رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ شهریور ۱۳۸۷

برای آن که رفت، برای آن که ماند

سید ابراهیم نبوی

این مقاله را شش سال قبل، زمانی که فقط یکی دو ماهی را در فرنگ گذرانده و البته صدها ایرانی را در این مدت دیده بودم، در تهران نوشتم و در نبوی آنلاین منتشر کردم. سال‌ها بود که منتظر بودم تا به عنوان کسی که این سوی آب نشسته است، آن را بازنویسی کنم. دو روز قبل همین مطلب و همین موضوع را برای گفت‌وگو در برنامه‌ی «از این ستون به آن ستون» در رادیو زمانه انتخاب کردم. به نظرم می‌آید این موضوعی بسیار مهم برای فهم متقابل ایرانیان این سو و آن سوی آب است. واقعیت این است که هنوز نمی‌دانم که در این نوشته باید راوی، آن سوی آب باشد یا این سوی آب. بگذارید فرض کنم که آن سوی آب نشسته‌ام. منتظر نوشته‌ها و نظرات شما هستم.

مقدمه: به گمان من ایرانیان در دوران‌های مختلف تاریخی به سر می‏برند. این امر ناشی از تغییرات گسترده و فراوان فرهنگ ایران در صدسال اخیر و به‌خصوص سی سال اخیر است. به‌خصوص در میان مهاجرین ایرانی و ایرانیانی که در وطن زندگی می‏کنند، فاصله‏ای عمیق وجود دارد. فاصله در نحوه‌ی گفت‌وگو و زبان، و فاصله در نوع اندیشیدن و معیارهای قضاوت کردن. می‌شود گفت که این فاصله معمولا به دشواری طی می‏شود. تا آنجا که در خیلی موارد، طرفین تلاش می‌کنند گفت‌وگو را با همدیگر آغاز نکنند. گویی زبان همدیگر را نمی‌دانند و انگار که این فارسی، که من با آن سخن می‌گویم، با آن فارسی که تو با آن می‌گویی و می‌شنوی، دو زبان است. من گمان می‏کنم ما ایرانیان در گفت‏وگو میان این سو و آن سوی آب باید گفته‏هایمان را به فارسی همدیگر ترجمه کنیم. از نظر من ایرانیان این سو و آن سوی آب در موارد زیر اختلاف دارند:

۱) مفهوم زمان: مفهوم زمان برای ما ایرانیان که اینجا زندگی می‏کنیم به‏کلی با آنان که در بیرون مرزها زندگی می‏کنند متفاوت است. برای ما دو سال انتظار برای بهتر شدن وضعیت به معنی بخشی از ۲۵ سالی‌ست که در حکومت جمهوری اسلامی زندگی می‏کنیم. به راحتی می‏گوییم قرار است اوضاع بهتر شود. اما برای آنها که بیرون از ایران هستند دو سال دیگر به معنای زمانی طولانی و سخت و دشوار است. گاهی اوقات دو سال برای آنان بخشی از باقی مانده‌ی زندگی‌شان است. شاید تعارض فراوانی حوادث و کندی تغییرات، پارادوکسی قابل هضم برای ما در درون مرز و ناسازه‏ای ناممکن برای آنان در بیرون مرز است.

۲) مفهوم تحمل: ما روزهای طولانی و دشواری از رنج را در ایران گذرانده‏ایم که همین ما را بردبار و شکیبا کرده است. در هنگام محاسبه درباره‌ی از دست دادن و به دست آوردن، سخت مراقبیم که آنچه را با فلاکت به دست آورده‏ایم، آسان از دست ندهیم و به دست آوردن «چیزی» تازه برای ما آن‌قدر غیرقابل باور است که ترجیح می‏دهیم با اطمینان و حسابگری چیزی از دست بدهیم تا حتما در مقابلش چیزی به دست‏آوریم. در حالی‏که ایرانیانی که سال‏ها پیش از این کشور رفته‏اند، ممکن است آخرین تصویرشان از ایران تصویری پر از رنج و خشونت و مرگ و دشواری باشد. اما ۲۰ سال است که هر روز رنج نمی‏کشند. برای آنان عقلانیت دنیای فرنگ ملاک قضاوت است. آنان نسبت به مسایل داخلی ایران کم تحمل و ناشکیبا هستند. این کم‌تحملی ممکن است اصلاً در زندگی روزمره‌ی آنان در فرنگ بروز نکند، بلکه تنها در زمانی بروز می‏کند که درباره‌ی ایران فکر می‏کنند. آنان مطمئن هستند که یک لحظه هم تاب زیستن در شرایط ایران را ندارند، اما ما می‏دانیم که شرایط بدتراز این را هم می‏توانیم تحمل کنیم. ما یاد گرفته‏ایم که اهانت را نشنویم و توهین را باور نکنیم. این نه یک انتخاب منطقی بلکه یک شیوه برای بقا در این شرایط است.

۳) مفهوم تغییر: ملاک تغییر برای ما بیرون از وضعیت نیست. در دوران اصلاحات ما احساس می‌کردیم آزادی در ایران بیشتر شده، احساس خشونت نمی‏کردیم. اکنون نیز احساس می‏کنیم حوزه‌ی دریافت اطلاعات‌مان گسترده شده ‏است. اینها احکامی‌ست که ما در مقایسه‌ی امروز و دیروز صادر می‏کنیم. بیان این احکام اگرچه ممکن است ما را در زمره‌ی تبلیغاتچی‏های حکومت قرار دهد، اما تحمل این اتهام نیز برای ما چندان سخت نیست. شاید به همین دلیل است که اگرچه تغییراتی را که صورت گرفته است به میزان آرزوهای‏مان نمی‏بینیم، اما بوی خوش آن را تشخیص می‏دهیم. اما ایرانیان آن سوی آب ملاک‏هایی بیرون از وضع موجود ایران را دارند. این ملاک‏ها با وضع مطلوب (در تعریف آنان و یا حتی در تعریف خود ما) تعریف می‏شود. به همین دلیل هیچ‌گاه تاب آن‌چه تغییر نکرده است را ندارند. ما به فکر آن‌چه تغییر کرده است هستیم و آنان به آن‌چه تغییر نکرده‏است فکر می‏کنند. ما از این‌که به جای دستگیر شدن توسط گروهی گمنام و ضرب و شتم در جایی نامعلوم، قانوناً و رسماً بازداشت می‏شویم خوشحالیم و آنان از این‌که بازداشت دگراندیش غیرانسانی‌ست ناراحتند. این احساس ما یک احساس درونی‌ست. اگرچه همیشه از آن‌چه می‏کنیم چندان هم رضایت نداریم، اما می‏دانیم که اصلاحات جز به آرامی میسر نیست. پس از دوران خاتمی، این احساس بشدت آسیب دید. از سویی بازگشت به گذشته در برخی روندها باعث توسعه‌ی نومیدی در گروه‌هایی از مردم شد و احساس تغییر و بهبودی اوضاع تا حدی آسیب دید. اما مشاهده‌ی ناتوانی‌های دولت در برخی زمینه‌های اجتماعی که علی‌رغم یک‌دست شدن دولت، باز هم بازگشت به گذشته در آن به سختی صورت می‌گرفت و می‌گیرد، همچنان میل مردم را به تغییرات نرم و ممکن جهت داده است.

