رادیو زمانه > خارج از سیاست > ایرانیان خارج از کشور > «افشین مفید»، قصهای ناگفته (بخش پایانی) | ||
«افشین مفید»، قصهای ناگفته (بخش پایانی)نازی کاویانیدر بخش نخست سرگذشت افشین مفید، فرزند زندهیاد بیژن مفید و فریده فرجام، دوران کودکی او، مهاجرت به آمریکا و تکمیل آمورشهای رقص باله در مدرسه نیویورکسیتی باله را خواندیم.
سال بعد از مرگ بالنشین برای افشین سال بسیار سختی بود. سالی که رفته رفته سختتر هم می شد. پدرش، بیژن مفید، برای دیدار از افشین از لوس آنجلس به نیویورک رفت. بیماری او پیشرفت کرده بود و روحیه اش را به شدت از دست داده بود. "آخرین باری که پدر را در نیویورک دیدم، مردی درهم شکسته بود، مثل یک پرندۀ کوچک گمشده. نمیدانستم چگونه باید با این موقعیت روبرو شوم. او وقتی به نیویورک میآمد میدانست که خیلی بیمار است و وقت خیلی زیادی ندارد، برای همین آمد که با من خداحافظی کند. وقتی او در سال 1984 فوت کرد، در ابتدا نمیدانستم چگونه احساساتم را نشان بدهم. چیزی نمیگفتم یا احساساتم را بیان نمیکردم، اما یکسال بعد تمام آن احساسات بیرون ریختند." "یادت میآید گفتم وقتی بچه بودم، چندین بار به پدرم گفتم که دلم نمیخواهد باله را ادامه بدهم، اما پدر مرتبا مرا به ادامۀ آن تشویق میکرد؟ وقتی او فوت کرد مثل این بود که وزنۀ بسیار سنگینی را از روی دوش من برداشتند. تازه درک میکردم که من به خاطر او بود که میرقصیدم. وقتی دیگر آنجا نبود، دیگر نمیتوانستم به باله ادامه بدهم. دیگر کسی نمانده بود که او را خوشحال کنم. حالا هر کار دیگری که دلم میخواست میتوانستم بکنم. این احساس، هم آزادیبخش و هم وحشتناک. از 9 سالگی تا 26 سالگی باله تمام زندگی من بود. تمام عمر من در یک استودیوی باله گذشته بود. دچار افسردگی بودم. وقت بدی در زندگی من بود. مرگ بالنشین و پدرم، یکی از رقصندگان دیگر گروه هم خودکشی کرده بود. البته من آدمی نبودم که در افسردگی به مواد مخدر پناه ببرم. هیچ چیزی نداشتم که درد مرا کم کند و همه چیز را تمام وکمال حس می کردم. نمیتوانستم روی صحنه بروم. وقتی میرفتم، از آن لذت نمی بردم. روزهای تاریکی در زندگی و در حرفۀ من بود."
افشین مفید یک روز تصمیم گرفت که دیگر به دنیای باله باز نگردد. پس از یک عمل جراحی روی زانویش، که تاثیری روی توانایی رقصیدنش نگذاشته بود، دیگر بازنگشت. او از لحاظ روانی دیگر قادر به رقصیدن نبود. او میگوید: "خیلی عوامل دست به دست هم دادند. شاید کس دیگری که میدانست چگونه از عهدۀ مسایل بربیاید میتوانست بهتر عمل کند. من نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم احساساتم را بیان کنم. بعد از مرگ پدرم برای یکسال نمیتوانستم گریه کنم. وقتی او مُرد، پس از یکسال توانستم کم کم احساس کنم. با قبول مرگ پدرم، من یک مرد کامل شدم و توانستم احساس کنم و تصمیم بگیرم. من و پدرم از لحاظ فیزیکی به هم نزدیک نبودیم، اما از لحاظ روانی، او نفوذ و قدرت بسیار زیادی روی من داشت. من نمیدانستم این قضیه را چطور جمع و جور کنم. خیلی به من لطمه خورد. نمیدانستم چه باید بکنم. من میخواستم از زندگیام لذت ببرم. فشار در بالۀ شهر نیویورک بیش از حد بود. مادر میپرسید چهکار میخواهی بکنی؟ گفتم میخواهم به درون طبیعت بروم. از زمان بچگیام، من فقط دو لذت در زندگیام شناخته بودم، یکی در آغوش طبیعت بودن با پدر بزرگم بود که در آن احساس آزادی میکردم؛ دیگری باله بود که خیلی خیلی بازدارنده بود." با پایان باله در انتهای این دوره از زندگیاش،حالا تنها کاری که دوست داشت انجام بدهد، رفتن به کوه و ماندن در طبیعت زیبا بود. با یک مزرعۀ نگهداری اسب درشهر هامیلتون ایالت مونتانا تماس گرفت. در آنجا به مراجعهکنندگان "راهنمایی شکارچیان" را آموزش میدادند. این دورۀ دو ماهۀ زندگی در مزرعه، شامل آموزش مهار کردن و نعلبندی و نگهداری از اسب بود. وقتی دو ماه تمام شد، افشین میدانست که دیگر دلش نمیخواهد به نیویورک بازگردد. احساس میکرد تمام زندگیاش را در اسارت هنرش بوده است.
