رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ اردیبهشت ۱۳۸۹
داستانی از لادن نیک‌نام فرد

تخته‌ نرد

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

پسر، زیر چشمی نگاهی به دختر انداخت، بعد سعی کرد شادی خود را پنهان کند. اما هنوز دختر را می‌پایید. دست‌های سفید و بی‌خون دختر تاس‌ها را برداشت. کم و بیش هم‌زمان با ریختن تاس‌ها انگاری که خیلی وقت است می‌خواهد این را بگوید گفت: «دست قبول.»

Download it Here!

نگاه پسر رویش سنگینی می‌کرد، شاید هم باختش بود که بیشتر حرصش را در می‌آورد. آخر جد اندر جد تخته‌باز بودند. تقدیر و تدبیر توی خونشان بود اما حالا داشت پشت سر هم به دست‌های تازه‌کار پسر می‌باخت. دست‌هایی که گاهی تاس‌ها را خارج از صفحه‌ی چوبی تخته‌نرد رها می‌کرد یا آن‌قدر محکم تاس می‌ریخت که کمانه می‌کرد. این بار آخری تاس این‌قدر روی گوشه‌اش چرخید که دختر سیبش را تمام کرد، پسر گفت: «...که هر چی من بگم تو قبول می‌کنی»

«هر کی ببره؛ هنوز یه دست می‌خوای»؛ دختر این را گفت و مهره‌های سفید را سر جای خود نشاند. پسر تاس‌ها را به هم سایید؛ « این‌جاش قشنگه، این‌جایش را گوش کن؛ با اجازه». تاس‌ها را بوسید و آن‌ها را قل داد. پسر رجز‌خوانی‌های او را هم از آن خود می‌کرد و این دختر را بیش از جفت شش آوردن‌های پشت سر هم پسر کلافه می‌کرد. دختر گفت: « مگه این‌که تاس بیاری، بازی بلد نیستی که»

«ببین حالا کی داره حرف تو حرف میاره، باقی‌شو بگو دیگه» دختر به یاد آورد وسط تعریف کردن بوده که صحبتش باز قطع شده. شبیه یکی از آن خواب‌های کش‌دار و طولانی شده بود که هر شب می‌خواهی آخرش را ببینی اما تا شروع می‌شود، خدا خدا می‌کنی که زودتر از خواب بیدار شوی. «کجا بودم؟ آها! بالاخره هر جفتشان کار پیدا می‌کنند اما پسره توی یه شهر دور مثل ونکوور. تصمیم می‌گیرند که این وضع جدید را برای یک مدت قبول کنند که بتوانند یک پولی سیو کنند، چه‌میدونم! شایدم هم نه، احتمالا هر وقت که می‌خواستند به هم سر بزنند، کلی هزینه‌ی رفت و آمد می‌کردند. به هر حال هر دوشان کارهای خوبی پیدا کردند، بماند که این وضعیت موقت پنج، شش سال می‌شه، گوشت با منه؟» «آره، دارم گوش می‌دم.»

دختر نفس عمیقی کشید و مثل وقت‌هایی که می‌خواست خبر بدی بدهد لب‌هایش را جمع کرد و ادامه داد: «خب طبعا بعد از یک مدت، موضوع بچه‌ هم پیش میاد.» پسر بدون این‌که سرش را بلند کند گفت: « این دیگه خیلی احمقانه‌س.» دختر کش‌دار پرسید: «چرا؟» «خب آخه توی اون وضع...»

دختر که زیاد حوصله‌ی یکی به‌دو نداشت جواب داد: «آخه شما مردا چی می‌فهمید! البته می‌فهمید اما خودتون رو می‌زنید به نفهمی» خنده‌ی ریزی کرد.« شاید برای دختره، داشته دیر می‌شده» پسر با همان خونسردی انگار که حرف‌های دختر را نشنیده باشد ادامه داد. «زن گرفتن به قدر کافی احمقانه هست، چه برسه به بچه‌دار شدن»

دختر لبخندی زد بعد انگار که متوجه نکته‌ای پنهانی در حرف مرد شده باشد بلند بلند خندید، آن‌قدر که عضلات صورتش کش آمد. به شیوه‌ی مخصوص خودش تاس‌ها را در دست چرخاند، جوری دستش را از مچ تکان می‌داد که انگار دارد آن را نرمش می‌دهد. «جون تو اگه یه چار بهم بده، یه چار، یه چار، یه چار...»