۴) مفهوم دشمنی: آنان که آن سوی آب زندگی می‌کنند به‌آسانی می‌توانند از کلماتی مانند دشمن استفاده کنند. چنان‌که دولت و گروه‌هایی از اقتدارگرایان هم به‌راحتی این کار را می‌کنند، اما برای کسانی که در داخل ایران زندگی می‌کنند، استفاده از کلماتی مانند دشمن ساده نیست. برای من که در ایران زندگی می‌کنم، دشمن همسایه‌ی خانه به خانه‌ی ماست. فرزندان ما با فرزندان او رفتاری دوستانه دارند، ما به هم سلام می‏کنیم و با هم دست می‏دهیم. او با نفرت به ما نگاه نمی‏کند و ما هم با نفرت به او نگاه نمی‏کنیم. ما می‏دانیم که بخشی از حقیقت نیز نزد اوست. ما گاهی به شوخی اورا سرزنش می‏کنیم و گاهی او نیز با ما چنین می‏کند. شاید اگر روزی بداند که بلایی بر سر ما آمده، اشکی نیز بریزد. اما هر دو می‏دانیم که با هم اختلاف نظر داریم. گاه نیز باهم به‌تندی حرف می‏زنیم. اگر ایرانیانی که آن سوی آب زندگی می‏کنند، فاصله‌ی خبری و اطلاعاتی‏شان را با ایران کمتر کنند، این احساس را درک خواهند کرد. اما انتقال این حس توسط کلمات خیلی هم ساده نیست. این احساس جزوی از این خاک است. به‌سختی به کلمه درمی‏آید. ایرانیان آن‏سوی آب به‌راحتی می‏توانند از واژه‏های «مزدور»، «پلید»، «سرکوبگر» و «دشمن خلق» استفاده کنند. اما ما این توانایی را نداریم . ما دوست نداریم همسایه‏مان مزدور باشد، حتی اگر در اوج عصبانیت این را بگوییم در دلمان شرم می‏کنیم. به همین دلیل است که گاه با دشمن مفهومی (ما در تلاش ترک چنین تلقیاتی هستیم) نشست و برخاست هم ‏می‏کنیم. برای من قاضی یک جلاد نیست؛ او آدمی‌ست که با او شوخی می‏کنم و حرف می‏زنم و می‏پرسم که آیا حالاحالاها می‏خواهد مرا زندان بیندازد یا نه؟ ما کم‏کم داریم یاد می‏گیریم که در سیاست هم کمی بهداشتی شویم. برای کسانی که در فرنگ زندگی می‌کنند قاعده‌ی رایج این است که تلاش کنند تا دامن‌شان آلوده به ناپاکی حکومت و دولت نشود. آنان به حسب زمان و نحوه و انگیزه‌ی خروج‌شان از کشور، با مفهوم دشمنی ارتباط دارند. برای برخی از کسانی که با لرزش مرگ و ترس ناشی از کشته شدن از ایران گریخته اند، به دشواری ممکن است بتوانند کسانی را که سال‌ها به عنوان کابوس به ذهن‌شان هجوم می‌آورد، به عنوان دوست یا همرزم یا حتی اصلاح‌شده بپذیرند. چنین است که کسی که یک ماه زندان رفته و با ترس از کشور گریخته است، همچنان کسی را که شش سال در زندان گذرانده دشمن می‌پندارد. گروهی دیگر در آموزشگاه زندگی دموکراتیک غرب، موفق شده‌اند بیماری انقلابی‌گری و خشونت طلبی را نه به عنوان رفتاری از سوی دشمن‌شان، بلکه به عنوان نوعی عارضه‌ی زمانی خاص و غلبه‌ی ایدئولوژی بر سیاست بپذیرند. آنان می‌توانند ببخشند و فراموش کنند. و برخی دیگر واقعیت‌گراتر شده‌اند و می‌دانند که حتی جایی برای بخشیدن وجود ندارد. اگر قرار است روزی ملاک‌های انسانی ملاک داوری باشد، در این صورت فقط یک تصادف است که باعث شده است که تو مجاهد شوی و آن یکی بازجوی دادستانی شود و آن دیگری در جبهه شهید شود و این یکی زندانی اصلاحات شود و آن دیگری تبعیدی خود خواسته یا ناخواسته شود. گاهی کار به اغراق نیز می‌کشد و آن که بیرون مرز است به تمامی هرکه در داخل زندگی می کند، زندانی و رنجور می‌داند و خود را فراری و گریخته و راحتی اختیار کرده می‌شمارد.

۵) مفهوم نسبیت: در داخل کشور، ما سال‏ها در مطلق زندگی کردیم. در مطلقِ خودمان و در مطلقِ دیگران. دشواری زیستن در این شرایط ما را مجبور کرد تا نسبیت را درک کنیم و دوست بداریم. ما مفهوم نسبیت را در کتاب نخواندیم که فراموش کنیم. ما دوستانی را دیدیم که در مواجهه با آتش واقعیت، فولاد عقل و قلب‌شان ذوب شد و به‌نرمی درآمدند. فهرست شاهدین این مدعا طولانی‌ست و تکرار آن مکرر. از این رو بود که نسبیت برای ما قاعده‏ای رایج شد. شما با ساک‏ها و ذهن‏هایی پر از مطلق‏ها به آن سوی آب رفتید. اما زندگی معمول و رایج‌تان در بستر نسبی‏گرایی بود. به همین لحاظ وقتی غذا می‏خورید و راه می‏روید و کار می‏کنید نسبیت در شما بروز می‏کند، اما وقتی در باره‌ی ایران فکر می‏کنید، دوباره غول بدچهره‌ی مطلق‏گرایی بروز می‏کند. داریم یاد می‏گیریم که از واژه‏هایی مانند شاید، احتمالاً، ممکن است، بعید نیست، بیشتر استفاده کنیم. البته شاید اینترنت به ما یاد داده باشد که با بروز خودمان به گونه‌ای که واقعا هستیم، به‌صورت آشکار یا پنهان، با نام واقعی یا مستعار و تماشای واقعیت دیگران، چنانکه هستند، در وبلاگ‌ها یا در گفت‌وگوهای اینترنتی، این سخت‌سری را کمتر کنیم و شاهد گسترش بیشتر نسبی‌گرایی باشیم.

