رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ فروردین ۱۳۸۶

زندگی در تهران می‌تواند خیلی باحال باشد

ناصر غیاثی


گای هلمینگا شاعر لوکزامبورگی

گای هلمینگاا (Guy Helminger) رمان‌نویس و شاعر ِ لوکزامبورگی، متولد ۱۹۶۳ که از سال ۱۹۸۵ ساکن کلن است، از بیست و دوم فوریه تا هفدهم مارس ۲۰۰۷ در چهار چوب ِ پروژه‌ی « دیوان ِ شرقی – غربی» (Westöstlicherdiwan) به ایران سفر کرد. این پروژه به تبادلات فرهنگی ِ بین نویسندگان ِ کشورهای عربی، ترکیه، ایران از یک طرف و آلمان از طرف دیگر می‌پردازد. در همین راستا امیرحسن چهلتن در ماه مه و ژوئن امسال به آلمان سفر می‌کند. هلمینگا در طول سفرش به ایران یادداشت‌های روزانه‌اش را در وبلاگی به نام ِ «سلام تهران» درج می‌کرد که دویچه‌وله در اختیار او گذاشته بود.
گزارش زیر توسط وی در روزنامه‌ی «دی ولت» ِ شنبه چهاردهم آوریل منتشر شده‌است. ترجمه‌ی آن را می‌خوانید.

یکی از آشناهایم، در حالی‌که چهره‌اش توسط دستی نامرئی درهم رفته بود، از من پرسید: «می‌خواهی بروی کجا؟» روی "کجا" تاکید کرد. جواب دادم: «می‌روم تهران.» سر تکان داد، آب‌جویی سفارش داد و با این جمله: «شاید آخرین آب‌جویت باشد» آن را از روی پیش‌خوان به طرف من سُر داد.

ودکا، ویسکی، شراب و آبجوی گندم هست

ولی آن آب‌جو، آب‌جوی آخرم نبود. برعکس در پای‌تخت ِ پرهیزکاران، بار ِ خانه‌ها آن‌قدر خوب مجهز شده بود که به فکر فرو می‌رفتم. از یکی از میزبانانم پرسیدم، چطور این همه ودکا و ویسکی و شراب و آب‌جوی اِردینگا گیر می‌آورد. قبل از این که جواب دهد، کمی فکر کرد. انگار هرگز از خودش چنین سئوالی نکرده بود. بعد گفت: «گمان می‌کنم که قاچاق الکل دست ِ خود ِ حکومت باشد.»

تهران پر از ساختمان‌های چند طبقه است، پل‌های اتوبان تکه تکه‌اش می‌کنند و در نگاه اول شبیه به چند کلان‌شهر دیگری است که آدم دوست ندارد آن‌جاها زندگی کند. در حالی که در جنوب تهران مهاجرین دست به ساخت و ساز ِ شهرک‌های غیرمجاز می‌زنند، در شمال ِ ثروت‌مند، در کنار جعبه‌های چهارگوش، ویلاهای پر زرق و برقی وجود دارد که برای وارد شدن به آن‌ها باید از ورودی‌های ستون‌دار رد بشوی، یا آپارتمان‌هایی هست که گاهی مساحت‌شان به ۲۵۰ متر و بیش‌تر می‌رسد. و این در حالی است که در سال کرایه‌ی خانه تا ۲۰ در صد افزایش پیدامی‌کند و قیمت هر مترمربع‌شان برابر با قیمت‌ ِ مترمربع ِ آپارتمان‌های کلن است. طبیعی است آن‌هایی که هم‌زمان سه جا کار می‌کنند و با پولی که درمی‌آورند، به زحمت ماه را به آخر می‌رسانند، این‌جاها زندگی نمی‌کنند. خیلی چیزها باعث می‌شود که آدم به یاد جمهوری اسلامی نیافتد. این‌جا نه مسجدهای بی‌شماری هست که توی چشم بزند و نه صدای موذنی شنیده می‌شود.

