رادیو زمانه > خارج از سیاست > با آقای نویسنده > نویسش | ||
نویسشعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comمدت مدیدی است که شاعر بزرگ معاصرمان، یداله رویایی در قالب نثر به صورت نامه یا پرسش و پاسخ شعرهاش را مینویسد. رویایی در این نوشتهها با ایجازی که تنها شعر بدان نیاز دارد و ایهامی که باز لازمهی شعر است و پیچیدگی مختص شعر حرف میزند. زبان نوشتاری او به شعر رسیده، حتا در گفتگو و نامه خواسته یا ناخواسته چکیده و خلاصه و مفید میشود. شعر میشود.
اینها نامههایی است از روزگار رفته، از حوادث، از منظر شاعر آزاده و آزاد، که آنچه میخواهد یا میگرید یا بر آنچه میخندد، توی سرش بارها مینویسد، خط میزند، شسته و چکیده میکند و بر کاغذ میآورد. این نوشتهها که غالبا نامههایی است خطاب به من به زودی با عنوان نویسش در آلمان چاپ و منتشر خواهد شد. این روزها نثر رویایی همه شعر است. شعری که در نثر قاب میشود، یا نامهای بر شعر نقاب میشود. رویایی در تازهترین نوشتهاش نویسش، از حلاج و هجویری سخن میگوید، با نگاهی مدرن، اما تند و قاطع و بُرنده. از نویسش میگوید: پاسخ : کم مینویسم، دیر مینویسم. تأنی ضعف من است. و ضعف من این است که نمیتوانم. نتوانستن عیب من، و عیب من عادت من است. حالا دیگر نمیتوانم خود را عوض کنم، این عیب و این عادت در من مانده است و با من زندگی کرده است. من دورتر میروم از آنهایی که تندتر میروند. فرق من با آنکه تند میرود این است که او، وقتی مینویسد، بر آنچه میبیند میرود. من اما، قلم که میگیرم ، با آنچه میبینم در نبرد میمانم. تا از او – از معلوم – پرده بردارم. او، آنچه را که حس میکند مینویسد. من اما، با آنچه حس میشود، - با محسوس - نامحسوس میمانم. من حس نمیکنم. بر جملههایم تأمل بسیار میکنم. و تأملهای دستِ مرا ذهن من است که دور میبرد. ذهنی با تربیت حجمی. و تربیتِ شکل، که بدون ریتم زندگی ندارد. ریتم را به معنای وزن و عروض نگیرید (که در جای خود غنی، دلپذیر و هوشمندانه است). ریتم در قطعه و نه ریتم در مصرع. ریتم را در حرف من اینجا، به معنای حرکتِ حرف بگیرید. حرکت حرف در متن، «جا»ای که در نویسش پیدا میکند. «نظم جا». منظورم نظم چیزها نیست. چیزها نظم ندارند. به داخل متن که میآیند، نظمشان را در بیرون جا میگذارند، به خاطر جایی که در قطعه شعر پیدا میکنند. این حرکت نه نقطۀ عزیمت دارد و نه مرزِ رسیدن. تمام ذهن حجم ذهن ادامه است، ذهن غایت. غایت معلوم نیست. پس ذهن، ذهن ِ بیغایتی است، بینهایتی است. پس ادامه، ادامة لغت است، ادامة لوگوس که مادر الفبا است. من حتی «ی» را هم از آخر الفبا بر میدارم. چون ادامه ادامة لغت است، و در این ادامه، لغت چیزی جز علامت نیست. و علامتِ لغت، باری برای لغت است. من آن را مثل معنای آن میگیرم، که همیشه جایش را خالی از خودش میکند، مثل «ی» در آخر الفبا،. که در علائم نامعلوم ادامه میگیرد. مثل حلاج در علائم نامعلومش، و اقامتهایش در طواسین. حلاج لُغُز (لوگوس) را هم ساکن دوایرِ درهم میبینذ. لُغزهای او، شعر ما را زندگی ِ لغت میکنند. وقتی که میدانی، ادامه میگیری. شتاب نمیگیری. رویایی در ادامهی نویسش یک نویسش تازهتر نوشته است که میخوانم: همه چیز نویسش است. نویسش همه چیز ماست. یا به چیزها زندگی میدهد، یا زندگی از چیزها میگیرد. نویسش، نوشتن نیست. نویسش چگونه نوشتن است. نویسش میتواند آبروی نوشتن باشد. میتواند هم نباشد. و یا حتی آن را از این بگیرد. آن فرقی که میان شمس بی کتاب و کتابِ فیه ما فیه میگذرد، و یا میان حلاجِ محجوب و هُجویریِ کشفالمحجوب، نمونههائی از این حرفاند. (نویسش ۱۱) در تأنیهای من، همیشه تکهای از متن تمام متن است. بقیهی متن برای همان تکه میآید. همیشه کسی هست که متن مرا بهتر از من میخواند. حسودِ او که میشوم در همان تکه میمانم، و فکر میکنم برای بهتر از خودم مینویسم. من این بهتر از خودم را در همان تکه جا میگذارم. میگردانمش، میچرخانمش، دورش میگردم. خودم را تکرار نمیکنم، و در تکرار آنچه خودم نیست مقاویت نمیکنم. حتی تکرار را تکرار میکنم. ولی تاجرِ تکرار، اندی وارهول1، نمیشوم. تا بخواهد بشود استروکتورم را به سرعت عوض میکنم. پیکاسو میشوم، زائر پاره فضاها، و کعبههای مکعب.