۶) مفهوم آزادی: شما وطن را می‏خواهید و ما در آن زندگی می‏کنیم. ما آزادی را می‏خواهیم و شما در آن نفس می‏کشید. ما گاه به وطن بی‏اعتنا می‏شویم و شما گاه به آزادی. چه کسی برای آن‌چه دارد اهمیت قائل است؟ برای ما آزادی یک نیاز مبرم است. شما این را به‏خوبی نمی‏توانید درک کنید. چون آزادی دارید. مفهوم آزادی برای ما فقط دادن نظر و نوشتن در روزنامه نیست. ما به آزادی در همه جا نیاز داریم؛ در موسیقی، فیلم، کتاب، کار، لباس و همه چیزهای دیگر. ما با لذتی غریب، نوار موسیقی پاپ یا راک را که به زبان فارسی مجوز گرفته و به بازار آمده است و سازنده‏اش برای گرفتن این مجوز دو سال در راهروهای وزارت ارشاد مهاجرانی و مسجدجامعی و صفار هرندی منتظر ایستاده را گوش می‏کنیم و از این‌که این ریتم به فارسی درآمده لذت می‏بریم. از این‌که اشعار «بون‏جوی» و «کوئین» به فارسی چاپ شده غرق شادی می‏شویم و در کمتر از دو ساعت تمام نسخه‌های آن کتاب را می‏خریم. شما برای خریدن یک سی.دی کوئین به فروشگاه فناک یا اچ‌ام‌وی یا فروشگاه زنجیره‌ای بزرگ دیگری در کلن یا تورنتو یا پاریس می‏روید و از میان دو هزار سی.دی یکی را انتخاب می‏کنید. این بخشی از مفهوم آزادی‌ست. ما به‌راحتی می‏گوییم احساس آزادی می‏کنیم. چون شرایط امروز از پریروز بهتر است و شما دلیل می‏آورید که هنوز خیلی از چیزها وجود ندارد. حرف هردوی ما درست است. نه؟ در دوران پس از اصلاحات، برخی روندها معکوس شد و برخی آزادی‌های فرهنگی در این یکی دو سال کاهش یافت یا از بین رفت. این باعث شد تا ما به درکی تازه از آزادی دست پیدا کنیم. این‌که حضور در سرنوشت سیاسی تا چه حد با احساس آزادی در گوشه و کنار زندگی انسان سروکار دارد. آزادی صرفا یک مقوله‌ی سیاسی نیست. برای کسانی که داخل ایران زندگی می‌کنند، فهم تمامیت‌خواهی و توتالیتاریسم و نسبت آن با آزادی روز به روز و سال به سال قابل فهم است، ولی برای کسانی که بیرون ایران زندگی می‌کنند، این موضوع به‌راحتی قابل فهم نیست.

۷) نسبیت مفاهیم: واژه‏ها فرزند زمان و مکانند. ایرانیان این‏سو و آن‏سوی مرز در دو مکان مختلف و حتی در دو زمان تمدنی متفاوت زندگی می‏کنند. به همین دلیل است که واژه‏های ما مفاهیم مورد نظرمان را به مخاطب نمی‏رسانند. مفاهیمی مانند آزادی، استبداد، راست، چپ، لیبرال، فرهنگ و... برای ما معنایی متفاوت دارد. مردم ما از اقتصاد دولتی، کوپن، تعاونی و اقتصاد جمعی بدشان می‏آید، چون خاطره خوشی از این واژه‏ها ندارند. در خیلی از موارد این خاطره‌ی تلخ ربطی هم به اقتصاد ندارد، بلکه خاطره‌ی تلخی از شرایط سیاسی و اجتماعی‌ست. همزمانی کوپن و تعاونی با فشار سیاسی و محدودیت‏های گسترده‌ی فرهنگی و اجتماعی باعث شده مردم با واژه‌ی توزیع عادلانه هم با کراهت برخورد کنند. این در حالی‌ست که ما می‏دانیم اقتصاد دولتی، کوپن و مفاهیمی از این دست به عدالت اجتماعی نزدیک‏ترند تا اقتصاد بازار آزاد. مردم ما از اقتصاد باز خوش‌شان می‏آید، چون از جامعه‌ی باز و فضای باز خوش‌شان می‏آید. البته تمام این گرایش احساسی و عاطفی نیست، بخشی از آن نیز ناشی از همنشینی مفاهیم است. این‌که عدالت اقتصادی و استبداد سیاسی همسایه‏های دیوار به دیوارند. شاید به همین دلیل است که ما لیبرال و لیبرالیسم را دوست داریم و از چپ و کمونیسم بدمان می‏آید. متأسفانه من سال‌هاست مقاله‏ای ننوشتم که در آن اثری از این گرایش ضدچپ نباشد، در حالی که می‏دانم آزادی و عدالت بدون آموزه‏های مارکس و بدون اندیشه‏های سوسیالیستی و بدون جنبش‏های چپ در جهان ما تحقق نمی‏یافت. اما وقتی عدالت اجتماعی بهانه‌ی سرکوب مخالف می‏شود، حالم از عدالت اقتصادی هم به هم می‏خورد. ما با تلاشی فراوان آثار آلتوسر و لوکاچ و گرامشی و بلوخ و سوسیال دموکرات‏ها را دنبال کرده‏ایم، چرا که دوست نمی‏داشتیم چپ تنها در حکومت رسمی خلاصه شود. ما همیشه با بهانه‏های چپ و ضدامپریالیستی محکوم شده‏ایم. چپ برای ما یعنی کنترل فکر، زورگویی دولتی، بازجویی، لباس متحدالشکل، نفی رفاه و راحتی و شادی. برای ما چپ یعنی مدیر بداخم و زورگو. برای ما چپ هیچ جلوه‌ی زیبایی ندارد. برای ما لیبرال آدم تمیز و مؤدب و منطقی‌ست که روزنامه‌ی کیهان هر روز به او فحاشی می‏کند. برای کسانی که آن‏سوی آب زندگی می‏کنند چپ موضوعی مقدس و آرمانی‌ست. آنان در دنیای سرمایه‏داری زندگی می‏کنند، دور و برشان فضای باز و لیبرالیسم و دموکراسی‌ست. و چپ برای آنان یعنی عدالت و آگاهی و حق. برای آنان چپ یعنی آزادی، یعنی حمایت از فقرا، یعنی مهربانی. برای ما که در ایران زندگی می‏کنیم، داشتن رابطه‏ای عادلانه با آمریکا در سیاست خارجی یک ارزش سیاسی‌ست، در حالی که برای کسی که در فرانسه زندگی می‏کند، رابطه با آمریکا چندان هم مطلوب نیست و چه بسا که نفرت انگیز باشد. برای شما تئوری‏های چپ و آرمان‏های چپ ملاک است، اما برای ما که نابودی تئوری‏ها و آرمان‏ها را در عمل و جلو چشم دیده‏ایم، واقعیت و گاهی اوقات عملگرایی واقعاً موجود ملاک درستی‌ست. در این میان تبلیغات نیز نقش مهمی دارد. تلویزیون جمهوری اسلامی برخلاف آن‌چه بسیاری از ایرانیان خارج از کشور فکر می کنند، مأمور نفرت انگیز حکومت ۱۹۸۴ ارول در خانه‌ی مردم نیست، بلکه گاهی اوقات، سرگرم کننده‌ترین و جالب‌ترین موضوعات روزمره در همین جعبه اتفاق می افتد. سریال ها، موسیقی و ورزش، خبر و فیلم‌های سینمایی دوبله شده، مهم‌ترین برگ‌های برنده‌ی تلویزیون جمهوری اسلامی‌ست. البته صدا و سیما یکی دو سالی‌ست که روز به روز وجه سرگرم کننده‌اش را از دست می دهد. اما هرچه که باشد برای بسیاری از مردم ایران، تلویزیون موجود دیدنی‌ترین و قابل فهم‌ترین تلویزیون فارسی‌زبان است. اما یادمان باشد که تبلیغات دایمی و حرفه‌ای جمهوری اسلامی مثل مسلسل مغز مردم را نشانه می‌رود. برای بسیاری از مردمی که در داخل ایران زندگی می‌کنند تصور این‌که اروپایی‌ها و آمریکایی‌ها و کشورهای دیگر قصد دخالت و نفوذ و غارت ما را ندارند تقریبا محال است. گاهی اوقات نتیجه برعکس می‌شود؛ یعنی برخی مردم به این دلیل از انگلیس خوش‌شان می‌آید که می‌خواهد به ایران حمله کند. در حالی که ممکن است اصلا چنین قصدی وجود نداشته باشد. یا گاهی اوقات مردم از آمریکا به این دلیل متنفرند که فکر می‌کنند اگر واقعا آمریکایی‌ها قصد دارند ما را عقب نگه دارند یا می‌خواهند ایران را به چند قسمت تقسیم کنند و دقیقا هم این کار را از روی کتابی که نیکسون ۲۷ سال قبل نوشت می‌خواهند انجام دهند.

