رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ تیر ۱۳۸۹
داستان کوتاهی از مهدی فرج‏پور

«من شدم یکی»

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

سه تا بودیم که عشق بین‏مون گم شده بود.

اولش دوتا بودیم. به اون‏جا که رسیدیم دیدیمش. شدیم سه‌تا.

Download it Here!

سه‌تا شدیم. وقتی دیدیمش جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. نگاه کردیم فقط. اون هم نگاه کرد فقط. گفتیم سلام. گفت سلام. دیگه هیچی نگفتیم. غذا خوردیم. خوابیدیم. روی سه تا تشک، زیرِسه تا لحاف. زیر سرمون سه‌تا بالش. سه تا بودیم. با هم اما تنها. سه تا آدم تنها بودیم.

ما دوتا- من و دوستم- روز بعدش رفتیم. اون تنها موند. وقتی برگشتیم، دیدیمش. دوستم عاشقِ اون شد، اون هم عاشق من شد. من عاشق ...!

روز بعدش ما دوتا- من و دوستم- رفتیم. اون تنها موند. روز بعدش برگشتیم. دیدیمش منتظرمونه جلو در. جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. رسیدیم به هم. اون نگاهم کرد. دوستم نگاهش کرد. من نگاه ...!

روز بعدش ما دو تا رفتیم- من و دوستم- اون تنها موند. روزِ بعدش برگشتیم. دیدیمش جلو در بی‏تابی می‏کرد. جلوتر رفتیم. جلوتر اومد. رسیدیم به هم. دستا‏شو انداخت دور گردن‏مون. سه‌تایی بغل کردیم هم‏دیگه‏رو. گریه کردن اون دوتا. من گریه ...!

روز بعدش ما دوتا رفتیم- من و دوستم- اون تنها موند‏. روز بعدش برگشتیم. جلو در بی‏تاب بود و گریه می‏کرد. منتظرمون بود. جلوتر رفتیم. جلوتر دوید. اون بغلم کرد. دوستم بغلش کرد. من بغل ...!

روز بعدش رفتیم، ما دوتا- من و دوستم - روز بعدش برگشتیم. جلوی در قدم می‌زد، منتظر و مضطرب. منتظر ما بود. جلوتر رفتیم. دوید خودشو انداخت توی بغلم. لبامو بوسید. دوستم بغلش کرد. لباشو بوسید. من اما پیشونیشو ...!


روز بعدش ما دو تا رفتیم- من و دوستم - روز بعدش برگشتیم. چمدوناشو بسته بود. دم درمنتظرنشسته بود.

اون عاشق من شد. دوستم عاشق اون شد. من عاشق ...!

روزِ بعدش رفتند اون دوتا- دوستم و اون- دوستم عاشق اون بود. اون عاشق من بود. اون دوتا عاشق بودند. من عاشق نبودم اما. باهم رفتن اون دوتا. به‏هرحال عاشق بودن. حتی اگه عاشق هم نبودن. رفتند و الان رو یه تشک می‏خوابن، دوتایی. من هم رو یه تشک می‏خوابم، تنهایی .

روز بعدش من تنها بودم. روز بعدش برنگشتن اونا. من هنوزم تنهام. اما احساس تنهایی ...!

چندروز بعدش، خبردار شدم دوستم که عاشق اون بوده، عاشقش نیست دیگه. چندروز بعدش خبردار شدم، اون که عاشق دوستم نبوده، عاشقش شده این‌بار. انگاری تبدیل شده بودن به هم‏دیگه. من اما عشقم‏رو از دست ...!
من اما عشقم‏رو به دست ...!

من اما عشق ... !

من اما ... !

من ... !

دو تا بودیم. شدیم سه‌تا. شدند دوتا. شدم یکی. خود خودم. تنهای تنها مثل ...!

▪ ▪ ▪

این داستانی بود با عنوان «من شدم یکی» از مهدی فرج‏پور، ساکن پاریس. او برای من نوشته رقصنده است و گاه داستان و شعر می‏نویسد و نوشته که داستان‏ها و نوشته‏‏هاش در ایران اجازه‏ی انتشار ندارند.

او دو داستان برای زمانه فرستاده که در هر دو داستان از عنصر تکرار بسیار استفاده کرده است. در داستان دیگرش هم همین‏جور تکرارها، نقش اصلی را بازی می‏کنند.

