رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ تیر ۱۳۸۹
داستان کوتاهی از الهه علیزاده

سیصد شاخه قلب رنگین

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

برات حرف زیاد داشتم. نشد که بگم. نمی‏دونم شاید حالا یه مجالی پیش اومده تا خیلی بیش‌تر باهم دم‏خور بشیم. تا تلافی همه‏ی روزهایی که از دست دادم، درآد. تلافی همه‏ی ساعت‏هایی که تو لی‏لی‌بازی با مهشید و نگار طی شد. تلافی همه‏ی روزهایی که با کلاس و درس و کار و کار و کار گذشت. حالا دیگه تو تنهاترین لحظه‏هامون باهمیم. با هم می‏خندیم، با هم گریه می‏کنیم، با هم نفس می‏کشیم.

Download it Here!

یادته بچه که بودیم، دست تو دست هم، صبح به صبح مسیر تکراری مدرسه را پیاده گز می‏کردیم و بلندبلند شعر می‏خوندیم؟ یادته...؟ اون‏وقت‏ها که بابا هنوز اون پیکان گوجه‏ای‌رو نخریده بود. اون‏وقت‏ها که هنوز دانشجو بود...
وا... یادته؟ اون‏وقت‏ها همیشه عصرهای جمعه می‏رفتیم پیش آقاجون‏ و عزیز. حیف شد. زود تنهامون گذاشتن. یادته...؟ عزیز شامی درست می‏کرد. آقاجون رو ایوون به پشتی تکیه می‏داد و عطار می‏خوند. منم سر رو زانوی تو به گُر گرفتن بال‏های رنگارنگ پروانه توی شمع فکر می‏کردم که آقاجون می‏گفت: نشونه‏ی پاک‏بازیه و من یکی چه عشقی می‏کردم، با همین یه تیکه حرف‏های آخر آقاجون. که بعدش دیگه سکوت بود و سکوت بود و نوازش‏های دست تو.

- مامان حالش چطور بود؟
مهیا بود که به قاب در تکیه داده و با نگاهی ترسان به مرد چشم دوخته بود.

- خوب... خوب

- بابا؟!

مرد به‏آهستگی سرش را از میان برگه‏هایی که روی میز پخش شده بود، بلند کرد و نگاهی به مهیا انداخت. مهیا با حالت پرسشگر سر تکان داد. مرد با کمی مکث، موهای جوگندمی لختش را از روی پیشانی‏اش کنار زد: «خب می‏دونی که باید خیلی زود براش یه قلب پیدا کنیم. دکترها یه حرف‏هایی می‏زنند... چی‏ بگم؟»

چیزی تو گلوی مهیا سنگینی می‏کرد. در حالی که سعی می‏کرد با نفس‏های عمیق به خودش مسلط شود، چند لحظه‏ای در سکوت طی شد: «خب آقای مهندس، قلب من چند؟»

اشکی از گوشه‏ی چشم مهیا روی گونه‏‏اش لغزید. مرد با تعللی سر به‏زیر انداخت و خودش را با برگه‏های روی میز مشغول کرد. گوشه‏ی یکی از برگه‏ها خیس شد. مهیا لب گزید.

- حیف شد. من به ساعت ملاقات نرسیدم. پس‏فردا با هم می‏ریم ها!
مهیا به نقطه‏ی نامعلومی در دوردست خیره شده بود. ایمان از گوشه‏ی چشم نگاهی به مهیا انداخت: «مادر خوب بود؟»

مهیا بدون کوچک‏ترین حرکتی، آهسته گفت: «خسته است.»
- می‏فهمم. انشاالله همین روزها یه قلب پیدا می‏شه و...

مهیا حرفش را قطع کرد: «از همین خسته است. از این که برای زندگی کردن باید انتظار مرگ یه نفر دیگه‏رو بکشه.»
ایمان به شمارش معکوس چراغ قرمز چشم دوخت. مهیا سرش را بالا گرفت که اشک‏هایش سرازیر نشود: «منم خسته‏ام؛ حتی روم نمی‏شه دعا کنم. از خدا چی باید بخوام ایمان؟!»