۸)مفهوم ایران: هروقت سوار هواپیما می‏شوم که به ایران برگردم، قلبم به شدت می‏زند و اضطراب پیدا می‏کنم و هر وقت هواپیما از مرز ایران می‏گذرد و از محدوده‌ی سیاسی ایران بیرون می‏روم به‌سرعت آرامش می‏یابم. اما دو تجربه به من نشان داد که پس از ۲۰ روز غربت چنان دچار دلتنگی می‏شوم که حتی انتظار مجازاتی سخت نیز نمی‏تواند مانع بازگشت من به کشور شود. این را در گفت‏وگویی در پاریس با یوسفی اشکوری دریافتم. هردو نگران بودیم. من یک روز بعد آمدم و او دو ماه بعد. برای من و برای ما که در ایران زندگی می‏کنیم ایران سرزمینی‌ست با همه‌ی بدی‏ها و خوبی‏ها که رهایش نمی‏توانیم بکنیم. مثل پدری وظیفه‏نشناس و بداخلاق. اما برادر من! رفیق من! من شبی را به یاد دارم که پدر تو را کتک زد و تهدید کرد که سرت را می‏گذارد کنار باغچه و گوش‏تاگوش می‏برد. تمام شب بیدار نشستم و تا صبح دعا کردم که دیگر به خانه برنگردی. حتی زمانی که پدر دیگر آن‌قدر هم بداخلاق نبود. اما حالا اگر بخواهی برگردی هم این خانه با انتظاراتی که در این بیست سال برای خودت تعریف کرده‏ای سازگار نیست. بچه‏هایت به آنجا عادت کرده‏اند و تاب اینجا را جز برای چند روز تفریح نمی‏آورند. من ظلم را در زندان اوین با تمام پوستم احساس کرده‏ام و هرگز آن را انکار نمی‏کنم. اما برای من زندان اوین بخشی از تهران است. شبی با دختر کوچکم به شهربازی در فاصله‌ی پانصدمتری زندان اوین رفتیم. به او گفتم: آیدا! اونجا که چراغه زندان اوینه. دخترم گفت: بابا! می‏شه دیگه در این مورد حرف نزنی. می‏دانی چه می‏گویم و می‏دانم چه احساس می‏کنی. ولی اگر مطمئن هستی که قصد نداری و نمی‏توانی به ایران برگردی وضع مارا بدتر از آن‌چه که هست نشان نده. من هم قول می‏دهم وضع اینجا را بهتر از آن‌چه که هست نشان ندهم. روراست باشیم. برای هر مهاجر تصویر وطن آخرین تصویری‌ست که در هنگام خداحافظی در ذهنش ثبت شده. اما برای کسی که اینجا زندگی می‏کند این تصویر هرروز تغییر می‏کند. من سختی‏هایی را که کشیدی انکار نمی‏کنم. تو نیز وضع مرا انکار نکن. تو بفهم من چه می‏کنم. من هم می‏فهمم که تو چه می‏کنی. هیچ‌کس قادر نیست ایران را در وضع موجودش ثابت نگه دارد و هیچ‌کس هم قادر نیست ایران را چنان کند که خود می‏خواهد. واقعیت بسیار سخت و سنگواره است و زمان حتی کوه‏ها را هم جا به‏ جا می‏کند.

۵/۸) تهران بروکسل است. چهار سالی‌ست که در بروکسل زندگی می‌کنم. تا به حال چندین بار به اشتباه گفته‌ام: داریم برمی‌گردیم تهران و منظورم این بود که داریم برمی‌گردیم به خانه‌مان در بروکسل. در این چهار سال هنوز دلتنگ ایران هستم. دیگر مثل گذشته از دوری ایران احساس خفگی نمی‌کنم و چه بسا که نفس کشیدن در اینجا را هم دوست دارم. اما به درکی دیگر رسیده ام. دختر یکی از دوستانم به بروکسل آمده بود و وقتی در مورد دانشکده‌اش حرف می‌زد و در مورد روابط دخترها و پسرها با همدیگر، دوستی که سابقه‌ی چپ داشت و سال‌هاست که به ایران بازنگشته بود، باورش نمی‌کرد. گویی دخترک ۲۲ ساله مأمور حکومت است. کار به آنجا رسید که وقتی دوستِ چند سال به ایران نرفته، تصویر خودش را از ایران گفت، دخترک گفت: «من نمی فهمم شما در مورد چه کشوری حرف می‌زنید. اما جایی که شما از آن حرف می‌زنید کشوری که من در آن زندگی می‌کنم و می‌خواهم به زندگی‌ام در آنجا ادامه دهم نیست.» گاهی اوقات ایرانیان این سوی آب، در مواجهه با ایرانیانی که از ایران می‌آیند، تصویری از کشور ارائه می‌کنند که این تصویر اهانت به کسانی‌ست که در داخل ایران زندگی می‌کنند. به این می‌ماند که به کسی که خودش از خانه‌اش راضی‌ست، بگوییم تو در طویله زندگی می‌کنی. این اهانت آمیز است. گاهی اوقات ایرانیان بیرون دوست ندارند تصویر ایران چنان تغییر کرده باشد که آنان هم بتوانند در آن زندگی کنند. چون در این صورت فلسفه ادامه‌ی ماندن‌شان در فرنگ و دشمنی‌شان را با وضعیت کشور از دست می‌دهند. و گاهی اوقات آنان که در ایران زندگی می‌کنند، برای دفاع از خودشان و پنهان کردن رخ زردشان که با سیلی سرخ نگه داشته‌اند، چنان از اوضاع داخلی کشور دفاع می‌کنند، گویی که تمام آن‌چه در خبرهای این سو و آن سوی آب می‌شنویم دروغ است. به نظر من کسی که در ایران زندگی می‌کند پوسته‌ای دفاعی به دور خودش ساخته است که این پوسته زندگی را برای او ممکن می کند. برای او بسیاری از توهین‌ها طبیعی‌ست و بسیاری از زشتی‌ها عادی شده است. او به این‌که حقی را نمی‌تواند بگیرد ممکن است فکر نکند. چون اگر به آن فکر کند دیگر نمی‌تواند زندگی کند. برای کسی هم که از ایران بیرون آمده و در پاریس یا زوریخ یا واشنگتن زندگی می‌کند، پوسته‌ای دفاعی در طول سال‌های ماندن ایجاد شده است. پوسته‌ای ناشی از زبان و قانون و ویروس‌های معده و احساس سرما و گرما و احساس آزادی و امنیت. او ممکن است عاشق ایران هم باشد، اما دیگر سپر دفاعی‌اش را از دست داده است. او حتی اگر بخواهد هم دیگر نمی‌تواند در ایران زندگی کند.