در خصوص اینکه در دانشگاه مونتانا تدریس باله کند و همزمان نزدیک طبیعت زیبای مونتانا و در جستجوی آرامش باقی بماند فکر میکرد؛ اما چنین شغلی در دانشگاه مونتانا وجود نداشت. آنها اما او را به «دانشگاه آیداهو» که در جستجوی یک معلم باله بودند معرفی کردند. افشین هرگز آیداهو را ندیده بود، اما پس از مکالمهای تلفنی، شغل را پذیرفت. او به نیویورک بازگشت تا وسایلش را جمع کند، با دوست دخترش خداحافظی کند، و برای زندگی به آیداهو برود و رقصیدن روی صحنه برای جمعیتی که عاشقانه به نمایش او میآمدند. افشین مفید در شهر مسکوی ایالت آیداهو تبدیل به یک آدم ناشناس شد. درآمد او بسیار کم بود، در هفته 7 تا 10 ساعت کار میکرد و باقی اوقاتش به خودش تعلق داشت. میگوید: "من اولین اتوموبیلم را خریدم. یک سگ برای خودم پیدا کردم. رفتم ماهیگیری و شبها در طبیعت خوابیدم؛ کارهایی که همیشه دلم میخواست بکنم. در کوههای آیداهو آمریکاییهای بسیاری را دیدم که نه چیزی راجع به باله میدانستند و نه چیزی در باره ایران، و یا در مورد هر چیز دیگری که تمام عمر برای من مهم بود. مردم همیشه میخواستند بدانند من چرا نیویورک را ترک کردم. اگر با آنها احساس راحتی نمیکردم، میگفتم که من معلم ورزش هستم. یکبار در میان جنگل با مردی ملاقات کردم که بعدها برای مدتی طولانی، رفیق ماهیگیری و شکار من شد. او جک همینگوی، پسر ارنست همینگوی بود، مردی در دهۀ 60 سالگی زندگیاش. ما همیشه به اینکه چطور سرنوشت ما دو فرزند از دو نویسنده را از نقاط مختلف دنیا به جنگلی در آیداهو آورده تا آنجا یکدیگر را ملاقات و با هم دوستی کنیم، میخندیدیم!"
زندگی افشین را بهعنوان یک علاقمند به طبیعت به «سانولی» آیداهو برد. او اینک 28 ساله بود. حس میکرد نیازش را به طبیعت سیراب کرده. هنوز جوان بود و در جستجوی شناخت خویشتن. او بهعنوان یک رقصندۀ باله، زندگی خیلی محافظت شدهای داشت و همیشه کمبود یک زندگی عادی را حس می کرده. با چهار سالی که در طبیعت گذرانده بود به این آرزویش رسیده و حالا آماده بود تا باز به راهش ادامه دهد. برای مدت کوتاهی نیز به بازگشت به باله فکر کرد. حتی برای کار در پاسیفیک نورتوست باله کمپانی در شهر سیاتل واشنگتن مصاحبه کرد؛ و پذیرفته هم شد، اما نه! دیگر نمیتوانست خود را در یک گروه رقص ببیند. میگوید: "من به لوس آنجلس رفتم. دوستی در آنجا داشتم و عمویم «اردوان» هم آنجا بود. لوس آنجلس با بویزی یا نیویورک خیلی فرق داشت. پر از ایرانی بود و محیط من کاملا عوض شد. میخواستم به دانشگاه بروم و دنبال شغل دیگری میگشتم. همیشه از طریق باله امرار معاش کرده بودم. همیشه فکر میکردم کار دیگری از من بر نمیآید. بنابر این تصمیم گرفتم به یک کار تازه دست بزنم. در شهر «ونیسبیچ»، برای کار در یک رستوران تقاضای کار دادم و از شنبه شب بعدش مشغول شدم. تمام مدت به خودم یادآوری میکردم که من دارم کاری بهجز رقص انجام میدهم. از اینکه یک گارسن شده بودم خیلی خوشحال بودم! شب اول که کارم تمام شد، احساس رضایت میکردم. چند شب بعد، یکی از مشتریهای رستوران مرا شناخت. نامم را صدا زد و از من پرسید چرا نیویورکسیتی باله را ترک کردهام."