چراغ روی شماره‏ی نه ایستاد. ایمان به‏ آرامی سرش را برگرداند و به چشمان درخشان مهیا خیره شد: «مهیاجان! این قانون زندگیه. یکی می‌میره، یکی دنیا می‏آد، یکی هم منجی زندگی کس دیگه‏ای می‏شه؛ حتی به قیمت مرگش. می‌میره، در حالی که قلبش سالیان سال می‏تپه. من نمی‏دونم تو اسم اینو چی می‏‏گذاری، ولی به‏نظر من، یه‏جور جاودانه شدنه. یه معجزه، یه تولد دوباره...»
صدای بوق ممتد ماشین‏ها، حرف ایمان را قطع کرد. چراغ سبز شده بود.

- فردا روز مادره.
مهیا بود که توی تاریکی با یک فنجان چای ظاهر شده بود. مرد فنجان را گرفت: «چه بی‏صدا اومدی.»

مرد در حالی که با دست مهیا را دعوت به نشستن می‏کرد، پرسید: «خُب واسه‏اش چه‏کار کردی؟»

- تو واسه‏اش چه‏کار کردی؟

مرد با مکثی، نگاهش را از مهیا به صفحه‏ی مونیتور دوخت.

- من می‏خوام براش قلب بخرم.

مرد تلخندی زد. مهیا روی کاناپه خزید.

- طعنه می‏زنی؟

مهیا فنجانی چای از روی میز برداشت. مرد که تازه متوجه سینی چای روی میز شده بود، لحظه‏ای به سینی خیره ماند.
- به‏نظرت چند درصد احتمال داره یه نفر مرگ مغزی بشه؟

مرد با یک دست عینکش را بالا زد و چشمانش را مالید: «چی می‏خوای بگی؟»

مهیا فنجان چای را با دو دست تا نزدیکی لبانش برد: «تو چیزی از جاودانه شدن می‏دونی؟»

مرد نفس عمیقی کشید. مونیتور را خاموش کرد. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت. تنها باریکه‏ی نوری که از لای در عبور می‏کرد، نیمی از چهره‏ی مهیا را روشن می‏کرد. مرد لحظه‏ای به نیمه‏ی روشن مهیا خیره شد. آرام از روی صندلی بلند شد و رفت کنار مهیا نشست: «مهیا! ما هردو فرم اهدای عضو را پر کردیم؟»
مهیا دستی روی گونه‏اش کشید: «هرسه... با ایمان.»

مرد دستش را دور شانه‏ی مهیا انداخت: «آره هرسه. ببین مهیا، من نمی‏دونم ته این ماجرا چی می‏شه. ولی می‏دونم این میون هر اتفاقی هم که بیفته، ما به این رسیدیم که می‏تونیم زندگی را به کس دیگری هدیه کنیم. حتی اگه نباشیم. فکر نمی‏کنم چیز کمی باشه. درک حقیقتی که خیلی‏ها ازش فرار می‏کنند.»

مهیا همان‏طور که به چشمان پدر خیره شده بود، سرش را به شانه‏ی او تکیه داد و چشمانش را بست. شانه‏ی مرد تر شد.

ایمان فرشته‏ای را می‏دید که از میان توده‏های ابر و مه، لبخندزنان به سمت او می‏آمد. توی دست فرشته قلب سرخی می‏تپید. ایمان از سکوت فضا ترسید، اما لبخند فرشته به او آرامش می‏داد. تاجی از گل‏های سفید روی سر فرشته خودنمایی می‏کرد. ایمان سعی کرد حرکت کند، ولی نتوانست. توی چهره‏ی فرشته که خوب دقیق شد، مهیا را دید. اما چیزی از نگاه او کم داشت. ایمان به گونه‏های سفید مهیا خیره شد. خواست حرفی بزند، که فرشته انگشتش را به آرامی روی لبان ایمان فشرد و لبخندی زد. ایمان از سردی دستان فرشته یخ کرد.

