رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۵ آبان ۱۳۸۹

تبعید و مهاجرت از نگاه اسماعیل خویی

عباس معروفی

سال‌ها پیش با طرح موضوعی مسئله‌ی تبعید و مهاجرت را پیش کشیدم و از چهره‌های سرشناس ایران خواستم برای من بنویسند که ابعاد گسترده‌ی تبعید را چه گونه ارزیابی می‌کنند. مسئله‌ای که پس از انقلاب دامن‌گیر بخش قابل توجهی از روشنفکران جامعه‌ی ما شد.

Download it Here!

سران حکومت جمهوری اسلامی که خود تبعید کشیده و زندان دیده بودند، بلایی سر روشنفکران آوردند که تبعید حالا یکی از قشنگ‌ترین سرنوشت‌های معترضان و منتقدان است. آن‌ها کشتند و در این کشتار عده‌ای راهی یافتند که عطای وطن را به لقایش ببخشند و ناچار تبعید را پیش گیرند.

سه دهه گذشته است. به همین راحتی که بتوان گفت دیروز گذشت. می‌توان گفت چهل سال گذشت. انقلاب زایمانی‌ست همراه با درد و خون و گریه و شادی و شور. همه‌ی تخیل و تجربه و رؤیا و نیروی بشری یک ملت به‌کار می‌افتد تا در دل زمستان شکوفه‌های بهار زندگی را برویاند. اما در این میان کودتا چیست؟ کودتا زایمانی غیرطبیعی‌ست. یک سزارین توأم با بی‌هوشی که نه درد را می‌فهمی و نه ریزش خون را درمی‌یابی. یکباره در ضعف و سستی درمی‌یابی که دیو زاییده‌ای یا اژدها.

سه دهه گذشت و کودتایی، و دقیق‌تر، کودتاهایی در دل انقلاب ما به‌وقوع پیوست و تمام شکوفه‌های ما را به تاراج برد. لبخند را بر لبان ملت خشکاند، ادبیات را سیاه کرد، مطبوعات را به زانو درآورد، شخصیت مردم را شکست و میلیون‌ها نفر را آواره ساخت. بخشی مهم از نیروی جوان و خلاق کشور را به تبعید واداشت. بخشی از ملت ما در سایه‌ی غمبار فراق، زندگی در تبعید پیشه کردند که ایران ما با آن همه اعدامی و کشته‌ی جنگ و تبعیدی، حالا شهر مادران داغدار است. و شهری که مادرانش داغدار باشند، حاکمانش در ترس و وحشت و دلهره خواهند بود. آنگاه زندگی در سایه‌ی ترس، کشته و مجروح و مهاجر و تبعیدی و آواره می‌سازد.

سال‌ها پیش از اسماعیل خویی شاعر نامدار ایران پرسیدم، ابعاد گسترده‌ی تبعید را چه گونه ارزیابی می‌کنی. و او برای من نوشت:

میهن چیست؟ میهن کجاست؟ میهن آب و خاک است. میهن پیش از هرچیز آب و خاک است. با رنگ‌ها و بوهایی ویژه. میهن من رنگ و بوی کاهگل باران ‌خورده است. آبی ژرف آسمان خراسان است و بوی سیگار مادربزرگ. مخملی خاک خورده‌ی گل‌های تاج‌ خروس است و بی‌بویی پرخاصیت گل‌های ختمی. سبزآبی شاداب کاشی‌های مسجد گوهرشاد است و بوهای مانده‌ی بازار. سفیدی کورکننده‌ی آفتاب نیمروز است و نموریِ تاریک زیرزمین. شاه‌نشین خانه‌ی مادربزرگ است در مشهد با ارسی‌هایش که شیشه‌های کوچک و رنگین‌شان از آفتاب کورکننده‌ی نیمروز خراسان شبکه‌ای چشم‌نواز از رنگ و طرح می‌ساخت تا تنهایی دل نوجوان من به نموری تاریک زیرزمین ماننده نباشد.

در آنسوی پنجاه سالگی نیز، هنوز زمینه‌ی آشنای رؤیاها و کابوس‌های من همین‌هاست. بسیار کم پیش می‌آید که من چیزی از تهران یا از لندن یا از هر کجای دیگر را به‌گونه‌ای بازشناختنی در خواب ببینم.

میهن پیش از هر چیز، آب و خاکی ویژه است. پیش از هر چیز، آری. اما نه بیش از هر چیز. میهن بیش از هر چیز پیوندهای ناگسستنی‌ای‌ست که تو با دیگران داری. میهن من مادربزرگ من است. مادرم، پدرم، دایی‌جان، حسین‌آقا، عمه منیره، خواهرانم، برادرانم. دختری پانزده ساله که در کوچه‌ای دراز و خلوت به سوی من پیش می‌آید و در چند گامی من تنها یکبار چادرش را می‌گشاید تا من طرح خوش‌تراش و ارمک‌پوش اندامش را تا همیشه در یاد خود داشته باشم.

