رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگاه داستان > اعتراف | ||
اعترافعباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comمیخوام بهت بگم که من دارم بهت خیانت میکنم؛ بدجوریام دارم خیانت میکنم. کار سختی نیست. میتونم تا ابد به تو خیانت کنم و تو هم تا ابد نفهمی.
بدبخت! تو فقط بلدی با جسمت خیانت کنی. فقط بلدی که چشمها و دستهای منو بفروشی و بری دنبال ساق و سینه و کپل اونها. چه طعمی روی لبهاشون هست که به لبهای من میچربه؟ نکنه نوک تیز بینیهای سربالاشون گیجت میکنه؟ بیچاره! از بس که کوچیک و پستی. میبینی و میخوای. درست عین بچهها. ولی من انتقاممو ازت میگیرم. جوری که هرگز نمیتونی حدسشو هم بزنی. من روحم مال کس دیگهس. تمام وجودم مال اونه. میدونی کیرو میگم؟ همون مرد ساکت و سادهای که همیشه مسخرهش میکنی. همونی که بهنظرت ناخون انگشت کوچکت هم نمیشه. ولی بدون که کور خوندی، اون صاحب روح منه. چیزی که هرگز نه خواستی و نه تونستی که تسخیرش کنی. هروقت که با اون انگشتهای سفت و زمختت منو بغل میگیری، هروقت که با لبهای گوشتی و سیاهت سعی میکنی منو مثل هنرپیشهی توی اون فیلمهای آشغالی که هرشب میبینی ببوسی، یا اون هیکل گنده و سنگینترو روم میندازی، خبر نداری که توی قلبم پر از اون مرد میشه. چشمهامرو که میبندم، پلکهام پر از شیرینی نگاه عسلی اون میشه. اینی که تو میبوسی، جسم پوسیده و تهی منه. جسم بیروح و خاکخوردهای که توی این سالها زیر بار سنگین اون نگاههای خالی تو، جلوی چشمهای گاومانند سوخته و کدرت، هرروز کوچک و کوچکتر شده. جسم حقیقی من متعلق به اونه. بدجوری دلم برات میسوزه. چون نمیتونی حتی یک لحظه هم فکر منو بهخودت مشغول کنی. میدونی چرا؟ چون ضعیفی. آره ... هرکی ندونه، من که میدونم؛ یکهزارم اون چیزی که ادعات میشه و مدام تو چشم این و اون میکنیش هم نیستی. پای عمل که میرسه موش میشی. اون اولها یادمه همهاش میخواستی واسهی منم فیلم بیای، اما یه چند شب که گذشت، همه چیزت لو رفت. فهمیدم از زیر شکم هم شانس نیاوردی. درسته که من تا بیام توی خونهی تو، چشم و گوشم بسته بود، اما دیگه خر که نبودم، جونم! بهجاش اون نازنین، همون که به رنگ مهتابی پوستش میخندی و میگی که دستهاش شبیه دست زنهاست، خدا میدونه که از تو هزار برابر مردتره. هرروز از خونه که میزنی بیرون، تا اون لحظهای که از ناکجاآبادها خراب و خسته و سیاهمست برمیگردی خونه، اون اینجا با منه. خیالشرو آروم توی خونه ول میکنم. آزادش میزارم که برای خودش راه بره، بشینه، دولا بشه، عکسهامونرو نگاه کنه. یه چایی بریزه و با یه آبنبات قیچی گوشهی لُپش، آروم آروم اونو هُرت بکشه. باید بگم که گاهی هم میبرمش توی اتاق خوابمون، روی اون تختخواب کهنهی چوبی. میره یواشی لحافرو میزنه کنار و خودشرو میکشه به سردی کیفآور ملافهها. اون همیشه میره جای من میخوابه. خیالت راحت! به سمتی که تو میخوابی، کار نداره. اونجا اینجور وقتها جای منه. آروم میرم کنارش و سیر نگاهش میکنم. سیر که نه ... تا بشه نگاهش میکنم. به چونهی خوشگلش دست میکشم و نوک دماغشو میبوسم. انگشتامرو میکشم روی لبهاش و خط کمرنگ گوشهی لبشرو میبوسم. هروقت میخواد چیزی بگه، لبهامو به لبهاش میچسبونم و پشت نفس قطعشدهاش آروم میگم: هیس! لبخند میزنه و باز منرو میبوسه. فردا میخوام براش خورشت