رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگاه داستان > «من شدم یکی» | ||
«من شدم یکی»عباس معروفیmaroufi@radiozamaneh.comسه تا بودیم که عشق بینمون گم شده بود. اولش دوتا بودیم. به اونجا که رسیدیم دیدیمش. شدیم سهتا.
سهتا شدیم. وقتی دیدیمش جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. نگاه کردیم فقط. اون هم نگاه کرد فقط. گفتیم سلام. گفت سلام. دیگه هیچی نگفتیم. غذا خوردیم. خوابیدیم. روی سه تا تشک، زیرِسه تا لحاف. زیر سرمون سهتا بالش. سه تا بودیم. با هم اما تنها. سه تا آدم تنها بودیم. ما دوتا- من و دوستم- روز بعدش رفتیم. اون تنها موند. وقتی برگشتیم، دیدیمش. دوستم عاشقِ اون شد، اون هم عاشق من شد. من عاشق ...! روز بعدش ما دوتا- من و دوستم- رفتیم. اون تنها موند. روز بعدش برگشتیم. دیدیمش منتظرمونه جلو در. جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. رسیدیم به هم. اون نگاهم کرد. دوستم نگاهش کرد. من نگاه ...! روز بعدش ما دو تا رفتیم- من و دوستم- اون تنها موند. روزِ بعدش برگشتیم. دیدیمش جلو در بیتابی میکرد. جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. رسیدیم به هم. دستاشو انداخت دور گردنمون. سهتایی بغل کردیم همدیگهرو. گریه کردن اون دوتا. من گریه ...! روز بعدش ما دوتا رفتیم- من و دوستم- اون تنها موند. روز بعدش برگشتیم. جلو در بیتاب بود و گریه میکرد. منتظرمون بود. جلوتر رفتیم. جلوتر دوید. اون بغلم کرد. دوستم بغلش کرد. من بغل ...! روز بعدش رفتیم، ما دوتا- من و دوستم - روز بعدش برگشتیم. جلوی در قدم میزد، منتظر و مضطرب. منتظر ما بود. جلوتر رفتیم. دوید خودشو انداخت توی بغلم. لبامو بوسید. دوستم بغلش کرد. لباشو بوسید. من اما پیشونیشو ...!
اون عاشق من شد. دوستم عاشق اون شد. من عاشق ...! روزِ بعدش رفتند اون دوتا- دوستم و اون- دوستم عاشق اون بود. اون عاشق من بود. اون دوتا عاشق بودند. من عاشق نبودم اما. باهم رفتن اون دوتا. بههرحال عاشق بودن. حتی اگه عاشق هم نبودن. رفتند و الان رو یه تشک میخوابن، دوتایی. من هم رو یه تشک میخوابم، تنهایی . روز بعدش من تنها بودم. روز بعدش برنگشتن اونا. من هنوزم تنهام. اما احساس تنهایی ...! چندروز بعدش، خبردار شدم دوستم که عاشق اون بوده، عاشقش نیست دیگه. چندروز بعدش خبردار شدم، اون که عاشق دوستم نبوده، عاشقش شده اینبار. انگاری تبدیل شده بودن به همدیگه. من اما عشقمرو از دست ...! دو تا بودیم. شدیم سهتا. شدند دوتا. شدم یکی. خود خودم. تنهای تنها مثل ...! این داستانی بود با عنوان «من شدم یکی» از مهدی فرجپور، ساکن پاریس. او برای من نوشته رقصنده است و گاه داستان و شعر مینویسد و نوشته که داستانها و نوشتههاش در ایران اجازهی انتشار ندارند. او دو داستان برای زمانه فرستاده که در هر دو داستان از عنصر تکرار بسیار استفاده کرده است. در داستان دیگرش هم همینجور تکرارها، نقش اصلی را بازی میکنند. گرچه تکرار یکی از عناصر اصلی رقص بهحساب میآید، اما در داستان نمیتوان عنصر تکرار را بیش از حد مورد استفاده قرار داد. عنصر تکرار، در داستان بسیار اهمیت دارد، ولی