میهن من مرگ پدرم است، عروسی خواهرم. میهن من پسر من است، هومن! دخترانم آتوسا، صبا، سرایه. میهن من دکتر محمود هومن است. میهن من پرویز است، مرتضی، رعنا، رضا، نعمت، پویان، مسعود، سعید، ناصر، نسیم، ایرج. میهن من فرانکاست، رکساناست. میهن من نیماست، اخوان‌ است، شاملوست، توللی، نادرپور، آتشی. میهن من فردوسی‌ست، مولوی‌ست، حافظ است، زبان فارسی‌ست، دانشگاه تربیت معلم است. دانشجویانم.

میهن من آرش است. دفترهای زمانه است، جهان نو است، کیهان ادبی‌ست، نامه‌ی کانون است، بوستان، چراغ. میهن من کانون نویسندگان ایران است. میهن من انقلاب میهن من است که خمینی آن را از میهن من دزدید. میهن من اینجاست و هر آنچه با این همه در پیوند است. و خمینی با دزدیدن انقلاب میهن من، میهن مرا نیز از من توانست سرانجام بدزدد.

و من اکنون اینجایم، بی‌میهن. بی‌میهن خود.
اینجا کجاست؟ اینجا جایی‌ست که من نمی‌توانم. می‌دانم که نمی‌توانم، هرگاه بخواهم از آنجا به میهن خود بازگردم. و پس مهم نیست که اینجا کجاست. و غربت یعنی همین. غربت دور بودن از میهن نیست، تا می‌دانی که می‌توانی هرگاه بخواهی به میهن خود بازگردی. هر کجا که باشی، غربت نخواهی بود. غربت آغازه‌‌ای مکانی ندارد. در زمان است که غربت آغاز می‌شود. فراگذشتن تو از مرزهای میهن هنوز آغاز غربت نیست.

آستانه‌ی غربت لحظه‌ای‌ست که تو درمی‌یابی و دیگر می‌دانی که نمی‌توانی هرگاه بخواهی به میهن خود بازگردی. غربت، چون نیک بنگری، زندان شدن جهان است یا یعنی جهان یا جهانی شدن زندان تو. زندان چیست؟ بودن در فضایی دربسته به خودی خود زندانی بودن نیست. زندان جایی‌ست که تو نمی‌توانی و می‌دانی که نمی‌توانی به لحظه‌ی دلخواه آن را ترک بگویی. اوین در غربت جهان می‌شود. جهان اوین توست، آنگاه که در غربت باشی، برای غربت جهان زندانی بزرگ است.
و گستره‌ی آزادی؟
پاره‌ا‌ی کوچک از جغرافیای زمین که تو را بدان راه نیست. میهن تو.

بی‌میهن اما نمی‌توان زیست. در غربت تا همیشه غریب نمی‌توان ماند. غریب تا دقمرگ نشده است و تا دقمرگ نشود، می‌باید که در غربت میهنکی برای خویش بازبسازد. و می‌سازد. زندانی در زندان آزادی‌هایی برای خود فراهم می‌آورد. من "می‌توانم"‌هایی توان‌بخش در چمبره‌ی توان‌کاهی از "تو نباید"ها.

و غریب در غربت برای خویش سرپناهی می‌سازد. خانه‌ای در جامعه‌ی میزبان که آلایه‌های درونی‌اش رنگ و انگی دارد از فرهنگ زادگاهی او و روشنی می‌یابد از صفای دوستی‌های کهن و آشنایی‌های تازه. غریب در غربت باید میهنکی بسازد برای خویش و بدان دل ببندد، وگرنه دق می‌کند. چنان که ساعدی کرد و از یادم نمی‌رود رنگ و آهنگی از شرمندگی را که نعمت آن روز در لندن بر چهره و در صدای خود داشت. چنان که انگار می‌خواهد به گناهی اعتراف کند، وقتی که گفت: عجیب است. به هر شهری که می‌روم، پس از چند روزی دلم برای پاریس تنگ می‌شود.