این‌جا می‌توانست برلین - کرویتس‌برگ ِ باشد

یک هفته طول کشید تا اولین آخوند را ببینم. چند تا زن چادر می‌گذارند، اما بیش‌تر زن‌ها روسری ِ مد روزشان را همین‌جوری انداخته‌اند روی مو، آرایش غلیظ دارند و کت‌ها‌ و پالتوهای غربی پوشیده‌اند. اگر تابلوها و اعلانات ِ به فارسی ِ سر چهارراه، کنار بازارچه‌ی تجریش نبود، می‌شد این‌جا برلین باشد.
اما بلافاصله بعد از ورود من به ایران، اخطار دادند، همان‌طور که همیشه وقتی بهار نزدیک می‌شود، این اخطارها هم پیدایشان می‌شود. پاسداران ِ بالایی اعلام کردند که به زودی بار دیگر قال این تحرکات شیطانی کنده می‌شود، باردیگر پاک‌سازی خواهند کرد و مراقب خواهند بود که همه بلافاصله لباس‌های درست و حسابی بپوشند و با رفتارشان به فحشا رواج ندهند.

برای جوان‌ها این اخطارها علی‌السویه است. به موهای‌شان درست و حسابی ژل می‌زنند یا مثل جونی دپ در فیلم دزدان دریایی ریش ِ باریک می‌گذارند، تی‌شرت‌هایی می‌پوشند که اسم گروه‌های موسیقی ِ آمریکایی روی‌شان نوشته شده و زن و مرد ، با وجود ِ ممنوعیت ِ تماس، دست در دست هم در خیابان راه می‌روند. هیچ‌کس نمی‌تواند پیش‌گویی کند که این وضع تا کی ادامه پیدا خواهدکرد تا حکومت دوباره عکس‌العمل نشان بدهد. خودسری، استراتژی‌ ِ بسیج است و جوان‌ها می‌دانند که ممکن است حتا گذاشتن یک کلاه بیس‌بال برای‌شان دردسر ایجاد کند.

رحمت خداوند بسیار دور است

اما بیش‌ترشان به هرحال علاقه‌ای به مذهب ندارند. این‌ها که تحت ِ دکترین ِ حکومت اسلامی بزرگ شده‌اند، بیش‌تر احساس ِ قیدوبند و ممنوعیت می‌کنند تا رحمت خداوندی. روشن‌فکرها در ایران از فرار یک نسل ِ کامل از مذهب حرف می‌زنند.

حکومتی که وقتی پای به خانه برگردان ِ دوباره‌ی بچه‌های خودش در میان باشد، هیچ امکانی برای وساطت بین اسلام و غرب نمی‌بیند و با قاطعیت بین یک مسلمان ِ سالم و باایمان و یک طرف‌دار ِ بیمار ِ از نظر روانی پریشان ِ فرهنگ غرب فرق می‌گذارد. این حکومت سال‌هاست متوسل به تنبيه در انظار عمومی و شلاق و زندان شده است. نتیجه‌ی تلاش برای ایجاد یک جامعه‌ی به شدت بسته، دست‌کم در شهرها این است که مردم دایم بی‌پرده‌تر و روشن‌تر نارضایتی‌شان را بیان می‌کنند.

در طول هفته‌هایی که در خیابان‌های تهران قدم می‌زدم، در حالی‌که هر روز توده‌ای از دود بالای سرم بود، مرتب مردمی با من حرف می زدند که می‌خواستند فقط بگویند با حکومت‌شان موافق نیستند. یک زن سال‌مند از من پرسید، اولین برداشتم از کشورش چیست. گفتم: «همه بسیار مهربان هستند و من واقعن احساس می‌کنم به این‌جا خوش آمده‌ام.» گفت: «بله، این یک فضیلت ِ قدیمی ِ ایرانی است. کسی هم نمی‌تواند از ما بگیردش. من زمان شاه را دیده‌ام. آن موقع هم اوضاع چندان رو به راه نبود، اما این...» به روسری روشن و گل‌دارش اشاره کرد و پشت چشم نازک کرد. بعد برای من آرزوی خوش‌بختی کرد و خواهش کرد در آلمان بگویم که ایرانی‌ها آدم‌های خوبی هستند.

جوک در مورد رییس جمهور احمدی‌نژاد

در اصفهان یک مرد تقریبن پنجاه ساله دست‌اش را از پشت روی شانه‌ام گذاشت و با ناراحتی و انگلیسی ِ دست و پا شکسته گفت: «شما باید باید به مردم‌ ِ این‌جا کمک کنید. نمی‌دانم روزنامه‌نگارید یا نه، اما باید در روزنامه‌های کشورتان بنویسید که در ایران هیچ‌کس این رژیم آخوندی را دوست ندارد. این را باید به من قول بدهید. ما نمی‌خواهیم که آمریکایی‌ها کشورمان را بمباران بکنند، این را به هیچ وجه نمی‌خواهیم. در سال‌های گذشته به اندازه‌ی کافی جنگ داشتیم، اما غرب باید به ما کمک کند.» بقیه به این اکتفا می‌کردند که برایم درباره‌ی احمدی‌نژاد جوک تعریف کنند.