ماشین جلوی پای مهیا ترمز کرد. مهیا در ماشین را باز کرد و در حالی که سر تکان می‏داد، گفت: «قرار ما ساعت چند بود؟»
- دیر نشده که می‏رسیم. پدر کجاست پس؟

مهیا در حالی که روسری‏اش را در آینه درست می‏کرد، گفت: «سر راه کار دارم آقا! بابام شرکت کار داشت. گفت خودش می‏آد.»

ایمان نگاهی به عروس سفیدپوش‌اش انداخت و گفت: «می‏دونستی با رنگ سفید، خیلی ماه می‏شی؟»

مهیا با لبخندی ادامه داد: «واسه مامان سفارش ۳۰۰ شاخه قلب رنگی دادم.»

- اوه... چه فوق‏العاده!

با خودش تکرار کرد: ۳۰۰ شاخه قلب! انگار جرقه‏ای از ذهنش عبور کرده باشد، با مکثی گفت: «راستی دیشب خوابتو دیدم مهیا! مثل فرشته‏ها شده بودی. نمی‏دونم، ولی خودت نبودی.»
مهیا خنده‏ای کرد: «آخه من بودم یا نبودم؟»

- نمی‏‏دونم. یه‏چیزی کم بود. برق چشای تورو نداشت.

مهیا رو به ایمان، با خنده‏ای چشمانش را درشت کرد. ایمان خندید.

- یه‏‏کم جلوتر نگهدار، من برم سفارش‏مو بگیرم.

- کجاست؟

- اون‏جا، بغل اون خشکشویی.

ایمان با نگاهش مهیا را دنبال کرد.
- خانمتونه؟

دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینی‏ها نبود. دخترک سری کج کرد: «دوستش دارین؟»

ایمان به نشانه‏ی تایید سر تکان داد.

- چرا براش گل نمی‏خرین؟

ایمان نگاهی به داودی‏های سفید دست دخترک انداخت: «همه‏اش چند؟»

دخترک گل‏فروش با شتاب عرض خیابان را طی کرد و از جلوی مهیا رد شد. مهیا خودش را کنار کشید. یکی از قلب‏ها از دست مهیا افتاد. خشکشویی بخارش را روانه‏ی خیابان کرد.
ایمان فکر کرد: مهیا توی آن همه مه، شبیه فرشته‏ها است. به گل‏های داوودی نگاه کرد، به سفیدی چادرنماز مادر بود، به سفیدی گونه‏های مهیا توی خواب.

مهیا برای برداشتن قلب دست دراز کرد. صدای ترمز ماشین با فروریختن چیزی در دل ایمان هم‏زمان شد. داوودی‏ها از دست ایمان رها شدند. زمین پوشیده از ۳۰۰ شاخه قلب رنگین بود و ایمان مبهوت فرشته‏ای که توی مه، چشمان بی‏فروغش را به او دوخته بود.

▪ ▪ ▪

داستان سیصد شاخه قلب رنگین، از الهه‏ علیزاده، با یک نوستالژی آغاز می‏شود. با یک آرزو شکل می‏گیرد و با دلهره به‏پایان می‏رسد.

اگر نویسنده‏ی این داستان از همان آغاز به جای آن که از «مرد» حرف بزند، او را معرفی کند که خواننده از همان آغاز بداند، او همان پدر مهیا است، مسلماً به خواننده کمک می‏کند که هی در ذهنش به جست‏وجوی هویت مرد نپردازد که او کیست. هرچند آخرهای داستان، مرد معرفی می‏شود، اما لزومی ندارد که از آغاز او را با کلمه‏ی ناشناس و سرد «مرد» پنهان کند یا بپوشاند.

داستان چیز پیچیده‏ای ندارد. دختر که دارد عروس می‏شود، با پدرش و نامزدش در صدد تهیه‏ی یک قلب برای مادر هستند، اما همیشه یک پای زندگی می‏لنگد. باید منتظر مرگ کسی باشند تا زندگی مادرشان شکل بگیرد. باید در انتظار قلب یک مرگ مغزی، یک تصادفی نیمه‏جان، در جست‏وجوی زندگی باشند. انگار زندگی در راه گورستان باید تصادف کند تا سهم زندگی‏اش را به مادر مهیا بپردازد و چیزی نصیب خانواده‏ی آنها شود.