باید اندازه نگه داشت. حرکات بدن محدود است و به همین خاطر، بسیاری از حرکتها در رقص، با عنصر تکرار ساخته میشود و گاه تکرار به علاوهی یک حرکت دیگر؛ اما کلمات و تخیل و رؤیا محدود نیستند و بههمین خاطر نمیتوان به چند حرکت محدودشان کرد. داستان تا بینهایت امکان مانور دارد. داستان جهانی است لایتناهی و در هیچ قفسی نمیگنجد. در هر قفسی، نفسش بهشماره میافتد و زود تمام میکند. داستان از همهی قفسها و باید و نبودها و ایدئولوژیها بزرگتر است. داستان مهدی فرجپور از بیتصویری رنج میبرد. کلیگویی است. در حالی که داستان با روایت جزءبهجزء ساخته میشود؛ با استقراء ریاضی. یعنی کوچکترین نکتهها، ریزترین احساسات و دقیقترین تصاویر. در این داستان از ما دو نفر صحبت میشود و بعد از ما سه نفر و بعد از من یک نفر. گویی این سه نفر هیچ تفاوتی با هم ندارند. هیچ رابطهای با هم ندارند، هیچ دیالوگی با هم ندارند. گویی نویسنده میخواسته یک تئوری صادر کند و در حد یک خبر رادیویی آن را به گوش دیگران برساند. حال اینکه منطق داستان ذره دیدن است و از کاهی کوهی ساختن. داستان، نه تئوری عشق صادر میکند و نه به مسائل روانشناسی و جامعهشناسی میپردازد. نویسنده، داستان را مینویسد که فقط یک داستان گفته باشد. میگویند: باباگوریو مرد. میگوییم: خدابیامرزدش، همه میمیرند. حال این باباگوریو کی هست؟ میگویند: همان پیرمرد ورمیشلساز که دوتا دختر داشت و همهی آرزویش خوشبختی و سعادت و شادمانی دخترهایش بود. میگوییم: خُب خیلیها اینجوریاند، خیلیها با همین ویژگیها زندگی میکنند و دست آخر هم میمیرند. میگویند: نه اینطور نمیشود. بیا کتاب باباگوریو را بخوان تا ببینی بالزاک چطور ذرهذره این شخصیت را ساخته که وقتی رمان تمام شد، دلت میگیرد، نفست بند میآید و میزنی زیر گریه. میگویند شبی که بالزاک رمان باباگوریو را تمام کرد، وقتی آمد سر میز شام، داشت هقهق میکرد. پرسیدند: چرا گریه میکنی؟ چی شده؟ گفت: باباگوریو مرد! یعنی شخصیتی که خود با تخیل خود ساخته بود، چنان بعد زنده یافته بود که چارهای جز باور آن نداشت. مهدی فرجپور چارهای ندارد جز اینکه برای داستان نوشتن وقت صرف کند. کسانی که داستان نوشتن را در حد یک سرگرمی فرض میکنند، نمیتوانند امید داشته باشند که در داستاننویسی جایی باز خواهند کرد. برای داستاننویسی باید وقت صرف کرد. نمونههای ادبی جهان را خواند و در هر داستانی به یک کشف نائل آمد. داستاننویسی، یک آدم را بهتمامی در خود میبلعد. |
نظرهای خوانندگان
آقای معروفی چقدر جالب تحلیل داستان می کند کاش وقت داشت و داستان مرا به آدرس زیر تحلیل می کرد http://r-sarsakhti.blogfa.com/
-- حمید ، Jul 6, 2010 در ساعت 03:59 PMآقای معروفی می شود چنین هم گفت:که نویسندۀ داستانِ (من هم یکی) به واسطۀ آموختن ِ هنر رقص که خودشان به آن اشاره می کنند فرم بر او مسلط شده است .
-- بدون نام ، Jul 7, 2010 در ساعت 03:59 PMمن اما می گویم این فرم زیباست اما کال.
زیرا بیان ِ پدیده ایی از هستی مثلا تنهایی به شکل ِ فلسفی اش که سنی به طول سالهای زندگی آدمها دارد روی کرۀ خاکی. ریز نگری های بیشتری را محتاج است .
