطلبی در عشق |
نظرهای خوانندگان
man daheye 60 ee am, 62, ama besyar hamzad pendari kardam ba matne to, engar baham budim tanan e in salha...
-- atefeh yousefi ، Jul 30, 2008 در ساعت 12:48 PMآرزو خانم، با اون تصویر ماهی- عروسکی، شما چه سرعتی دارید! حیف ماهی و گربه نبود که با تمثیل هاتان اینقدر یک بعدی جادوبشوند؟ همه اش برای معکوس شدن عاطفه ی شما از آن نوشته تا این یکی؟ وبجای اینهمه طعنه ی تحقیر آمیز کافی نبود بسادگی با یک فحش جهنم حواله میکردید؟
-- بدون نام ، Jul 31, 2008 در ساعت 12:48 PMبی کینه
mamnoon
-- بدون نام ، Jul 31, 2008 در ساعت 12:48 PMarezu jan,bavar kon taghsire khudemune!taghsire tafakorate mardomemune,vali in zan setizi hamishe bude dar iran,dar zire sayeh in mazhabe shoum...hatta roshanfekr tarin adamha ham to mamlekate ma az in mazhabe kasif va lanati ta'sir gereftan va be khanum ha be dide ye mojude za'if negah mikonan ke az nazare ouna faghat bedarde ye chizi mikhure va hatta tajob mikonan ke in mujud fekr mitune bokone, tasmim mitune begire va pa be paye ouna mitune hamrahi kone,dar zemn kheili matnet por ehsas bud,mano yade oun mogheha endakht
-- Sahar ، Jul 31, 2008 در ساعت 12:48 PMچقدر زیبا بود. چقدر لطیف بود چقدر پر درد و در عین حال چقدر گویا و خواندنی. برای یک زن حضور زنان نویسنده ای از این دست غنیمت بزرگی است.
چه خوب است که می نویسید. درد فقط درد شما نیست. درد زن و زنهای بسیاری است که محکوم به چنین زیستنی بوده اند. و هستند.
مرسی آرزو جان ...
-- امیرحسین ، Aug 1, 2008 در ساعت 12:48 PMفقط میگم دست مریزاد...زخم کهنه ای بود که روی بوم این زمونه قشنگ تصویر شده بود
-- حنیف ، Aug 1, 2008 در ساعت 12:48 PM