فسنجون درست کنم. خیلی دوست داره، میدونم. هیچکس توی فامیل نمیتونه مثل من فسنجون درست کنه. بعدازظهرها، وقتی که با اون انگشتهای ظریف که مثل سرانگشتهای نقاش زیباست، از تو خیالم پر میکشه و میآد روبهروم میشینه، براش نون و پنیرم میآرم. میخنده؛ آروم نونشرو پاره میکنه، یواشی که دردش نیاد. بعد یه نگاه به من میندازه که مطمئن بشه نگاهم با اونه. بعد تیکهای از نونرو با یککم پنیر میپیچه و میگیره به طرفم. خودش هم یکی میذاره دهنش. اونقدر نرمنرم باهاش بازی میکنه که آدم هوس میکنه از جاش بلند شه بره طرفش، بشینه رو زانوش و تا ابد ببوسدش. بعد بازهم منم و اون تختوخواب چوبی کهنهی من و تو. زوری که نیست؛ این چیزها باید توی ذات آدم باشه. ظاهر که ملاک نیست. آره ... موهای سرش کمه و قدشم بهزحمت اگه یکی دو سانت از من بلندتر باشه. اما هرچی هست، از تو خیلی بهتره. اون مالک روح منه، صاحب نگاه و کلام و نفسهای منه. واسهی خاطر اونهم هست اگه تا حالام زنده موندم و تونستم جسم خستهی سردمرو با بدن هرزهی تو، زیر سقف این خرابشده نگه دارم. آره ... اینهارو گفتم که بدونی انتقام هرزهگیهاترو هرشب و هرروز، توی هر ثانیهام ازت میگیرم. مهم نیست که اون یه خیاله؛ مهم نیست که درست نمیدونم کیه، اسمش چیه، چند سالشه، چهکارهست و چی و چی ... مهم اینه که دوسش دارم و الان دارم به تو خیانت میکنم. بدجوری هم دارم خیانت میکنم. این داستانی بود با عنوان «اعتراف» از فریال. همان دانشجوی فیزیک ساکن انگلستان. داستانی زنانه از جامعهای بیتعادل که هیچ چیزش سر جایش نیست و دروغ از رأس هرم سرازیر میشود و تا پنهانترین زوایای اعماق جامعه نفوذ میکند. گاه بسیاری تصور میکنند که دروغ از لایههای اجتماع مثل هرم آفتاب بالا میخیزد، اما واقعیت این است که هر جامعهای، بالفطره تشنهی راستی و حقیقت است. مگر از بالا بر سرش دورویی و دورنگی و دروغ و دبنگ ببارد. آنهم در زندگیها و روابط اجباری که خوشبختی را هرروزه پای قراردادهای غلط و عادتهای سوخته قربانی میکند. بار افشاگری لایههای پنهان روابط انسانها را در این قرن، بیش از هرچیز، داستان بهدوش داشته است و نویسندگانی توانستهاند آثاری ماندگار بهجای بگذارند که اسرار کشفنشده را بدون شعار و گندهگوییها علمی، بهرخ خواننده بکشند. پیش از این، داستانی از فریال در رادیو زمانه منتشر شده بود. در آن داستان هم گوشهای از ذهنیت یک دختر به هنگام خواب در ملافههای سفید، افشا میشود. نویسنده در این داستان، لایههای ذهنی یک زن خانهدار معمولی را افشا میکند. زنی که هیچکس توی فامیل نمیتواند مثل او فسنجان درست کند. زنی که تمام روز در خانه تنهاست و با ذهنیت خود باید کنار بیاید. اینکه ذهنیت زن توهم است یا واقعیت، در این داستان پیدا نیست، اما چیزی که در آن ناگفتهها خوانده میشود، این است که یک عشق آتشین به بیاعتمادی رسیده و حس انتقام مثل آتش در لابهلای کلمات شعله میکشد. نویسنده در قالب ذهن یک زن عاشق، از آغوش شوهر به آغوش معشوق پناه برده و در این غلتواغلت، عشق گمشدهاش را میجوید و آن هم همه ذهنی؛ و میگوید هرکس به اندازهی نوری که به معشوق میتاباند، ماهاش میکند. هرچه بیشتر نور بتابانی ماهتر میشود و حالا آنچه را باید از شوهر دریغ کنی، همه را در حسهای شنوایی و بویایی و بینایی و حتی لامسه، یکجا میتوانی خرج معشوق کنی. تا