۹)مفهوم رفتن و ماندن: ما در اینجا دلتنگیم. هرجا برویم دلتنگ این سرزمین هستیم. شما هم دلتنگ همین هوایید. اما بدان و می‏دانم که نفرین این سال‏ها نفرینی بود که سخت گرفت. ما ماندیم و ذوب شدیم و تغییر کردیم .از چند شکل محدود به هزار شکل متفاوت درآمدیم. هرکس که تغییر کرد خوشحال شدیم و او را همراهی کردیم و با هرکس که سخت و سنگ مانده بود حرف زدیم تا یخ قلب او نیز ذوب شود. تو نیز رفتی و ماندی و سختی کشیدی و عادت کردی و پذیرفتی و حالا دیگر حتی فرش قرمز هم اگر قلبت را دعوت کند، عقلت نمی‏پذیرد. بیست سال کم نیست.
هشتاد درصد مهاجرین هرگز به ایران باز نخواهند ‏گشت. در هیچ صورتی. حتی اگر تمام وجودشان عشق به ایران باشد. نسل جدید مهاجرین هم می‏روند که برگردند اما برنمی‏گردند. این سرطان حاصل بیماری یک دوره‌ی خاص است. اگر این را بفهمیم زندگی کردن راحت‏تر می‏شود.

۱۰) به این فکر می کنم که این سرنوشت تلخی است که هر ۲۰ سال یک بار ایران نخبه‌ترین فرزندانش را در روزهای وحشت و هراس به بیرون بریزد یا آنان را از هراس ناامنی و بی‌آینده بودن به سوی جهانی ثروتمند رها کند و آنان بروند که دیگر برنگردند. این یعنی دائما ثروت‌مان را به باد می‌سپاریم و می‌مانیم تا نخبگان ما در غربت پیر شوند و بمانند و بمیرند. از سوی دیگر ماندن نیز سخت است. روزهای سیاه وقتی که می‌رسد، بسیاری از ایرانیان راه رفتن را آموخته‌اند و می‌روند. نمی‌توان گفت بمان چون می‌خواهیم ایران بماند. خواهد پرسید: چرا من باید بمانم؟ و ما نمی‌توانیم به‌راحتی به او پاسخ دهیم. اینها همه هست. اما آن‌چه از این مهم‌تر است این‌که لازم نیست من که در تهران زندگی می کنم حتما تو را قانع کنم که درست فکر می‌کنم و کار همین است که من می‌کنم؛ یا تو که در پاریس زندگی می‌کنی مرا قانع کنی که راهی که تو رفته‌ای درست است و حرفی که می‌زنی منطقی‌ست. قبل از همه چیز باید بتوانیم با همدیگر حرف بزنیم. با زبانی که هر روز تغییر می‌کند. از جامعه‌ای که هر روز تغییر می‌کند و در مورد کشوری که هر روز در هراس از وحشتی باید تاریخ خودش را تکرار کند.

این نوشته را به گفت‌وگو می‌گذارم. می‌خواهم در رادیو زمانه باب این بحث را بگشایم و مایلم که هرجای مقاله را که گمان می‌کنید درست نیست با همدیگر تغییر دهیم. منتظر نوشته و نظرات شما هستم.

متن اولیه در بامداد ۲۸ آذر ۱۳۸۰ در تهران نوشته شد و در بروکسل در تاریخ ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ بازنویسی شد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

لینک وبلاگ های تجاری باز نمی شود.ظاهرا اشکالی هست.

-- بدون نام ، May 12, 2007 در ساعت 02:48 PM

سلام ابراهیم , مطلبت خیلی عالی بود لذت بردیم .فقط وقتی صحبت از ایرانی خارج نشین می کنی همه را به یک چوب میرانی,کسانی که پناهنده شدند .کسانی که خود را درقطار ناراضیان جا زدن که ارزون ترین روش بدست آوردن پاسپورت اروپایی بود.دانشجویانی که میل به بازگشت ندارن.مهاجرین شغلی. و سرباز فراریها که درصد زیادی از ایرانیان موفق اروپا را تشکیل می دهند. هر کدام نوع نگاه خود و ادبیات خود را دار ند

-- Reza ، May 12, 2007 در ساعت 02:48 PM

سلام راستش را بخواهید یک دوست دارم که چندی پیش به امریکا مهاجرت کرد . در فرودگاه مامور آمریکایی که دیده بود بسیار تحصیل کرده و نخبه است با تعجب گفته بود که شما نخبه های ایرانی چرا اینقدر از ایران بیرون می روید . دوستم شروع کرد ه بود به گفتن از ایران و مشکلاتش که کم هم نیست . ولی در آخر آن مامور گفته بود همه شما نخبه ها که دارید فرار می کنید ، چه کسی می خواهد انجا را درست کند ؟ دوستم برای وی جوابی نداشت ! راستش را بخواهید درست است که زندگی یک بار است ، درست است که اختیار هر کسی دست خودش است و باید از زندگیش بهترین استفاده را ببرد و هر کسی می تواند از کشور خارج شود و دنبال زندگی و ارامشش برود ولی می توانم به جرات بگویم کسی که این قدر بی تعصب و راحت بیرون می رود و خودش را ترجیح می دهد و راحت وطنش را در اختیار حوادث و این مردم عامی خالی شده و متخلخل و بدون نخبه می گذارد است که اجازه می دهد احمدی نژادها سوار بر دوش این مردم عامی متخلخل بالا بیاید. چنین کسی حق ندارد دم از وطن بزند . حق ندارد بگوید دوستش دارم . حق ندارد دلش برایش بسوزد و حق ندارد داخلی ها را تحریک کند و بگوید چرا کاری نمی کنید .
چه کسی می تواند ادعا کند که تک تک این نخبه ها که بیرون رفتند مقصر نیستند که این چنین (مراببخشید!) بی غیرت و راحت کشورشان را تنها گذاشتند و این چنین هم سنگش را به سینه می زنند . جالب است افتخار می کنند در فلان دانشگاه آمریکا تدریس می کند ، خوب که چی ؟ برای کشورش چه کار کرده است ؟ !!! به چه دردی خورد ه است !!!؟ آمریکا را پولدارتر کرده است ! اگر بگویید سخت بود و قادر به ماندن نبودیم من اینجایم می دانم ! خیلی هم زجر کشیده ام ولی باز هم می مانم چون می دانم به اندازه یک ذره کوچک مفیدم و می توانم کاری انجام دهم .
ولی خواهشم این است که خوشیتان را بکنید و زیاد دم از وطن نزنید که باور پذیر نیست ، که خود نیز در خرابی ان نقش دارید !
یک معلم

-- afraa ، May 12, 2007 در ساعت 02:48 PM

یک روز قبل از مطلب شما من مطلب خیلی کوتاهی درباره ایرانیان خارج نشین نوشته بودم که این مطلب شما خیلی بهتر و زیباتر موضوع رو باز کرد. مطلب من رو اینجا میتونید ببینید www.femirani.com

-- رها ، May 13, 2007 در ساعت 02:48 PM

حرفهای جالبی بود الان سه ساله از ایران اومدم بیرون و هر روز ایران و ایرانی برام قریبه تر میشه این موضوع برای ما مهاجر های نسل جدید به قول شما جناب نبوی خیلی کند تر پیش میره تا نسل قبلی. اما مهم اینکه پیش میره و این موج جدید رسانه چقدر به این مسله دامن میزنه؟ این که راوی شما هم مهاجر بود و هم زندانی با عث شد ارتباط خویی بر قرار بشه حدس میزنم برای مخاطب درون ایران هم همین طور بوده. اما این اتفاق تو رسانه های جدید حالا از هر طرف و با هر هدف خیلی کم می افته.به هر حال دلم برای ایران تنگ شد!