افشین ضمن اینکه در آن رستوران کار میکرد، در دانشگاه کالیفرنیا در شهر ارواین هم درس باله میداد. همزمان تحصیلات دانشگاهی خور را هم شروع کرد. او قبلا از لحاظ تحصیلی شاگرد خوبی نبود. از آنجا که باله تمام زندگیاش بود هرگز به تحصیل خود توجه نکرده بود. از یک واحد و دو واحد شروع کرد، بعد یک کلاس ریاضی، و کمکم تمام درسهای لازم برای مدرک لیسانس را تمام کرد. حال باید تصمیم میگرفت بعد از دانشگاه میخواهد به چه حرفه ای مشغول شود. دلش میخواست شغلی داشته باشد که از بابت آن بتواند به هرکجا که خواست برود. زمانی که رقصندۀ باله بود و کمرش آسیب دید، تجربۀ بسیار خوبی با کایروپراکتیک پیدا کرده بود. تصمیم گرفت به آموزش این حرفه بپردازد. او در کالج کایروپراکتیک لوس آنجلس مشغول به تحصیل شد، فارغالتحصیل شد و تمام گواهیهای لازمه را اخذ کرد. در طول تحصیل با اجراهای مختلف بالۀ فندق شکن در گروههای کوچک، و یکبار هم با ایفای نقش در یک فیلم سینمایی امرار معاش میکرد. با اتمام تحصیل به آیداهو، جایی که که طبیعتش را دوست میداشت بازگشت و به عنوان یک کایروپراکتور مشغول بهکار شد. دو سال پیش، او مطب خود را افتتاح کرد و اکنون بسیار موفق است. از آغاز زندگیش در آغوش خانوادهای هنرمند و اهل فرهنگ، تا روزهایی که شانه به شانۀ رقصندگان معروفی مانند رودولف نوریف و میخاییل بریشناکف آموزش باله میدید؛ از موفقیت درخشانش روی صحنۀ لینکلن سنتر و نمایشهای شبانهاش برای هزاران نفر مشتاق دیدن باله، و از روزهایی که در طبیعت به جستجوی خویش بود تا امروز که دکتر افشین مفید، شهروندی موفق و سرشناس در محل سکونت خود است، هیچ چیز نتوانسته شور زندگی و جستجوی شادی را در این ایرانی استثنایی کم کند؛ یا از بین ببرد. او یک ایرانی است شناخته شده است که گرچه قصۀ زندگیاش قریب به سه دهه برای ما گم و ناشناخته مانده بود؛ اما عشق و علاقۀ او به ایران هرگز گم نشده و هر کجا که میرفت با او بود. افشین مفید میگوید: «با وجودی که در خصوص حرفۀ قبلی خود ـ باله ـ فقط با بعضی از مراجعهکنندگانش صحبت کرده، ولی هراز گاه از بعضی بیمارانش میشنود که: "دکتر، من سعی کردم شما را روی اینترنت پیدا کنم، اما تنها چیزی که پیدا کردم یک نفر دیگر بود که اسمش شبیه شما بود، یک رقصندۀ بالۀ در نیویورکسیتی باله!" آنچه که اکثر مراجعهکنندگان به او نمیدانند این است که او همان رقصنده است، به اضافۀ خیلی چیزهای دیگر. این نوشتار به زبان انگلیسی در سایت ایرانیان دات کام در باره «بیژن مفید» بیشتر بخوانبد! |
نظرهای خوانندگان
بسیار عالی، لذت بردم، با تمام وجود.
-- آریانا ، Feb 28, 2008 در ساعت 10:10 PMموفق باشید
بسيار جالب بود جالب تر پشتكار ايشان . راستي چطور ميشود با ايشان تماس گرفت
-- آريا ، Apr 9, 2008 در ساعت 10:10 PMخیلی خیلی مطلب جالبی بود به خصوص که من خانم فریده فرجام را هم می شناسم اما این جزئیات را درباره افشین نمی دانستم.
-- فیروزه خطیبی ، Sep 18, 2009 در ساعت 10:10 PMخیلی خیلی مطلب جالبی بود به خصوص که من خانم فریده فرجام را هم می شناسم اما این جزئیات را درباره افشین نمی دانستم.
-- فیروزه خطیبی ، Sep 18, 2009 در ساعت 10:10 PM