بتوانی لحظههایت را قابل تحمل کنی. بهویژه آن لحظهها که جسمت را به دستها و تن شوهر تسلیم میکنی، روحت را بپوشانی و در ذهنت، با آنکه عشق میورزی، عشقبازی کنی؛ و این نخستین گامهای انتقامجویی از رابطهای عاشقانه است که حالا مشوش و مخدوش، به تباهی رسیده و دیگر چیزی جز بیاعتمادی، از آن باقی نیست. فریال در داستانهایش به خوبی از کشف لایههای پنهان برمیآید و چیزهایی را افشا میکند که در پنهانترین لایههای ذهن آدمها دفن میشود. او از واژههایی استفاده میکند که دقیقاً در جمله و در وضعیت، حس دقیق را القا میکند. او با هوشمندی از معشوقی مینویسد که حتی نامش را نمیداند و او را نمیشناسند. این جنگ ذهن و جسم، هرروز و هرشب در دنیا، بهویژه در ایران اتفاق میافتد و بسیاری آدمها در چرخهی بیسرانجام تسلیم، روحشان را عقابوار بهپرواز درمیآورند و از مرزها و قراردادهای عرفی و شرعی میگذرند تا بتوانند زندگی را لحظهای تحملپذیر کنند. در همین زمینه: • بالشِ زبر سپید و دختر باکره |
نظرهای خوانندگان
مختصر و مفيد و تاُثيرگذار
-- بدون نام ، Jul 17, 2010 در ساعت 11:59 PMاستاد معروفي سلام. واقعا" اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت و توهين و بددهني بود كه من نفهميدم. كدام لايه هاي دروني؟ چرا نقد شما بر اين متن، بر اساس استدلال ادبي و قواعد داستان نويسي نيست؟ و مثل يك ستايشگر به اين متن بي قاعده و توهين آميز و عصبي، نمره هاي بالا داده ايد؟ فقط بشماريد چند فحش و توهين و تحقير و كلماتي مثل "بدبخت و گاو و ..." در اين متن هست؟ نه سري دارد و نه عطفي و نه اوجي و نه فرودي و نه پاياني. ما وقتي ستون شما را در زمانه مي خونيم انتظار نداريم متن هاي ستون زن روز قديم رو به عنوان داستان تحويل بگيريم استاد.
-- سولماز ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMآقای معروفی جذابیت این نوع داستانها به این است که مربوط به لایه های پنهان زندگی انسانها است.اگر این زن شوهرش را دوست ندارد باید از او جدا شود.این ویژگی همه انسانهاست که بعد ازمدتی از همدیگر خسته می شوند.اگر این زن با آن مرد رویاهایش هم ازدواج کرده بود باز هم همین افکار برایش پیش می آمد.هنر زن ومرد در زندگی زناشویی در این است که شعله های عشق به همدیگر را همیشه روشن نگهدارند وگرنه هرکدام باز هم چنین افکاری خواهند داشت...
-- ناشناس ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMضمن تایید حرف خانم سولماز که پرسیده است: "استاد معروفي، واقعا اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت بود ". می خواستم بپرسم طبق کدام قاعده ایشان آقای معروفی را استاد نامیده اند؟! از ماست که بر ماست!...
-- بدون نام ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMوقتی ما خودمان بی قائده ایشان را استاد می نامیم، انتظار رعایت کدام قائده را از ایشان داریم؟ استاد و دکتر مقامهای علمی هستند و باید از سوی مراکز معتبر داده شوند. وگرنه تعداد دکتر "کردان" ها خیلی زیاد می شود!...
آقای عباس معروفی می تواند در کلاس خصوصی خودش از سوی دوستان خودش به طور خصوصی استاد نامیده شود. اما اینجا یک رادیوی عمومی است و بیخود نمی شود به دیگران لقب داد.
دوستان محترم در ایمیلی که چند دقیقه قبل فرستادم, قاعده به اشتباه "قائده" نوشته شده .