برای شرح تنهایی به اندازۀ میلیاردها انسان نظرات ِ متفاوت وجود دارد. اما بعضی ها که هنرورزند آن را خارج از کلیشه ها ( زیرا کلیشه ها را می شناسند تقریباٌ)وفرمولها (که غالباٌ منجمدند)پدیده هایی چون تنهایی را چنان بسط می دهند که که خارج از تسلط نویسندۀ آن مخاطبان ِ متفاوتی را جلب می کند. زیرا در بارۀ موضوع به اندازۀ کافی جستجو انجام شده و به نتایجی هم رسیده . در ( من هم یکی ) جستجو چون دقیق انجام نشده داستان به گمان من به نمایشی تیاتری در یک پیس تبدیل شده.
نتیجه : داستان در واقع دنیای دیگری دارد.
من با شما هم عقیده ام که فرم ها را جهت ِ پویایی بهینه تری می شود به کار برد .
به هم آوردن ِ فرم با قصه_ داستان _ شعر _ نقاشی _ رمان وو رقص ِبا مضمون حوصلۀ بیشتری می طلبد.
به گمانم حرفهای آقای معروفی را تکرار کردم.
نمایش است . و با داستان تفاوت دارد زیرا گسترۀ داستان معمولا از ابعاد ِ هندسی تیاتر وسیع تر است.
مهدی رودسری
من که بلاخره نفهمیدم اون چیزی که این بالا خوندم بلاخره داستانه چون اقای معروفی اینجوری معرفیش کرده یا تئاتره که اقای رودسری می گه فرق شون چیه؟
-- بدون نام ، Jul 8, 2010 در ساعت 03:59 PMجناب معروفی، بابا گوریو چه ربطی داره به این داستان؟!
-- بدون نام ، Jul 10, 2010 در ساعت 03:59 PMبابا گوریو محتوا، ساختار و قالبش از زمین تا آسمان با این داستان توفیر داره...این داستان کوتاه باید با داستانهای مشابه با قالب مشابه مقایسه بشه.
در ضمن این ادعای شما که "داستان با روایت جزء به جزء ساخته میشود" همیشه و در مورد همه داستانها بویژه داستانهای کوتاه درست نیست .
آقای معروفی با زبان نقد می گوید: "در این داستان گویی این سه نفر هیچ تفاوتی با هم ندارند. هیچ رابطهای با هم ندارند، هیچ دیالوگی با هم ندارند". اما آقای معروفی در دام زیاده گویی افتاده و انگار می خواهد به هر روی چیزی بنویسد. پس فراموش می کند که انگار همین نبود ارتباط، پیام داستان نیز هست که در ساختار آن نیز آمده است.
-- علیرضا ، Jul 11, 2010 در ساعت 03:59 PMآقای معروفی سلام!
من رمانم را به نشانی ایمل تان فرستادم اما ارسال نشد. می شود نشانی دقیق ایمل تان را ارسال کنید؟ با تشکر فرادیس
-- فرادیس ، Jul 12, 2010 در ساعت 03:59 PM
-- بدون نام ، Jul 14, 2010 در ساعت 03:59 PMآقای عباس معروفی شما اصلا معنی "استقراء ریاضی" را می دانید، که آنرا بکار برده اید ؟!
فکر کرده اید شنوندگان رادیو زمانه را به این آسانی با حرفهای قلنبه سلنبه می شود فریب داد؟!...
بر خلاف گفته شما حرکت از جزء به کل، به استقراء مربوط است نه به استقراء ریاضی! استقراء ریاضی یک مقوله دیگراست و با استقراء در منطق و علوم تجربی فرق دارد. اصولا "استقراء ریاضی" یک استدلال استقرایی نیست، بلکه یکی از روش های استدلال است:
("اگر حکمی برای عدد طبیعی 1برقرار باشد و نیز بتوانیم از فرض برقراری حکم برای عدد طبیعی k، برقراری آن برای عدد طبیعی k+1 را نتیجه بگیریم، آنگاه حکم ما برای همه اعداد طبیعی(N) برقرار است".