-- Amir ، May 13, 2007 در ساعت 02:48 PM

میخواستم به افرا خانم بگم که اگر تلاش ایرونیهای خارج از کشور نبود الان بنده و شما کجا میخواستیم حرفمونو آزادانه بنویسیم ؟ ظاهرا شما فقط از خوشیهای اینور شنیدین یعنی همون آواز دهل از دور! ولی نمیدونین اگر اسم ایران و ایرانی هنوز احترام داره یه بخش عظیمیش بخاطر سختیها و باری هست که جماعت ایرونی داره تو غربت به دوش میکشه. اگر ایرونی های اونور آب نباشن کی میخواد حرف داخلی ها رو به گوش دنیا برسونه؟ تو ایران که آزادی بیان وجود نداره! تو رو خدا یه کم انصاف! انقدر راحت آدما رو دادگاهی نکنین و بعدم به چوبه دار بسپارین! شما که شغل مقدس معلمی داری چرا؟ خدا حفظت کنه.

-- فریدون ، May 13, 2007 در ساعت 02:48 PM

ببخشین اقا فریدون

من الان از ایران دارم نظر می دهم و نظراتم را به گوش دنیا می رسونم و نیازی نیست بیرون باشم و اگر هم دارم از فیلترشکن استفاده می کنم فکر نمی کنم این فیلترشکن ها کار شما ایرانی های خارج از کشور باشد !!!! ضمنا" نتیجه کارهای شما و احترام و عظمت ایرانی ها را هم از 300 فهمیدیم .
ضمنا" اگر شما اینقدر دلسوزید چرا نماندید همین جا مبارزه کنید و حساب دشمنان را برسید و مملکت را اباد کنید ؟
خواهش می کنم با واقعیت روبرو شوید ، خودتان را گول نزنید !

-- افرا ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

fereydoon,iranihaye oonvare ab chi kar kardan???manzooret televisionhaye los angelesiye?shoma,hamin khode shoma ,baraye iran chi kar kardin???ajab harfi,vaghen khande dare...iranihaye kharej az iran ke hame bishtar maye aberoo rizian ta aftekhar..agar ham tahsil kardeo daneshmand bashan ke pozesho midan va ta beshe ghayem mikonan ke iranian...walla

-- بدون نام ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

افرا خانم نازنین (اجازه دارم؟)
به حق که شما یک شیرزنی! ولی من با حرفای شما موافق نیستم و عقیده دارم هر کسی خودش راه خودشو انتخاب میکنه. نه من واقعا میدونم شما اونجا چی میکشی و نه شما میدونی که من اینجا بهم چی میگذره! شما انتخاب کردی بمونی و من انتخاب کردم که بزنم بیرون! من برای انتخاب شما احترام قائلم و اضافه بر اون کوچیک شما هم هستم!

-- فریدون ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

Bebin Ebrahim nabavi! chejoori ma, bachehaye mardom, ro be joone ham mindazi. Age jesarat be kasi nabashe fekr mikonam baaziharo shoore hosseini gerefte. Chera marz bandi mikonid ;Iraniye dakhelo kharej jang nadaran ba ham ke. Inja ke ma hastim Iraniha khodeshoono ghayem ke nemikonan balke gahan khodeshoono zakhm mikonan ke began ma Irani hastim ke mabada ba melliyate digei eshtebah gerefte nashan. Baadesham agha jane man! shoma vaghti miyaei Europa zendegi koni inja kasi barat farshe ghermez pahn nakarde. Moshkelati inja hast ke vaghean agar kami va bedi fateheye khodeto bayad bekhooni. Ino be on doostaei migam ke fekr mikonan inja beheshte va dare asemoon baz shode oftade paein. Khili az oonaei ham ke man didam haddeaghal ba daste khali oomadan inja. Hala ye eddeii ba mayedario shoghle baba'kharpooli oomadan, dar morede ona sohbati nist. Onaei ham ke dozdi kardano adam koshtan khodeshoon midoonan ,vali oona namayandeye inhame Iraniye dar be dar nistan. Khili az inhaei ham ke zadan biroon mobarez naboodan ke dakhele Iran bemoonan va be ghole ye doosti mobareze konan. Agha har ki ye kari dare. Har kasi gharar nist mobareze kone ke. Hala girim hame ham mobarez. Farda ke jang tamoom shod ki mikhad mamlekato dorost kone. Az miune mohajer'haye Irani, Kasani ham boodan ke az badbakhti va be omide zendegiye behtar oomadan biroon va moshkelato tohinhaei injaro be khodeshoon paziroftan. Too injaei ke man hastam, haminjaei ke radio Zamaneh hast, tebghe amare khode dolate Holland be lahaze darsadi Iraniha balatarin sathe tahsilat ro daran va jozve behtarin melliyatha beine kharejiha mahsoob mishan. Baazi ha ham az invariha ke be oonvariha bi ehterami mikonan vali oonaram mishe ya be hesabe inke khabar nadaran too Iran chi migzare gozasht. Yani mishe goft az roo na'agahi chizaei migan ke ina moshkeleshoon ghabele halle. Oonaei ham ke zadan be sime akhar ke khob sohbati raje beheshoon nist. Sohabate akhare bande koochike hameye shoma ine ke Nabavi in bandeye salehe khoda oomad ye soe'tafahomi ro hal kone, intor ke maaloome soe'tafahom ke hal nashod, bemanad, maaloom shod ke ma cheghad mitoonim hamdigaro khoob NAFAHMIM.

-- Bijan ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

haalaa ke daarid iraanihaai ro ke khaarej hastan daadgaahi mikonid pas bezaarid khedmate hamatun arz konam ke yetarafe be ghaazi narid kheili raazi barmigardid. taa 2 saal pish ke man iran budam hanuz tahmundeye chizi be esme ensaf o mantegh baaghi bud, alaan nemidunam chizi azash baaghi munde yaa na:
ghabul daarid ke 2 x 2 =4 yaa na? maa taa zamaani ke iran budim ye meghdar say o talaash o orze vo eshtebaah o khataa gozaashtim vasat va dar ezaye un yek meghdar pul o etebar o ehteram o fohsh o tohin (elzaman shafahi nabud, gahi vaghta baa negah va barkhord bud) haalaa soaal injaast ke tuye in moaamele manteghan 2 haalat bishtar vojud nadaare: yaa kafeye taraazu tarafe maa sangin bud yaa be tarafe iran. age maa umadim khaarej va bishtar az un chizi ke iraan be maa midad tunestim dar biaarim, pas malum mishe unjaa daashtan hagh e maa ro mikhordan, agar ham kamtar daravordim pas malum mishe chizi ke unjaa migereftim haghemun nabude. in yani eyn e edaalat. va amaa faraamush nakoni uni ke daare alaan miaad khaarej baa uni ke 30 saal pish umad fargh daare, uni ke alaan miaad az aakhundaa vo zendan o shekanje vo edam farar nemikone, az hokumat faraar nemikone mardom kheili vaghte az hokumat naaomidan, amaa nokhbei ke alaan miaad birun 30 saaleshe, jang ro ham be zur yaadesh miaad, un daare az mardom faraar mikone, az shomaa, az farhangesh, az khodesh, az arzeshaaye dare piti. gerefti? gamun nakonam

-- mohammad ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

این شد ابراهیم نبوی ای که می شناختیم. ابراهیم نبوی سال های اصلاحات، ابراهیم نبوی روزگار روزنامه ای آزاد و زیبا. ابراهیم نبوی روزهایی که لحظه ی اوجشان رسیدن به دکه ی روزنامه فروش بود و خواندن ستون طنز سید ابرام.... تا باز انتظاری و روزی بعد و ستونی جدید....