متن اصلاح شده به این ترتیب است:
ضمن تایید حرف خانم سولماز که پرسیده است: "استاد معروفي، واقعا اسم اين را داستان ميذارين؟ لطفا بفرماييد كدام قاعده هاي داستان نويسي توي اين متن عصبي و پر از عصبانيت بود ". می خواستم بپرسم طبق کدام قاعده ایشان آقای معروفی را استاد نامیده اند؟! در واقع از ماست که بر ماست!...
-- بدون نام ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMوقتی ما خودمان بی قاعده ایشان را استاد می نامیم، انتظار رعایت کدام قاعده را از ایشان داریم؟
استاد و دکتر مقامهای علمی هستند و باید از سوی مراکز معتبر داده شوند. وگرنه تعداد دکتر "کردان" ها خیلی زیاد می شود!...
آقای عباس معروفی می تواند در کلاس خصوصی خودش از سوی دوستان خودش به طور خصوصی استاد نامیده شود. اما اینجا یک رادیوی عمومی است و بیخود نمی شود به دیگران لقب داد.
زیبا بود و پر احساس. کلمات بسیار خوب انتخاب شده بودند.نقد بسیار عمیقی هم انجام دادید.ممنون استاد معروفی عزیز
-- xxx ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMجالبی یک داستان حسی، اصل بودن آن است. به نظر من پیروی از یک قاعده خاص برای داستان اشتباه بزرگی هست سولماز جان. یک روایت ناب و صادقانه از افکار درونی یک زن ایرانی همان داستانی است که کمتر جایی شنیده ایم و کمتر کسی جرات گفتن آن را دارد.
-- علی ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMهمان قدر که تاریکی شب های دختر را حس می کنیم، همان قدر که بوی صبحانه آن دو را حس می کنیم. همان قدر که حس نفرت و عشق آن دختر را با تمام وجود حس می کنیم، برای سوار شدن بر امواج افکار داستان نویس کافی است.
من که دوبار گوش دادم و منتظرم که داستان های بعدی را با صدای خود نگارنده بشنوم
آقای معروفی چرا دقیق حرف نمی زنید و همین طوری یک چیزی می پرانید ؟
-- نیلی ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMمنظورتان در این جمله " بار افشاگری لایه های پنهان روابط انسانها را در این قرن، بیش از هرچیز، داستان به دوش داشته " کدام قرن است ؟ ما تازه در آغاز این قرنیم ! شما احتمالا این جمله را از جایی کپی کرده اید و طبق معمول خودتان منبع را ذکر نکرده اید.
تازه داستان داریم تا داستان . امیدوارم منظورتان این داستان بالا و داستانهایی که خودتان نوشته اید نباشد !... داستانهای خود شما چیزخاصی را افشا نمی کنند، فقط نشان می دهند آنها را از روی چه کتابهایی تقلید کرده اید !
قطعه ادبی بسیار بسیار جذابی بود. نویسنده در توصیف دغدغه های روحی وروانی هنر کم نظیری
-- Hossein Assadpour ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMدارد.استعارهها تشبیهها بسیار جذابند .خواننده براحتی میتواند احساسات زن ر ا دریابد و با اوارتباط برقرارکند
اماهمه این نقاط قوت نباید باعث شود که نویسنده از چارجوب داستان نویسی خارج شود. ای قطعه میتواند فقط یک
صحنه کوتاه از یک دستان کوتاه و یا بلند باشد. یک برش عرضی از یک داستان. علاوه براین فضاهای ذهنی و واقعی داستان
در یکی دو مورد تداخل میکند
برای این نویسنده ارزوی موفقیت میکنم وامیدوارم کارهای بیشتری از ایشان بخوانم
-- بدون نام ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMمتن داستان بد نیست، اما لحن خواندن عباس معروفی آنرا بیش از حد احساسی کرده و به آن لطمه زده .
به نظر من تا آنجا که می شود داستانها باید توسط خود نویسندگان خوانده شوند . در ضمن نقد عباس معروفی در مواردی کلی بافیه و به این داستان مربوط نمی شه.
همچنین من هم با پیشنهاد دوستی که در یکی از نظرها مخالف استاد نامیدن معروفی بود، موافقم: یعنی چه "استاد" معروفی؟! این عادت زشت ما ایرانی هاست که زود به همدیگر لقب می دهیم و هندوانه زیر بغل همدیگر می گذاریم. همانطور که به دیگران نباید توهین کرد ، نباید هم بی جهت به آنها لقب و عنوان داد.