به نعمت گفتم: طبیعی ست که چنین باشد.
گفتم: کسانی که میهن - کشور خود را از دست می‌دهند، در غربت میهن - شهری برای خود دست و پا می‌کنند. راز بقای غریبان می‌توان گفت همین است.
گفتم: پاریس اکنون میهن - شهر توست. همچنان که لندن میهن - شهر کنونی من است.
و به نعمت نیز گفتم: من به شهرهای بسیاری در گستره‌ی این غربت جهانی سفر کرده‌ام و در بسیاری از شهرها، بارها پیش آمده است که در سخن گفتنم از دلتنگی خویش با دوستی از زبانم پریده باشد: «می‌خواهم برگردم به تهران.»
و تهران غربت من دریغا لندن است.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

اسماعیل خویی هیشه خوش نواست. زنده بادش.

-- وحید ، Nov 10, 2010 در ساعت 11:00 PM

باید بگویم که برای بسیاری از این تبعیدیان افرادی هستند که سال ها است رفاه نسبی شهرهای فرنگی را دیده اند و از معضلات فعلی تهران خبری ندارند. برای ان ها که دهه ها است در فرنگ هستند، تهران مثل ان استخر بزرگ خانه دوران کودکی است که خاطراش زیبا است ولی وقتی دوباره می روی می بینی که فقط یک حوض کوچک است با اب سبز. خوب وقتی که بچه ای مقیاس هایت هم بچگانه است و طلایی.

امروزه برای رفتن یک مسیری 10 کیلومتری در تهران (مثلا از میدان ازادی فعلی (همان شهیاد عهد باستان) تا میدان امام حسین فعلی (همان میدان فوزیه / شهناز عهد باستان)در طول روز گاهی نیاز به 3 تا 4 ساعت وقت است، انوقت متوجه می شویم که شهرهایی که بعضی از ما ها تویش زندگی می کنیم مثل لندن یا پاریس چقدر مرتب و مرفه هستند.

-- احمدی ، Nov 10, 2010 در ساعت 11:00 PM

خوب به دلیل همین طفره رفتن ها بود از تعریف واقعی میهن که وقتی مردم شعار نه غزه نه لبنان ، جمهوری ایرانی و مرگ بر روسیه گفتند بر اشفت و گفت این شعار ناسیونالیستی شبیه شعار های هیتلر است .
یعنی مردم ایران را با فاشیست ها انهم ان دسته که روسها و مارکسیست ها خیلی با ان پدر کشتگی دارند ( حتا بیش از یهودی ها ) مقایسه کرد .
وقتی مغلطه کنی آخرش وطنت میشود روسیه و ونزوئلا و کوبا و برزیل و کاسترو و چاوز و لولا .
مثل رفقای مذهبی تان که وطنشان غزه و لبنان است و بشر اسد و هنیه و حسن نصر الله .

-- aman az marxism rousi ، Nov 11, 2010 در ساعت 11:00 PM

تبعيد همان قدر مي‌تواند خوب باشد كه بد. خوبيش رهايي از خودسانسوري و بديش لمس نكرد اوضاع و احوال از نزديك است.

-- زهره ، Nov 12, 2010 در ساعت 11:00 PM

از همان ابتدا که سر فصل/ موضوع مقاله را دیدم به کنه ماجرا پی بردم ...
نوشته ای پاک و ساده بود که مرا یاد پندی از مرحوم دکتر غلامحسین یوسفی انداخت:
" همیشه سعی کن ساده بنویسی که هنر در ساده نویسی هست. از جملات کوتاه و ساده استفاده کن.
سعدی را همه می توانند بخوانند و درک کنند چون هنر ساده نویسی داشت ..."

در اینجا در تائید نویسنده اضافه می کنم در حال حاضر شرایطی موجب شده است که هر شهروند ایرانی با تکانی کوچک تحملش بسر می رسد و قصد مهاجرت به هر کجائی را می کند و مجبور می شود آن جا را خانه خود بنامد.
جائی که هرگز به آنجا تعلقی نداشته ...

در طی این سال های نامبرده توسط نویسنده، همیشه شرایط بالا و پائین زیادی داشته ایم.
زمان جنگ را به یاد می آورم که با تمام مشکلاتش آنقدر داوطلب برای مهاجرت نبود.

ولی آیا حال چطور می گذرد؟

یاد شعر شفیعی کدکنی افتادم:
به کجا چنین شتابان
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
ز غبار این بیابان
هوس سفر نداری؟
...
همه آرزویم اما … چه کنم که بسته پایم
چه کنم که بسته پایم

به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد،بجز این سرا، سرایم

سفرت به خیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت، به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را
سلام ما را…

حال به مصاف طوفانی است که همه را با خود دارد می برد
...
ممکن است گون با آن همه ریشه هم از دل خاک بیرون کشد و با او همسفر گردد ...

شلیل
Sholail

-- Sholail - شلیل ، Nov 16, 2010 در ساعت 11:00 PM