تناقض بین دکترین و زندگی روزمره، بین آن‌چه که مردم در تهران در زندگی خصوصی‌شان انجام می‌دهند و آن‌چه که باید رسمن از آن اطاعت کنند، از این بیش‌تر نمی‌شود. تفاوتی که در تصویرسازی شهر هم می‌شود دید. اگر از یکی از اتوبوبان‌ها رد بشوی، قدم به قدم تبلیغات می‌بینی، اکثرن فرآورده‌های غربی: تلفن‌های همراه با ابعادی بسیار بزرگ روی داربست‌ها یا فنجانی قهوه‌ که بخار از آن بلند می‌شود و برای یاکوبس کرونونگ تبلیغ می‌کند. پلاکارد‌ها همه جا به آرزوهایی دامن می‌زنند، که آدم هیچ‌وقت نداشت. در کنار این تابلو‌های مرسوم ِ تبلیغاتی، به شدت برای اسلام و بزرگ‌داشت ِ شهدا تبلیغ می‌شود. شعارهای علیه دشمن روی دیوارها شعله می‌کشد. مجسمه‌ی آزادی را با سر یک جمجمه دیدم، اسراییل لعن می‌شود و غرب ِ مصرف‌گرا.

نمای خانه‌های بی‌شماری چهره‌ی انقلابی‌های شهید را نشان می‌دهد. تصاویری باسمه‌ای از گل سرخ و پروانه که در خدمت ستایش ِ عملیات جنگی‌شان است، مادران ِ گریان و اسلحه. یادآوری تحمیلی ِ انقلاب، جنگ و گذشته‌ی نه چندان دور همان ‌اندازه حی و حاضر است که ترافیک‌هایی که ساکنین تهران اوقات فراغت‌شان را در آن می‌گذرانند.

بدون خشم، بدون خشنوت، بدون تعصب

با این وجود در گورستان شهدا که با هم‌کار ایرانی‌ام از آن دیدار کردم، بیش‌تر فضایی خانوادگی حاکم است. طبیعتن وابستگان برای صدها هزار نفری عزاداری می‌کنند که اکثر در جوانی زندگی‌شان را فدا کرده‌اند و حالا عکس‌ها و چیزهای دیگری که در ویترین‌های شیشه‌ای که بالای گورها تعبیه شده، آن‌ها را به یاد می‌آورد. اما این‌جا نه خشم حاکم است، نه خشونت؛ تعصب که جای خود دارد. اتفاقن برعکس، مردم چایی می‌خورند، روی نیمکت‌ها استراحت می‌کنند و به من، یک غریبه، غذا تعارف می‌کنند، تا به اراوح ِ مردگان‌شان آمرزیده شود. مردی می‌گوید: «عکس بگیر! گاهی خاطرات به آدم کمک می‌کند، در آینده دست به بعضی کارها نزند.»

تهران شهری از هزارویک شب نیست، حتا وقتی در فروش‌گاه‌ها و بازارها لامپ‌های پرنور کالاها را روشن می‌کنند و آدم در حالی که این نورها چشم‌اش را می‌زند، از دالان‌ها می‌گذرد. تهران آن شهری هم نیست که شیعه‌های خشمگین با چهره‌های درهم رفته به نام خدای‌شان به دشمن لعنت می‌فرستند، مگر این‌که دولت صد نفری را به یک میدان بفرستد. در این‌گونه موارد تلویزیون دولتی استفاده اوبژکتیو با زاویه‌ی باز را کنار می‌نهد. وگرنه ساکنین این شهر چهارده ملیونی را می‌بینید که در کنار گروه کوچکی که قرآن به سر گرفته‌اند، خریدکردن را به نمایش ِ مذهبی ترجیح می‌دهند.

نه، تهران رنگ‌های بسیاری دارد و چهره‌هایی مهربان. تهران کمک‌رسان است و بی‌پرده. صبح‌ها وقتی دود هنوز بیدار نشده، در شمال، قله‌‌های برفی ِ البرز مثل چشم‌انداز ِ آینده‌ای گشوده به روی جهان، سربیرون می‌آورند. جوان‌هایی که از آن‌ها می‌پرسیدم نظرشان در مورد شهرشان چیست، می‌گفتند: « باحال است. این‌جا می‌شود هرکاری کرد، هر فیلمی را دید، هر موسیقی را شنید. اگر چه دیسکو نداریم، جایی که بتوانیم با دختر یا پسری آشنا بشویم، اما به جایش مراکز خرید است. آن‌جا بین قفسه‌ها هم‌دیگر را می‌بینیم و می‌توانیم شماره تلفن ردوبدل کنیم. در حالی که جوری رفتار می‌کنیم، انگار دنبال لباس می‌گردیم.»