تکرار گروهی، سِری و تکثیر، کار من نیست. اگرچه در جای خود زیبا باشد. کار مرا رابطه اداره میکند. اگر رابطه نباشد، شماره و تکثیر ما را به جائی نمیرساند. کار شعر کار «تولید انبوه» نیست. اینکه ما یکی را کنار خودش بگذاریم یا کنار دیگری، حتماً حکمتی دارد، حکمتِ کنار. و جوار، که در زیباشناسی بازی بزرگی دارد. «دیگری را هم رابطه در کنار دیگری میگذارد نه شماره و نمره» (ادموند هوسرل). پس باید به کنار اندیشید نه به تکرار، وقتی کنار معنی ِ دیگر میگیرد (لبریختهی ۸۰). و «معنیِ دیگر» را، اگر کشف نکنیم، میسازیم. ساختن! در این معنی است که من همیشه فکر کردهام شاعر ِ امروز باید هنرمندِ امروز باشد. یعنی هم شاعر باشد هم آرتیست: در شعر شامهای برای لغت، و در لغت شامهای برای شعر باشد. هُجویری مؤلف کتاب «کشفالمحجوب»، در فصل حلاج از کشفِ حلاج عاجز که میمانَد، او را «مجنون»، فکر او را «فتنه»، و سخن او را «شنیع» میخوانَد: "و من که علی بن عثمان الجلابی (هجویری) ام پنجاه پاره تصانیف وی بدیدم اندر بغداد و نواحی آن و بعضی به خوزستان و فارس و خراسان، جمله را سخنانی یافتم بعضی قویتر بعضی ضعیفتر بعضی شنیعتر ... که در آن معنی مفقود باشد ... و طالب را هلاک کند." که او (حلاج) "پیوسته چیزی میجوید از طریق اِعوِجاج تا اندر آن آویزد". و در اثبات اینهمه، مثالی از نویسشِ حلاج میآورد که گفته است: «مستنطقات تحت نطقها مستهلکات». و ترجمه میکند "زبانهای گویا هلاک دلهای خاموش است" و که "این عبارت جمله آفت است، و اندر حقیقتِ معنی هدَر باشد"2. عجب! گو اینکه ترجمهی هجویری خواسته است زیبا باشد، ولی معنی این جمله به نظر من بیشتر این است که: کسی که سخن میگوید در سخنِ خویش میمیرد . کجای این حرف اعوجاج دارد آقای هجویری؟ خیلی که بخواهی کم و سادهاش کنی میشود: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. و تمام سرگذشت بیچاره حلاج در همین جملهاش بود، در این بود که حرف میزد: ایمائی، ایجازی، و سهبُعدی، که در فهم فقهای آنزمان نبود. و نه در دسترس ادبیات عرفانزدهی آن قرن. در نظر من امروز، این همان رابطهای است که بلانشو3 بین مرگ و نویسش یافته است: مرگِ سخن (مرگِ آنکه مینویسد). سروشی از حلاج ِ قرن دهم که گفته بود: آنها که سخن میگویند میرندگان ِ سخن خویشاند تا «بلانشو»ی قرن بیستم که نویسش را «تجربهِ خطرناکِ مرگ» میخوانَد. (از میان یادداشت ها، فروردین ۱۳۷۴) ۱. اندی وارهول: نقاش هنرمند تکرار. ۲. کشف المحجوب، امیرکبیر ص ۱۹۳ - ۳. Maurice Blanchot نویسنده فرانسوی. |