داستان با واژگان داستانی نوشته شده. برخلاف نوشته‏ی بسیاری از جوانان که داستان‏شان ترکیبی از واژگان شعری و داستانی و مقاله‏ای را یک‏جا دارد، در این داستان خوشبختانه واژگان آشنا و داستانی‏اند. ملموسند و نشان می‏دهد که الهه علیزداه فضاهای داستان را خوب می‏شناسد.

تصویرپردازی‏ها همه به‏موقع و در فعلیت انجام می‏گیرد. مثلاً آن‏جا که ایمان در ماشین منتظر اوست، تصویر بخار خشکشویی به‏موقع و در فعلیت ساخته می‏شود. اضافی نیست. دخترک گل‏فروش به‏موقع ساخته می‏شود.
اما معلوم نیست چرا پدر یا مرد در محل کارش ساخته نمی‏شود. محل کارش هم تصویر نمی‏شود و چون احتمالاً نقشی فرعی دارد، شخصیتی فرعی هم پیدا می‏کند و به‏حساب نمی‏آید.

حالی که نویسنده حتی باید اشیا را به مثابه‏ی یک شخصیت اصلی تصویر کند و بسازد و اگر هوشمند باشد، مینی‌مالیستی و دقیق. با چند تاش رنگی می‏توان چهره و فضای محل کار را ساخت. هم‏چنان که خواب ایمان ساخته می‏شود. با رویایی که عروسش را یک فرشته می‏بیند، اما وقتی آن را تعریف می‏کند، درمی‏یابد چشمان فرشته، برق چشمان مهیا را نداشته است و برق چشمان عشق همیشه از چشمان فرشتگان نفوذ‏کننده‏تر و گیراتر است. اگر البته برقی در چشمان عشق باقی باشد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

داستان‎ ‎چیز خاصی برای گفتن ندارد و از طرحی به‎ ‎وقوع پیوسته که یک کلیشه است و این کلیشه‎ ‎است که تنها تحفه ای که برای خواننده دارد کسالتی بی حد و مرز است.
داستان از کشش چندانی برخوردار نیست به ویژه آن که خط اصلی داستان قابل تشخیص نیست.
به نظر می رسد نویسنده شوق بی حدی برای رسیدن به نقطه اوج یعنی پایان داستانش دارد که درامی شگفت بسازد و در این راه از بخش ابتدایی داستان که به زحمت حاوی یک پیام تکراری و کلیشه ای است دریغ می ورزد.

ولی چه اندازه خوشحال می شدم اگر آقای معروفی به میل ها پاسخ می گفت.