نا امید شده بودمت ازت مرد. دوباره زنده شدم . خوشحالم کردی... هیجانم دادی درست مثل آن سال ها!

-- morad ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

ب نظر من بايد يك رهای پيدا كنيم ك از پتانسيل ايرنيهای مقيم خارج به خوبی استفاده كنيم.
بيشتر منظورم موج مهاجرينيی كه تازه رفته اند معمولا دانشجويند نه پناهنده و خاطرات خيلی تلخی از ايران ندارند. اغلب دوست دارند برگدرند
اگر هم مثل چيني ها كه از نيروی عظيم مهاجراشون استفاده كردند بتونيم استفاده كنيم به نظرم اين نه يك تهديد كه يك فرصت خيلی خوبيی

-- بدون نام ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

خوبست جوابیه ای نیز بر این افاضات بخوانید:
برای آن که مجبور بود برود و آن ‌که مجبور نبود!
http://news.gooya.com/politics/archives/2007/05/059639.php

-- علیرضا ، May 14, 2007 در ساعت 02:48 PM

افرا ميگه کسانی که از کشور رفته اند بی غيرت اند. من از کسانی هستم که هر روز دارم راجع به اين موضوع فکر می کنم تا آينده ام را رقم بزنم . ببينيد موضوع اينست که مشکل ما مشکل مردم ماست نه مشکل دولت. مشکل مردمی که دوست دارند در کارهای خصوصی هم دخالت کنند. در اموری که تخصصش را ندارند نظر بدهند. مثل آب خوردن دروغ پردازی کنند و توهين بزنند. پول مفت بدست بياورند و ولخرجی کنند. آزادی را با هرج و مرج اشتباه گرفته اندو نظم را با ديکتاتوری. هيچ تصوری از قانون و حقوق ديگران ندارند. ديگران را پايينن می کشند تا خود بالا بمانند. زياد و قشنگ حرف ميزنند و کم و زشت عمل می کنند. و چيزی به اسم مسوليت پذيری برايشان تعريف نشده است . و هميشه ديگران مقصر هستند: دولت ، رقبا ، خارجيها . اين را در تمام جنبه های خانوادگی ، مدنی و تجاری کشور می توان ديد. ربطی هم به دولت ندارد. دولتيها هم بخشی از همين مردمند: برادر من ، برادر تو. خودشان قربانی اين فرهنگند ، و مريض همين مرض. اما بزرگترين مشکل اينست که هيچ کس قبول ندارد که مريض است. همه دارند برای دیگران نسخه ميپيچند. حرکتهای اجتماعی خيلی کند هستند. غرب هفتصد سال طول کشيد تا تازه در قرن بيستم به اينجا رسيد. ما چقدر بايد صبر کنيم؟ اگر فراری است از مردم است نه از دولت.

-- ali ، May 15, 2007 در ساعت 02:48 PM

aghaye nabavi.sepas behtarin matlabi bud ke az shoma khandam.be noktei khubi tawajoh kardid omidwaram ke shorou bahse mofidi bashad. entghadi ham be dide shoma nesbat be mohajerin daram wa an inke hame ya akasarit anha ra dar yek ghaleb rikhteid, dar hali ke ma ham mesle irane nazanineman ranwarangim wa yek jour fekr nemikonim.shayad bda nabashd ke dide emrouzetan ra ham be onwane mohajer bishtar mishekaftid wa be ma migoftid ke emrouz an neweshte ra chetor mibinid? man khodam ke 20 sali ast ke mohajerat kardeam, (manzouram in astz ke daraye sawabegh toulani dar amre mohajerat hastam), ama agar bekhahim tagsim konim, didgahi ra daram ke shoma ghabl az mohajerat tashrih kardeid.wa fekr mikonam ke sharayet dar iran kheili fargh karde wa motmaen hastam ke agar 20 sale pish ham sharayet siasi wa ejtemai iran in boud man wa kheilihaye digar majbour be mohajerat nemishodim. ghate begam man mimandam. har chand ke aknoun darodasteye ba ghodrate tamam talash darand ke sharayetn25 sale pish ra be iran bargardanannd.
darde gharibi ast mohajerat ejbari. ham baraye anan ke mimanannd wa ham ana ke mirawand. be khosous ke faghat be khatere farar az scharyete khas wa bedoune tamogh wa barnamerizi etefagh bioftad. zamani cheshm baz mikoni ke be daryai daroftadi ke payanash nemibini. kash risheye mohajerat ejbari rouzi az rouye zamin hazf shawad. che eghtesadi, che ejtemai wa che siasi, elatashe harche mikhahad bashad, ejbari ast wa dardnak.

-- abidar ، May 15, 2007 در ساعت 02:48 PM

baz ham inja shahede in hastim ke fagat ham digar ro kuchak konim. cera nemitoonim baraye hamdigar ehteram ghayeel bashim. har kesi tu zeendegi azad hast ke be unjai beraawad ke mikhad. az neweshte ha ghashang mishe fhamid ke ki koja zendegi mikone wa ce ghadr be azadi haye fardi ehteraam migozarad.

-- asgar ، May 15, 2007 در ساعت 02:48 PM

مهم وطن است و ایران -مهم کجا بودن نیست امیدوارم یاد بگیربم به یکدیگر در همه جا احترام بگذاریم.در شیکاگو بودم هموطنی را دیدم که از ایرانی بودن خود شرم داشت و من خوشحال که هموطنم را دیدم و او گریزان -امیدوارم بتوانیم با یکدیگر در هر کجای دنیا حرف بزنیم .
دور ازقضاوت و محکوم کردن یکدیگر- محم مفید بودن است و به نظر من در همه جا میتوان این کار را ادامه داد.

-- بدون نام ، May 15, 2007 در ساعت 02:48 PM

Dear Mr Nabavi, I feel we need to recognize the proven fact that nothing will change unless the intellectual elite of the society pull up their sleeves and lead the society. Some times I feel very disappointed when I see how easily we've compromised our patriotism and chosen the easiest way, that is, leaving Iran. Who do we expect to lead social changes in a society? How could we expect to promote our society while the educated echelon of the society do not hesitate to rush abroad? I feel ashamed myself. we could not pour crocodiles tear for Iran while we have betrayed it. We who have flocked out have ofcourse the right to miss Iran but I'm afraid to say that we could not prescribe for Iranians agony. We could express our sympathy toward them but we could not tell them waht to do since we do not understand their pains. We need a patriotism movement. We need to delve into our own selves and see if we really and honestly care for Iran's future. No pain, no gain. 90 percent of emigrant Irannians would never return home, you've assesed. that's catastrophic. we have to learn from Afghanis and Pakestanis hwta patriotism is. Let's cry for Iran.