سه چهارم جمعیت جوان است

هفتاد و پنج درصد جمعیت زیر بیست و پنج سال است. این جوان‌ها نمی‌ترسند، این جوان‌ها ایمان دارند چیزی عوض خواهدشد. با این وجود خیلی از آن‌ها دوست دارند به آلمان بیایند، چون آلمان، آن‌طور که محسن، دانشجوی مهندسی فن‌آوری اطلاعات می‌گفت، به‌ترین کشور دنیاست. ولش نکردم: « آها! چه چیز آلمان خوب است؟» جواب داد: «همه چیزش.» موقعی که می‌خواستم بازهم بیش‌تر بپرسم، سرش را تکان داد و تکرارکرد: «همه چیز.»

آیا اتفاقی بود؟ به هرحال در تاکسی ِ که بعد از گفتگو با محسن مرا به محل اقامتم، موسسه‌ی باستان‌شناسی، می‌آورد، پرچم آلمان از پنجره‌ی سمت چپ آویزان بود و از بلندگوهای ماشین هیپ هوپ شنیده می‌شد: بیت‌ها گاهی به آلمانی و گاهی به فارسی. با احتیاط از راننده پرسیدم، چرا پرچم آلمان را از ماشین‌اش آویزان کرده. توی آینه‌ی عقب نگاه کرد و گفت: «ای بابا! آلمان به‌ترین کشور دنیاست.» از او دیگر نپرسیدم چرا چنین نظری دارد. به موسیقی گوش دادم، به این درهم‌آمیزی ِ فرهنگ‌ها، به این آمیخته شدن زبان‌ها، که من فقط یک بخش‌اش را می‌فهمیدم و بخش‌ دیگراش را نمی‌فهمیدم. شاید هم سرم را با موزیک تکان دادم، نمی‌دانم. به هرحال موقعی که پیاده می‌شدم، راننده نوار ِ کاست را با این کلمات به من داد: « این را به تو هدیه می‌کنم. آن بالایی‌ها هر کاری دل‌شان می‌خواهد، بکنند. ماها هم‌دیگر را می‌فهمیم.»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

این دیگه خیلی زیاده روی کرده.

-- حسین ، Apr 16, 2007 در ساعت 12:20 AM

تهران خيلي باحال كلا مردم ايران خيلي جالبن!

-- پرهام ، Apr 16, 2007 در ساعت 12:20 AM

این مطلب را خانم بقراط هم ترجمه کرده اند که در سایت گویا موجود است. هر دو مترجم متوجه نشده اند که نام گای وجود ندارد و تلفظ درست این اسم " گی" هست. مثل این که گی دو موپاسان را یک مترجم تازه کار بنویسد گای دو موپاسان... هلمینگا هم نیست، هلمینگر است. اگر در ایران بنویسند هانس دیتریش گنشا، (به جای گنشر )،هیچکس نمی فهمد منطور همان گنشر معروف است. درست است که چنین لهجه ای در محاوره آلمانی ها هست و مثلا مولر را مولا می شنویم اما در نوشتار بهتر است همان ار را نوشت. تازه این آقا که آلمانی هم نیست و لوکزامبورگی است.

-- lمهدخت ، Apr 16, 2007 در ساعت 12:20 AM

منظور از آبجوي گندم را اصلا نميشود فهميد!!! يا آب گندم بوده يا چيز ديگري ... در يک رستوران بين راهي نوشته بود جوجه کباب بلدرچين... حالا حکايت اين ترجمه هم همين است

-- davood ، Apr 17, 2007 در ساعت 12:20 AM

حقير خودم هم ساكن تهرانم هم روزنامه نگار و نويسنده ام. با اين چيزهايي كه توي اين صفحه سرهم شده، به گمانم اين آلماني طفلي،يا مشقهايش را داده كسي برايش نوشته، يا در داستان سرايي خيلي بي سليقگي كرده است. اين نوع نوشتن مال زمان گوبلز آلماني است كه مي گفت: دروغ هرچه بزرگتر، باورپذيزتر!

-- امير ، Apr 17, 2007 در ساعت 12:20 AM