-- پیمان ، Jun 19, 2010 در ساعت 03:59 PM

داستان خانم علی‌زاده خیلی زود خواننده جدی ادبیات را از داستان دور می‌کند چون می‌خواهد با کشش کسل کننده‌ی درام تا پایان سرپا بایستد. برای این نوع ایده‌ها می‌توان از سبک و فرم‌های دیگر استفاده کرد. مثلا اگر شخصیت "مهیا" خیلی به مادرش فکر می‌کند (که به نظر می‌رسد این‌طور است) می‌توان روایت را که اتفاقا در این داستان از دید روای سوم‌شخص به صورت غیر‌خطی روایت می‌شود (و به نظر همخوانی با حال و هوای شخصیت اصلی پیدا نمی‌کند) به او انتقال داد و از دید او بیان کرد. اما پایان داستان کمی باید فرق کند و به نظر می‌رسد چون نویسنده به پایان‌بندی اهمیت بیشتری می‌داده از دید سوم‌شخص استفاده کرده است. یا می‌‌توان اینگونه ایده‌ها را اگر با زاویه‌ی دوربین ذهن‌سیالی نوشته شوند که حول یک محور اصلی می‌گردد و بقیه روایت حول و حوش آن شکل می‌گیرد (قلب مریض مادر یا پیوند آن در محور اصلی و بقیه صحبت‌ها با زدن نقبی به ذهن و جستجو در خاطره‌ها در حاشیه محور اصلی) می‌تواند خواننده را تا انتها با داستان نگه دارد. نمونه‌ای که الان به ذهنم می‌رسد داستان "مومنتو" است.
مشکل دیگری که به نظرم می‌آید نویسنده در رفع آن همتی نگمارده است به کار بردن عبارات "فاحشه‌شده‌" یا کلیشه‌‌ای زبان فارسی در داستان‌هاست که ناشی از عدم شناخت به آن‌ها، عدم کار بیشتر بر روی متن داستان و یا به کار نبردن خلاقیت است. مثلا عبارت "دخترک گل‌فروش" که با به کار بردن آن در یک داستان می‌توان سقوط آنرا در نزد خواننده‌ی جدی ادبیات تضمین کرد. نمی‌دانم چه کلمه‌ای می‌تواند جای این کلیشه بنشیند و معنایی را که نویسنده می‌خواهد بدهد اما می‌دانم به کار بردن این کلیشه در داستان فقط به نویسنده کمک می‌کند که با فضایی رمانتیک‌گونه‌ی شبه قرن نوزدهمی و ترحم‌برانگیز، و یا درامی‌سطحی و خام، خواننده را به جایی که می‌خواهد ببرد. برای نمونه بیشتر می‌توان این دیالوگ را مثال زد:
"دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینی‏ها نبود. دخترک سری کج کرد: «دوستش دارین؟»

ایمان به نشانه‏ی تایید سر تکان داد.

- چرا براش گل نمی‏خرین؟" که به نظرم خیلی لوس و بی‌معنی است. می‌توان از این دیالوگ استفاده نکرد و به جایش با یک یا دو جمله تصویر دلخواه را ساخت.
خواندن داستان را که تمام کردم با خود می‌پرسیدم شروع داستان با یک نوستالوژی چه مخاطراتی را می‌تواند برای یک نویسنده در‌پی داشته باشد؟ حداقل برای یک نویسنده‌ی ایرانی. اینکه شخصیت اصلی داستان به این شکل به خاطرات خوب خود در شرایط سختی چون "قلب مریض مادر" و "اندیشیدن به این موضوع که آیا خود مهیا می‌تواند حاضر به اهدا ‌شود" می‌تواند گره‌گشای مشکل او باشد؟ شروع داستان با نوستالوژی شاید بیانگر مشکل اساسی انسان ایرانی باشد. انسانی که سابقه‌ی عظیمی در "امتناع تفکر" دارد.
مشکل دیگری که باز بعد از خواندن فکرم را مشغول کرد "سرد" بودن شخصیت پدر است که نویسنده با بی‌مهری نسبت به او در خط روایی داستان او را "مرد" خطاب می‌کند. هیچ دلیلی برای این کار وجود ندارد چون به قول خود نویسنده این مرد مامنی برای آرام کردن شخصیت اصلی داستان است و در ضمن مانند خود او کاری از دستش بر‌نمی‌آید. بنابراین این کش دادن آشنایی دادن شخصیت با خواننده به ضرر داستان تمام می‌شود.