-- shamsforughi@yahoo.com ، May 16, 2007 در ساعت 02:48 PM

آقای ابراهیم نبوی! بسیار متاسف هستم که یکی از بهترین ژورنالیستهای کشورمان مسئله ایرانیان خارج از کشور را بدون هیچ تحقیقی بسیار سرسری مطرح میکند . ایکاش قبل از اینکه مقاله تان را بنویسید فقط به جمع ایرانی که دورتان را گرفته بودند و به قول خودتان هم تعدادشان زیاد بود بسنده نمی کردید زاویه دیدتان را بازتر می کردید تا همه گروهها را میدیدید. برای اطلاع شما باید بگویم که ایرانیان خارج از کشور یک دست نبوده و از اقشار و طبقات مختلف ایران برخاسته اند. درست مثل ایرانیان در داخل کشور در میان این دسته که در خارج زندگی میکنند همه نوع آدم دیده میشود: کارمند ساواک سابق، شکنجه گر رژیم شاه ، زندانی و شکنجه شده رژیم شاه، پاسدار، حزب الهی ؛ کارمند اخراجی زمان شاه ، سرباز جبهه های جنگ ، سرباز فراری از جبهه های جنگ ، زندانی و شکنجه شده رژیم جمهوری اسلامی ، زن طلاق داده شده ، دختر فراری ، دانشجو ، همجنس گرا، جوان احظار شده به جنگ ، معتاد، معلم اخراجی ، سرهنگ بازنشسته زمان شاه، توده ای ، فدایی ، مجاهد توبه کرده، مجاهد توبه نکرده، چریک فدایی ، کمونیست، آخوند و....
بعضی از اینها بعد از گرفتن اقامت خانواده های درجه یک خود را آوردند که بیشترشان پدر و مادرهای آنها بودند و شاید در هیچکدام از گروههای بالا قرار نگیرند. عده ای از ایرانیهای خارج از کشور به ایران رفت و آمد می کنند. بعضی ها در جامعه جدید کار نمی کنند و فقط ار امکانات اجتماعی آنجا استفاده میکنند. آنها هیچ ارتباطی با جامعه جدید ندارند چه برسد که از آن بخواهند تاثیر بگیرند. بعضی ها حتی زبان کشور میزبانشان را هم یاد نگرفته اند . بعضی ها با تحمل مشقات بسیار زبان جدید را اموخته اند و به کارهای خوبی دست پیدا کرده اند بعضی ها هم کارهای نسبتا خوب. از همه اینها بعضی هاشان ارتباطشان را با کشور خود برقرار نگه میدارند و سعی می کنند از وقایع تازه با خبر شوند. از تغییرات خوب بعضی هاشان خوشحال می شوند و بعضی ها بدحال. خودتان را در نظر بگیرید. با وجودیکه در خارج از کشور هستید از خیلی از داخل کشوریها بیشتر در جریان وقایع و تغییرات هستید و از تغییرات خوب خوشحال می شوید. فکر نکنید که شما تافته جدا بافته هستید.
همین مسئله حمله احتمالی آمریکا به ایران را در نظر بگیرید. هستند کسانی که در ایران زندگی می کنند و دلشان میخواهد که آمریکا به ایران حمله کند و هر کدامشان هم دلیل خود را دارند. همچنانکه هستند کسانی که مثل آنها فکر میکنند و در خارج زندگی می کنند. و نیز کسان دیگری از خارج کشوری ها که فکر میکننند که حمله آمریکا به ایران جز خرابی و آوارگی و بدبختی نتیجه دیگری ندارد درست مثل کسان دیگری که در داخل هستند و اینطور فکر میکنند.
ایرانیان خارج از کشور یک گروه همگون نیستند. شما نمی توانید یک خط بکشید و نظر مردم را بر اساس محل اقامتشان تعیین کنید.

-- بدون نام ، May 16, 2007 در ساعت 02:48 PM

سلام

من کسی را محکوم نکرده ام ، دادگاه هم تشکیل نداده ام ، نظرم را گفتم ، فکر می کنم این مسیله در دنیای شما که دموکراسی هم است نباید زیاد هم کار قبیحی باشد ، ولی یک نکته در تمام جواب ها مشترک بود وان اینکه هیچ کدام استدلالی نداشت ، همه کلی گویی و تعریف خاطره بود و این نکته مشترک که خارج هم وضع خوب نیست ، خوب اگز نیست چرا بر نمی گردید!! هیچ کدام یک جواب کوچک به نظر من ندادند که ایرانی های خارج از کشور برای ایران چه کرده اند که سنگش را به سینه می زنند !

-- افرا ، May 16, 2007 در ساعت 02:48 PM

نیازی نیست کاری کرده باشند در واقع مشکل اینست که کاری نمیشود کرد. این سنگ به سینه زدن هم یک حس غریزی ساده است. مثل احتیاج آدم به هوا. همه دوست دارند اهل جایی باشند که بتوانند به آن افتخار کنند. والا هیچ توجیهی ندارد چون دیگر از آنجا فرار نمی کردند.

-- ali ، May 17, 2007 در ساعت 02:48 PM

آقای بدون نام آخری بتاریخ شانزده مای، مطلب بسیار خوبی نوشته اید، موافقم با شما، بهتان توصیه می کنم نبوی را جدی نگیرید برای اینکه مرتب بنویسد زیاد می نویسد د طنز نویس را که نباید محقق دانست. می توان گفت نبوی گاه تصادفی مطلب خوبی دارد
پروین

-- پروین ، May 17, 2007 در ساعت 02:48 PM

به این لینک هم نگاه کنید با سپاس

http://news.gooya.eu/politics/archives/2007/05/059712.php

-- بدون نام ، May 17, 2007 در ساعت 02:48 PM

خانم پروين
شما به جناب نبوی لطف داريد؟ طنز نويسی يکی از مهارتهای به شدت استعدادی و بعد از آن اکتسابيست که ژورناليستها به ندرت اين توانايی را دارند.
آنچه مد نظر شماست با گمانم هزل باشد که با طنز مطبوعاتی متفاوت است.

-- رضا م ، May 22, 2007 در ساعت 02:48 PM

از شما متشکرم و وبلاگ بسیار خوبی دارید با سپاس فراوان علی پیرمرادیان

-- علی پیرمرادیان ، Aug 11, 2007 در ساعت 02:48 PM

سلام. خوشحالم که حداقل عده قلیلی چون شما می تونید طعم خوش ازادی را بچشید. می خوام قضیه ای رو براتون تعریف کنم. همسرم جزو نخبگانه و وزارت اطلاعات ایران ازش درخواست همکاری کرد چون اون پزشکه و ازش خوب خیلی کارها برمی یاد اما اون درخواست رو رد کرد و این درحالیه که ما دو سال پیش لاتاری برنده شدیم و تا اول مهر بیشتر فرصت نداریم و اونها برای انتقام ما رو ممنوع الخروج کردند و گفتند حتی اگه قاچاقی برید ما به اصطلاح زیر اب شما رو اونجا هم می زنیم. حالا ما بلاتکلیف اینجا موندیم و مستاصلیم. گاهی با خودم فکر می کنم کاش آدم اصلا خنگ به دنیا بیاد تا نه نخبه شناخته بشه و نه اسارت یا تنگناهای دیگه رو درک کنه. با این حال حالا که برعکس شده و ما در تب و تاب کسب لذت آزادی هستیم. موفق باشید دوست عزیز

-- سمانه ، Sep 12, 2008 در ساعت 02:48 PM