گرچه تکرار یکی از عناصر اصلی رقص به‏حساب می‏آید، اما در داستان نمی‏توان عنصر تکرار را بیش از حد مورد استفاده قرار داد. عنصر تکرار، در داستان بسیار اهمیت دارد، ولی باید اندازه نگه داشت.

حرکات بدن محدود است و به همین خاطر، بسیاری از حرکت‏ها در رقص، با عنصر تکرار ساخته می‏شود و گاه تکرار به علاوه‏ی یک حرکت دیگر؛ اما کلمات و تخیل و رؤیا محدود نیستند و به‏همین خاطر نمی‏توان به چند حرکت محدودشان کرد.

داستان تا بی‏نهایت امکان مانور دارد. داستان جهانی است لایتناهی و در هیچ قفسی نمی‏گنجد. در هر قفسی، نفسش به‏شماره می‏افتد و زود تمام می‏کند. داستان از همه‏ی قفس‏ها و باید و نبودها و ایدئولوژی‏ها بزرگ‏تر است.

داستان مهدی فرج‏پور از بی‏تصویری رنج می‏برد. کلی‏گویی است. در حالی که داستان با روایت جزء‌به‏جزء ساخته می‏شود؛ با استقراء ریاضی. یعنی کوچک‏ترین نکته‏ها، ریزترین احساسات و دقیق‏ترین تصاویر.

در این داستان از ما دو نفر صحبت می‏شود و بعد از ما سه نفر و بعد از من یک نفر. گویی این سه نفر هیچ تفاوتی با هم ندارند. هیچ رابطه‏ای با هم ندارند، هیچ دیالوگی با‏ هم ندارند.

گویی نویسنده می‏خواسته یک تئوری صادر کند و در حد یک خبر رادیویی آن را به گوش دیگران برساند. حال این‏که منطق داستان ذره دیدن است و از کاهی کوهی ساختن.

داستان، نه تئوری عشق صادر می‏کند و نه به مسائل روان‏شناسی و جامعه‏شناسی می‏پردازد. نویسنده، داستان را می‏نویسد که فقط یک داستان گفته باشد.

می‏گویند: باباگوریو مرد. می‏گوییم: خدابیامرزدش، همه می‏میرند. حال این باباگوریو کی هست؟ می‏گویند: همان پیرمرد ورمیشل‏ساز که دوتا دختر داشت و همه‏ی آرزویش خوشبختی و سعادت و شادمانی دخترهایش بود.

می‏گوییم: خُب خیلی‏ها این‏جوری‏اند، خیلی‏ها با همین ویژگی‏ها زندگی می‏کنند و دست آخر هم می‏میرند. می‏گویند: نه این‏طور نمی‏شود. بیا کتاب باباگوریو را بخوان تا ببینی بالزاک چطور ذره‌ذره این شخصیت را ساخته که وقتی رمان تمام شد، دلت می‏گیرد، نفست بند می‏آید و می‏زنی زیر گریه.

می‏گویند شبی که بالزاک رمان باباگوریو را تمام کرد، وقتی آمد سر میز شام، داشت هق‌هق می‏کرد. پرسیدند: چرا گریه می‏کنی؟ چی شده؟ گفت: باباگوریو مرد! یعنی شخصیتی که خود با تخیل خود ساخته بود، چنان بعد زنده یافته بود که چاره‏ای جز باور آن نداشت.

مهدی فرج‏پور چاره‏ای ندارد جز این‏که برای داستان نوشتن وقت صرف کند. کسانی که داستان نوشتن را در حد یک سرگرمی فرض می‏کنند، نمی‏توانند امید داشته باشند که در داستان‏نویسی جایی باز خواهند کرد.

برای داستان‏نویسی باید وقت صرف کرد. نمونه‏های ادبی جهان را خواند و در هر داستانی به یک کشف نائل آمد. داستان‏نویسی، یک آدم را به‏تمامی در خود می‏بلعد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقای معروفی چقدر جالب تحلیل داستان می کند کاش وقت داشت و داستان مرا به آدرس زیر تحلیل می کرد http://r-sarsakhti.blogfa.com/