با چند تا کتاب نوشتن که آدم استاد نمی شود. مهم کیفیت است نه کمیت. در این مورد باید اجماع وجود داشته باشه و عنوان را باید مراجع رسمی با صلاحیت اعطا کنند، نه چند تا شاگرد یک کلاس تمرین داستان نویسی.
خیلی خوب بود، من طرفدار داستانهای خود آقای معروفی نیستم، اما تلاش های ایشون رو در زمینه ی پیشرفت داستان کوتاه واقعا می ستایم و معتقدم واقعا نتیجه هم گرفته اند که جای تبریک داره .
-- وحید ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMاون جایی از داستان که نویسنده به ساده ترین شکل ممکن در یک جمله می گوید که معشوق زن خیالی است ، آیا به نظر دوستان میشه ضعیف ترین قسمت داستان خطابش کرد ؟
اگر زن تا بدین حد با این موجود خیالی اخت شده است، نباید به سادگی اعتراف کند و بگوید که او تنها ساخته ی خیالاتش است.
خیلی دوست دارم نظر دوستان خصوصا آقای معروفی را در این خصوص بشنوم .
نثر داستان همان نثر آقای معروفی است، با همان رفتار های احساسی و همان اشتباهات کوچک و بزرگ دستوری. گاهی با خودم می گویم نکند این خود آقای معروفی باشد که گاهی با اسم مستعار می نویسد.
-- حامدی ، Jul 18, 2010 در ساعت 11:59 PMداستان البته، داستانی ساده کوچه بازاری است. همین.
من متاسفانه فایل صوتی را نشنیدم ولی یک موضوع تازه وارد داستان شده و آنهم خیانت غیرفیزیکی زن است به شوهرش و آنهم فقط با اشاره به صفات معشوق نه اسم و رسم وی ، زیبا بود.
درضمن از نظر من نویسنده آقای معروفی هستند ولی اگر کسی میخواهد ایشان را استاد خطاب کند مختار است تا زمانی که مرا مجبور به استاد خطاب کردن نکند.
-- رضا ، Jul 19, 2010 در ساعت 11:59 PMسلام
اول باید ابراز تأسف کنم، آقای معروفی نویسنده ی ماست. اگر نمی خواهید استاد بنامیدشان، عیبی ندارد. ایشان هم بارها گفته اند به من استاد نگویید. دوم بگویم که چرت و پرت نگویید. اگر آقای معروفی به گفته ی شما هیچی نمی فهمد شما چی؟ ادعایتان آسمان را پاره می کند، آنوقت نظر آقای معروفی را رد می کنید، نویسنده را سرکوب می کنید، آن هم با چی؟ با نقد مثلاً جامعه شناختی؟ نقد شخصیت محور و اینها؟ نه، شما هیچی نمی فهمید که داستانها را با جمله ی "آقای معروفی این که داستان نبود" حذف می کنید. پس شما بدرد آقای معروفی نمی خورید، باید یک خر برایتان کارگاه راه بیاندازد
در مورد داستان: زبان داستان تقلیدی بود، نشانه ی بارز آن: " اینی که تو میبوسی، جسم پوسیده و تهی منه. جسم بیروح و خاکخوردهای که توی این سالها زیر بار سنگین اون نگاههای خالی تو، جلوی چشمهای گاومانند سوخته و کدرت، هرروز کوچک و کوچکتر شده. جسم حمتعلق به اونه." با کمی تغییر کوچک همان زبان وروایت پیرهن زرشکی صادق چوبک است
طرح داستان بسیار ضعیف بود، یعنی طرحی، پیچ طرحی و چیز خاصی نداشت که بشود درموردش صحبت کرد، و طرح مستقیماً به شخصیت اصلی مربوط می شود، پس بی طرحی باعث می شود که کنش های شخصیت اصلی باورناپذیر شود، باعث می شود که داستان برای خواننده فاقد کشش باشد. پیشنهاد می کنم نویسنده ی این داستان برای رسیدن به طرح عالی داستان و رمان های پلیسی مطالعه کنند و کتاب تئوری داستان نویسی بخوانند، تا بفهمند طرح چیست و طرح را در همه داستان و رمان ها بیرون بکشند
در مورد شخصیت، باید بگویم در این داستان هیچ کدام شخصیت جامع به تعریف فورستر از شخصیت جامع نیستند (رجوع شود به کتاب جنبه های رمان) پس همه شان تیپ اند، یا با کمی ارفاق شاید بشود گفت شخصیت اصلی داشت به شخصیت نزدیک می شد اما کاملاً موفق نشد. مثلاً شوهر کجا می رود؟ چه کار می کند؟ اینکه صبح می رود و شب مست برمی گردد نشد شخصیت سازی، نشد دلیلی برای انتقام، منظورم دلیلی قانع کننده برای خواننده، اینجاست که می گویم طرح ضعیف ضربه می زند به شخصیت اصلی داستان و داستان هم که یعنی شخصیت. یا معشوق به همین شکل، مدام شخصیت اصلی می بوسدش فلان می کند، بهمان می کند، مزخرف است، تکرار است
پس تا اینجا که نویسنده شکست بخورد، حتی می شود گفت این نوشته هایش بیشتر به تعریف های حکایت نزدیک است نه داستان
فضای داستان ملموس نبود، سعی در فضاسازی نشده بود.
