رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ دی ۱۳۸۶
خاطره‌ای کوتاه از ملاقات سربازان آمریکایی

آنها به عراق و افغانستان می‌رفتند

مهین قاسمی

ماه گذشته در فرودگاه بالتیمور، شهری در پانزده کیلومتری واشنگتن دی‌سی همراه پسر دوازده ساله‌ام نشسته بودم. هواپیما سه ساعت و نیم تاخیر داشت. هر چند در ابتدای شنیدن تاخیر خیلی عصبانی شده بودم ولی بعد با دانستن اینکه می‌توانم به راحتی رمان همراهم را بخوانم، خونسرد شدم.

به ناگاه سالن بزرگ فرودگاه را سیلی از ارتشی‌های آمریکایی با لباس‌های جنگلی سبز روشن پر کرد. خیلی کنجکاو شدم که اینها به کجا خواهند رفت. پیش خود فکر کردم یا عراق یا به افغانستان می‌روند.

در دو ردیف نیمکت‌های جلوتر خانم سرباز میان‌سالی را دیدم که به نقطه‌ای نامعلوم خیره شده و غرق در افکارش بود. از او پرسیدم که آیا می‌توانم از او سؤالاتی بکنم. با تردید فراوان نگاهی به من انداخت و با مکثی طولانی گفت بله. ولی در نگاهش پرسش نهفته‌ای که این سوالات از طرف کی و برای چیست را می‌خواندم. به همین خاطر به پرسش ناگفته‌اش پاسخ دادم و گفتم که هواپیمای ما بیشتر از سه ساعت تاخیر دارد و من هم یکی از مسافران منتطر پرواز هستم. برای اطمینان خاطر بیشتر او پسرم را هم به او معرفی کردم.

می‌گفت که باید برای هفت ماه به عراق برود و اصلا مایل نیست. اما فکر می‌کند که باید برود چون وظیفه وطنی‌اش ایجاب می‌کند ولی خیلی برای دختر چهارده ساله‌اش دلتنگ خواهد شد که برای اولین بار باید این مدت طولانی را بدون مادرش سر کند. هر چند پدرش در کنار اوست ولی دخترک هیچ رابطه صمیمی با پدرش ندارد. از این بابت بسیار نگران بود و هر بار بعد از هر گفت‌وگویی سکوت عمیقی می‌کرد.


مهین و دو سرباز آمریکایی

از او پرسیدم: «آیا تا به حال تصور یک وضعیت کاملا غیر منتظره را کردی که مجبور به تصمیم‌گیری فردی باشی، مثلا به عنوان یک انسان احساس کنی دستورات مقامات ارشدت با حقوق انسانی مغایر است و آنچه از تو می‌خواهند هیچ ربطی به قوانین جنگ ندارد؟» از من خواست مثالی برایش بیاورم. من مثال رفتار ضد انسانی و توهین آمیز سربازان انگلیسی و آمریکایی در زندان ابوغریب که حدود دو سال پیش جنجال بسیار به پا کرده بود را برایش آوردم. ادامه دادم که آنها زندانیان عراقی در آن زندان را با توجه به اینکه می‌دانستند همگی مسلمانند، برهنه کردند و کوهی از پیکرهای آنها درست کرده بودند.

خیلی جا خورد و مدتی طول کشید تا پاسخ داد. عاقبت گفت که او نمی‌تواند در این مورد کسی را قضاوت کند نه آن سربازان که دستورات بالا را اجرا می‌کردند و نه رسانه‌های گروهی را. معتقد بود که اصلا نمی‌داند آن سربازان در چه شرایطی حاضر به انجام آن کار شده بودند! به نظرش این خبر به وسیله رسانه‌های گروهی بسیار بزرگ‌تر از آن جلوه داده شده بود که در واقعیت امر بود.

در میان آنها دو دختر بسیار جوان و زیبا دیدم. یکی بلوند و دیگری با موهای مشکی که هر دو تلفنی مشغول صحبت با پدر و مادرشان بودند و به آنها دلداری می‌دادند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت. منتظر شدم تا تلفن‌شان تمام شود. به نزدیکشان رفتم و از آنها دوستانه پرسیدم که می‌توانم از آنها بپرسم که آنها جز چه ارتشی و عازم کجا هستند. خیلی دوستانه پاسخ دادند. ابتدا دختر سرباز بلوند که نامش ساندارا بود پاسخ داد که از ارتش آمریکا هستند و راهی افغانستان. با خودم فکر کردم که چطور این دختران جوان و زیبا جرات می‌کنند به آن منطقه پر آشوب و خطرناک بروند، سرانجام پرسیدم. گفتند که ما اصلا رفتن به جنگ را انتخاب نکردیم. آنها به ناگاه اسامی خود را شنیده بودند که می‌بایست به افغانستان می‌رفتند.

ساندرا گفت که هنوز یک سال نیست ازدواج کرده و خیلی احساس خوشبختی می‌کرده که به ناگاه شنیده باید به مدت شصت روز به افغانستان برود. هیچ کدامشان پیشاپیش نمی‌دانستند. می‌گفت که چندین روز از ترس و ناراحتی گریه می‌کرده. شوهرش هم با نوشتن نامه‌های فراوان از ارتش خواسته بود که همسر جوانش را تا مدتی از وظایف جنگی معذور بدارند ولی هیچ‌کدام میسر واقع نشد.

از او پرسیدم که چه اتفاقی می‌افتاد اگر از انجام این وظیفه سر باز می‌زد؟ گفت نه تنها اخراج بلکه در مدارک‌مان مُهری می‌زنند که حاکی از «سر باز زدن از وظیفه ملی» است که برای پیدا کردن مشاغل دیگر حکم شناسایی منفی را برایمان خواهد داشت.

چیزی که بیش از هر چیز آنها را به وحشت می‌انداخت این بود که آنها می‌باید به‌عنوان سرباز بدون در نظر گرفتن جنسیت‌شان و به تنهایی برای یک ماموریت به یک منطقه ناشناخته اعزام می‌شدند. این چیزی بود که حتی فکر آن هم برایشان هولناک بود.

در میان جمعیت سربازانی دیدم که به نظرم حتی از هیجده سال هم جوان‌تر نشان می‌‌دادند. از ساندرا در این مورد پرسیدم. گفت: «خیلی جوان‌تر از هیجده ساله هم در گروه‌مان داریم. آنها با اجازه والدینشان می‌توانند وارد ارتش شوند و به مناطق جنگی هم فرستاده می‌شوند.»

به ساندرا و دیگر دوستان سربازش توصیه کردم که اگر بتوانند خاطرات این شصت روز در افغانستان را بنویسند. شاید در آینده‌های دورتر که وضعیت زندگی‌شان کاملا با این دوران متفاوت شده، این خاطرات بتواند برایشان بسیار جالب باشد. حتی به عنوان یک واقعه تاریخی ثبت خواهد شد. در پاسخ به من گفتند که آنها هم همین قصد را دارند.

برایشان آرزوی سلامتی و بازگشت دوباره به کشورشان را کردم و پیش از رفتن دو عکس با هم گرفتیم که در اینجا می‌بینید.

Share/Save/Bookmark