-- ن. بیدار ، Jun 20, 2010 در ساعت 03:59 PM

دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینی‏ها نبود. اگر می شد دخترک گلفروشی بود که با دست و روی نشسته هم شبیه زمینی‏ها بود. تکلیف ِهمه روشن بود وهمین طور نویسنده ومعرفی کننده وخواننده.اما میعار چنین است که کسی که چنین قصه ایی را پروریده ، ونوشته ، و لابد ادیت اش کرده ، یک بار و دو بار و سه و وو .عاقبت خسته شده و روز از نو و روزی از نو.برای چاپ آماده کردن مصیبت ِ دیگریست.
با نگاه مردانه ادبیات ِ زنانه را خواندن و نقادی با وزن ِکاملاٌ مردانه .چیزی را پنهان می کند که هم ویرجینیا وولف ِ انگلیسی به آن اعتراض داشت وهم رولان بارت ِفرانسوی در وجه عمومی ترش.
خانم نویسنده حالا که اطاقی از خودت داری وکامپیوتر و پول برای خرجی ماه. بنویس . من این فرم را دوست دارم.مهندسی اش در چاپ ِ بعدکمی دیگر ویرایش می خواهد .
راستی دیدار ِدوبارۀ مردی که عرفان می خواند از نگاه یک زن خیلی چیز های پنهانی را آشکار میکند .
راستی چرا نویسندگان ِ داستانهای کوتاه فقط تاریخ ِ پایان را درج می کنند.
در پایان : داستان ِ موفقی ست.کاش هالیوودی تمام نمی شد.
مهدی رودسری

-- بدون نام ، Jun 21, 2010 در ساعت 03:59 PM

"نویسنده، بندبازی است که وقتی روی بند قرار گرفت، در برابر نگاه تماشاگرانی است که لزوماً آنها را نمی‌بیند، و لاجرم باید تا آخر راه را بپیماید، اثرش را منتشر کند، به نقدها توجه داشته باشد، تحسین‌ها را از این گوش بشنود و از گوش دیگر بیرون بريزد، به کار بعدی‌اش فکر کند... و گام بعدی پرهیز و گریز از درجا زدن است. نویسنده‌ای که روی کتاب منتشر شده‌اش بماند و وارد بحث شود و هی از آن دفاع کند، درجا زده است. وقتی اثر منتشر شد، از روی شعله‌هاش باید پرید، به شعله‌های بعدی نظر دوخت، و اندازه‌ی پرش را گسترش داد. هر چه شعله وسیع‌تر باشد، پرواز دل‌انگیز‌تر خواهد بود."
اینها بخشی از جملات عباس معروفی است در کارگاههای داستان نویسی زمانه....بر همین اساس نیازی به دفاع از کار خود نمی بینم...!
بله؛ من نویسنده ی همین داستان تکراریم...!
شب گذشته دوستی که داستانم را در زمانه پیدا کرده بود اصرار داشت نقد و نظرات سایرین بر کارم را ببینم... و حالا هم علت حضورم در اینجا همان دوست است...!
تنها پاره ای توضیح لازم میدانم... با ذکر این نکته که به هیچ وجه در صدد رفع و رجوع ایرادات کار خود نمی باشم:
-این اولین نوشتار من به عنوان یک داستان است و قطعا سرشار از ایراد...در آن زمان حتی وبلاگ نویس هم نبودم...و انگار داستان برای من سیری بود محدود به یک آغاز و یک پایان...!
-این داستان برای جشنواره ای در خصوص اهدای عضو نوشته شده بود...(که بعدها به عباس معروفی رساندم و ایشان هم از سر لطف در کارگاه زمانه نقدی بر آن خواندند)....و موضوع تکراری اثر هم تا حدود زیادی ناشی از همین مطلب است..گرچه پرداخت تکراری خود را توجیه نمیکنم...!
-آغاز داستان فکر و خیالات دختر در ایام مریضی مادر نیست...بلکه حرفهای قلب مهیاست به مادرش وقتی توی سینه ی مادر جا خوش کرده...و از آن پس را مجالی برای جبران تمام روزهای از دست رفته ی با هم بودن میداند...! و اگر مشکلی در تفهیم این مطلب میباشد...از ضعف نوشتار من ناشی میشود...و فکر میکنم یک اشتباه تایپی هم مزیدی بر این مطلب بوده: (یادته بچه که "بودم"- نه بچه که بودیم- ....)
-با این حال کسالت بی حد و مرز این داستان را بر من ببخشائید... نقدهایتان را با جان و دل آویزه ی گوش خواهم کرد...

http://elamid.blogfa.com

-- الهه علیزاده ، Jun 23, 2010 در ساعت 03:59 PM