در ضمن شخصیت اصلی اینها را بصورت مونولوگ می گفت؟ این چه مونولوگی ست که شوهرش چوب خشک است. شخصیت اصلی این داستان را چطور روایت می کند؟ کجا روایت می کند؟ اینها ابداً روشن نیست و حتی این نوشته از در عقب حکایت هم اخراج می شود. این نوشته ها چیست؟
-- کیهانا اردوله ، Jul 19, 2010 در ساعت 11:59 PMمعروفی عزیز به درستی در بالا اشاره کرده اید که " گاه بسیاری تصور میکنند که دروغ از لایه های اجتماع مثل هرم آفتاب بالا میخیزد، اما واقعیت این است که هر جامعه ای، بالفطره تشنهی راستی و حقیقت است ". من اینجا و آنجا خوانده ام که شما در سالهای اول انقلاب معلم امور تربیتی و بعد از آن کارمند سازمان تبلیغات اسلامی و همزمان با انتشار گردون در وزارت ارشاد اسلامی کار می کردید. در بیوگرافی شما حرفی از اینها نیست و با توجه به قول خودتان در معرفی همین داستان که " هر جامعه ای بالفطره تشنهی راستی و حقیقت است " می خواستم با شرح خودتان در مورد پیشینه اسلامی خودتان به حقیقت و راستی کمک کنید. ممنون
-- بدون نام ، Jul 19, 2010 در ساعت 11:59 PMدر جواب به نظر توهین آمیز کسی به اسم
-- بدون نام ، Jul 19, 2010 در ساعت 11:59 PM"کیهانا اردوله" که گفته است " پس شما بدرد آقای معروفی نمی خورید، باید یک خر برایتان کارگاه راه بیاندازد " باید بگویم که فقط متاسفم . براستی جامعه ای که نویسنده اش چیزی به اسم عباس معروفی باشد، رهبر آینده اش بی برو برگرد هخاست!
عجیب است که خود شما هم کلی ایراد به آن داستان منتخب معروفی گرفته اید، اما به چند نفر که انتقاد کرده اند توهین کرده اید.
سلام دوستان،
-- فریال ، Jul 19, 2010 در ساعت 11:59 PMکامنت های شما رو خواندم. بسیار خوشحالم که این داستان این همه مورد توجه قرار گرفته است . گر چه بعضاّ خصومت هایی هم از نوع شخصی یا غیر در نظرات شما دیده میشود.
قبل از هر چیز می خواستم از آقای معروفی به خاطر همه ی زحماتشون در عرصه داستان نویسی معاصر ایران ، که به عقیده ی من به دلایل سیاسی و اجتماعی اخیراّ دچار ضعف و انزوای شدیدی شده، تشکر و قدر دانی کنم. فرصتی که ایشون با همه مشغله ی کاری ای که دارند به من و دیگر نویسندگان تازه کار می دهند غنیمتی است که بتوانیم عرض اندامی نموده ،از نظرات تعدادی از خوانندگان بهرمند شویم.
با توجه به درگیری شدید دوستانِ خواننده ام در درک معنای کلمه ی "استاد" مایلم توضیح مختصری خدمتتان عرض کنم.