-- حمید ، Jul 6, 2010 در ساعت 03:59 PM

آقای معروفی می شود چنین هم گفت:که نویسندۀ داستانِ (من هم یکی) به واسطۀ آموختن ِ هنر رقص که خودشان به آن اشاره می کنند فرم بر او مسلط شده است .
من اما می گویم این فرم زیباست اما کال.
زیرا بیان ِ پدیده ایی از هستی مثلا تنهایی به شکل ِ فلسفی اش که سنی به طول سالهای زندگی آدمها دارد روی کرۀ خاکی. ریز نگری های بیشتری را محتاج است .
برای شرح تنهایی به اندازۀ میلیاردها انسان نظرات ِ متفاوت وجود دارد. اما بعضی ها که هنرورزند آن را خارج از کلیشه ها ( زیرا کلیشه ها را می شناسند تقریباٌ)وفرمولها (که غالباٌ منجمدند)پدیده هایی چون تنهایی را چنان بسط می دهند که که خارج از تسلط نویسندۀ آن مخاطبان ِ متفاوتی را جلب می کند. زیرا در بارۀ موضوع به اندازۀ کافی جستجو انجام شده و به نتایجی هم رسیده . در ( من هم یکی ) جستجو چون دقیق انجام نشده داستان به گمان من به نمایشی تیاتری در یک پیس تبدیل شده.
نتیجه : داستان در واقع دنیای دیگری دارد.
من با شما هم عقیده ام که فرم ها را جهت ِ پویایی بهینه تری می شود به کار برد .
به هم آوردن ِ فرم با قصه_ داستان _ شعر _ نقاشی _ رمان وو رقص ِبا مضمون حوصلۀ بیشتری می طلبد.
به گمانم حرفهای آقای معروفی را تکرار کردم.
نمایش است . و با داستان تفاوت دارد زیرا گسترۀ داستان معمولا از ابعاد ِ هندسی تیاتر وسیع تر است.
مهدی رودسری

-- بدون نام ، Jul 7, 2010 در ساعت 03:59 PM

من که بلاخره نفهمیدم اون چیزی که این بالا خوندم بلاخره داستانه چون اقای معروفی اینجوری معرفیش کرده یا تئاتره که اقای رودسری می گه فرق شون چیه؟

-- بدون نام ، Jul 8, 2010 در ساعت 03:59 PM

جناب معروفی، بابا گوریو چه ربطی داره به این داستان؟!
بابا گوریو محتوا، ساختار و قالبش از زمین تا آسمان با این داستان توفیر داره...این داستان کوتاه باید با داستانهای مشابه با قالب مشابه مقایسه بشه.
در ضمن این ادعای شما که "داستان با روایت جزء‌ به‏ جزء ساخته می‏شود" همیشه و در مورد همه داستانها بویژه داستانهای کوتاه درست نیست .

-- بدون نام ، Jul 10, 2010 در ساعت 03:59 PM

آقای معروفی با زبان نقد می گوید: "در این داستان گویی این سه نفر هیچ تفاوتی با هم ندارند. هیچ رابطه‏ای با هم ندارند، هیچ دیالوگی با‏ هم ندارند". اما آقای معروفی در دام زیاده گویی افتاده و انگار می خواهد به هر روی چیزی بنویسد. پس فراموش می کند که انگار همین نبود ارتباط، پیام داستان نیز هست که در ساختار آن نیز آمده است.

-- علیرضا ، Jul 11, 2010 در ساعت 03:59 PM

آقای معروفی سلام!

من رمانم را به نشانی ایمل تان فرستادم اما ارسال نشد. می شود نشانی دقیق ایمل تان را ارسال کنید؟ با تشکر فرادیس

-- فرادیس ، Jul 12, 2010 در ساعت 03:59 PM


آقای عباس معروفی شما اصلا معنی "استقراء ریاضی" را می دانید، که آنرا بکار برده اید ؟!
فکر کرده اید شنوندگان رادیو زمانه را به این آسانی با حرفهای قلنبه سلنبه می شود فریب داد؟!...
بر خلاف گفته شما حرکت از جزء به کل، به استقراء مربوط است نه به استقراء ریاضی! استقراء ریاضی یک مقوله دیگراست و با استقراء در منطق و علوم تجربی فرق دارد. اصولا "استقراء ریاضی" یک استدلال استقرایی نیست، بلکه یکی از روش های استدلال است:
("اگر حکمی برای عدد طبیعی 1برقرار باشد و نیز بتوانیم از فرض برقراری حکم برای عدد طبیعی k، برقراری آن برای عدد طبیعی k+1 را نتیجه بگیریم، آنگاه حکم ما برای همه اعداد طبیعی(N) برقرار است".

-- بدون نام ، Jul 14, 2010 در ساعت 03:59 PM