اساساّ هر انسانی بنا بر میزان نا آگاهی های خود ، مکتب با مبنا یی را برای آموزش و پرورش خود انتخاب کرده و بر اساس احتیاج و روحیات اش به آن تکیه و از آن پیروی می کند.
مرشد و معلم در زندگی همه ی ما لزوماّ شخص یکسانی نیست و از ویژگی قابل بسطی برخوردار نمی باشد که بتوان شناسایی اش کرد.مثلاّ کسی را در خیابان یا دانشگاه یا بقالی دید و تشخیص داد که او استاد است یا خیر! مرجع یا دکان خاصی هم این برچسب استادی را نمی فروشد یا مهر تاییدی نیست که طی مراسم خاصی بر پیشانی کسی زده شود.
واژه استاد تخلصی ست که شخص در مقام شاگردی به پیشوای خود اتلاق می کند. همان گونه که مراد ساخته و پرداخته ی نیازِ و خواسته ی مرید است.
امیدوارم ما همه روزی یاد بگیریم که به این نیاز ها و تفاوت ها احترام بگذاریم بدون اینکه باعث خشم و نفرتمان بشوند.
در مورد طرح با شکل کلی داستان می توان گفت که ادبیات معاصر ، علی الخصوص ادبیاتِ خلاقه خیلی از شکل و شیوه خاصی پیروی نمی کند و مرز های باز تری نسبت به ادبیات کلاسیک دارد و مسلماّ نو آوری بیشتری هم طلب می کند . این که یک داستان چرا معلوم نیست در کجا روایت شده ؟ یا چه طور؟ مسئله ی حیاتیِ قصه محسوب نمی شود و ایجاز در داستان های کوتاه البته مطلوب همگان نیست چرا که آن ها را ملزم به استفاده ی بیشتر از عقل سلیم و درایتشان میکند که این البته آسان نیست!
دوست عزیزی که نسخه خواندن رمان هایِ جنایی و پلیسی برای من پیچیده و قاطعانه توصیه کرده که داستان های بعدی خود را بر اساس
کتب" راهنمای نوشتن رمان "بنویسم شاید مضمون داستان های مرا به خوبی درک نکرده و در این دو داستانی که از من در این سایت چاپ شده احتمالاّ جای خنجری خون آلود یا صحنه ی قتلی را خالی دیده است. و احتمالاّ با ابتکار و خلاقیت میانه ای ندارند. ضمناّ قویاّ به این دوست خود توصیه می کنم معنای واژه ی مونولوگ را در جای معتبری جستجو کرده یا از کسی که قبول دارد بپرسد. که ندانستن عیب نیست ، نپرسیدن عیب است.
داستانی که از صادق چوبک قید کردید را من متاسفانه نخوانده ام اما حتماّ با این توصیفی که کردید به زودی به سراغش خواهم رفت.
دوست دیگری در شمارش سال و قرن سخت در مانده بود برای کمک به او لازم است اشاره کنم که قرنی که در آن هستیم قرن 14 هجری شمسی است و در حال حاضر سال 1389 را سپری می کنیم!
در نهایت از همه ی دوستان خوبم برای نظر های مفیدشان سپاسگزارم و اگر هم داستان از نظر برخی" کوچه بازاری" است بگذارید باشد . به هر حال کوچه و بازارهم ادبیاتی می خواهد!
استاد معروفی عزیز که نقدهایی ارائه می دهید از متن داستان جالبتر است من بارها و بارها داستان فریدون سه پسر داشت شما را خواندم و برای دیگران تعریف کردم حتی سخنان رنج آور شما را هم در بی بی سی شنیدم و امیدوارم همیشه بعنوان یکی از غولهای بزرگ داستانویسی ایران زنده و پاینده باشید من نیز داستانی نوشته ام که بیشتر بیان خاطرات است لطفن اگر وقت کردید در مورد آن هم نظری ارائه فرماییدبه آدرس وبلاگی http://r-sarsakhti.blogfa.com/
-- حمید ، Jul 22, 2010 در ساعت 11:59 PM"مهم نیست که اون یه خیاله" چقدر من موافق بودم با این جملت.
-- اف مساوی ام در آ ، Aug 20, 2010 در ساعت 11:59 PM