نگاهش دنبال تاس‌ها که قل می‌خوردند دوید. «اه تو اگه چهار بیار بودی که من خالی نمی‌دادم» «می‌ده، دست بعد می‌ده. تو اگه جرات داری در نرو» «تو چار بیار، من جایی نمی‌رم» بعد یاد حکایت دختر افتاد، «خوب بقیه‌اش؟ ولش کن جالب نیست برات.» «چرا دارم گوش می‌دم باقی‌اش را بگو» «فکر کردم چون برای من جالبه برای توام هست، بی‌خیال»

«تورو خدا شروع نکن، به خدا هست، بگو دیگه» دختر گوشه‌ی لبش را گزید، وضع مهره‌هایش را روی صفحه برانداز کرد. دایره‌های سفید در هم و برهمی روی قهوه‌ای سوخته‌ی چوب پراکنده بودند. چشمان‌ش را کمی تنگ کرد. یک سمت تخته کاملا تاریک به نظر می‌رسید. پسر قربان صدقه رفت: «بگو دیگه» «کجا بودم؟» «می‌خوان بچه‌دار شن» «آها. زنه دوقلو حامله می‌شه؛ یه دختر یه پسر. قرار می‌شه چند ماهی که از حاملگی گذشت، مرده برگرده شهر خودشان و پیش زنه بمونه»

پسر خواست چیزی گفته باشد، شاید برای این‌که نشان بدهد به داستان دختر توجه می‌کند. «این‌جوری که هم مرده از کار بی‌کار می‌شه، هم دختره خونه نشین.» «آره خب. همه‌چیز که کار نیست، زنه احتمالا به زندگی توی شهر خودشون عادت کرده، راحت‌تر بوده، بعد هم شاید فامیلی، پدری، مادری اون‌جا داشته. بالاخره یا باید پی بچه‌دار بودن و به خودشون می‌مالیدن یا...»، پسر حرفش را قطع کرد «چرا نزدی؟» «با چی؟» «٥ و ٦ از این»

مهره‌ها دیگر برای دختر فرقی نمی‌کرد. فراموش کرده بود کدام رنگ مال اوست. «حواسم را پرت کردی.» «یکی دیگه داره از کار بی‌کار می‌شه، من حواست را پرت کردم؟» «زده بودم باخته بودی» «حالا چرا می‌خوای جر بزنی؟ باختن که گریه نداره» دختر که انگار راستی گریه‌اش گرفته بود، خودش را از پیش دست پسر که می‌خواست طره موی رهایش را پشت گوشش بگذارد پس کشید، ابرویی بالا انداخت و بی‌علاقه تاس‌ها را برداشت.

پسر گفت: « باز نگی من موضوع را عوض کردم.» دختر گفت: « داشتن همین تدارک‌ها را می‌دیدن که زنه می‌بینه رفتار مرده کم‌کم عوض شده، دیر به دیر تماس می‌گرفته. چندتا ویک‌اند را بهوونه آورده و نیومده پیش زنه. خلاصه یه‌جوری شده» پسر گفت: «پانیک کرده بوده؟» «زن هم همین فکر رو می‌کنه، اصلا برای همین میاد واسه مشاوره. هر چی هم بیشتر سعی می‌کنه با مرد حرف بزنه، کمتر نتیجه می‌گیره» پسر گفت: «بچه‌دار شدن سخته، اون هم دوقلو». دختر میلی به تمام کردن داستانش نداشت. اما بازی به آخرش نزدیک می‌شد. تمام توان خود را جمع کرد. «کاش پانیک کرده بود. خیلی طول نمی‌کشه که خبر مردن مرد را به زن می‌دن»

پسر تقریبا فریاد کشید: «چی؟» «مرده واسه یه چیزه ساده می‌ره بیمارستان، او‌ن‌جا بهش می‌گن سرطان داره، کلا سه چهار هفته هم طول نمی‌کشه» «پس چرا هیچی نگفته بود؟» «به یه زنه حامله؟‌ تو بودی می گفتی؟ تازه از کجا می‌دونست اون‌قدر زود...» « ببین چه‌جوری حال آدم را می‌گیری. اون‌هم حالا که داری می‌بازی» دختر گفت: «دست قبول» پسر گفت: «حالا اگه داشتی می‌بردی آخرش خوب تموم می‌شد» دختر گفت: «فکرش را بکن، هشت، نه ماه حامله، حتی نمی‌تونست سوار هواپیما بشه. بعدش هم با دوتا بچه، تنها...» بعد بدنش را که یک‌جا نشستن کرخت کرده بود، کمی تکان داد.

پسر گفت: « چه کار می‌کنی؟» دختر گفت: «می‌خوام آب بیارم» پسر گفت: « من برات میارم.» و وقتی به سمت آشپرخانه می‌رفت گفت: «آب شیر یا یخچال؟ » « آب شیر خوبه. نمی‌خوای بگی؟ » پسر از آشپزخانه داد زد «نیک» دختر نگاهی به شکم جلو آمده‌اش کرد. هم‌چنان که آن را آرام نوازش می‌کرد زیر لب تکرار کرد «نیک، نیک، سلام نیک» پسر با لیوان آب برگشت. «می‌خوای حالا سر اسم دخترمون بازی کنیم؟‌» دختر لیوان آب را کنار دستش گذاشت. بالشی را پشتش مچاله کرد و به آن تکیه داد. «بچین‌»

▪ ▪ ▪

این داستانی بود از لادن نیک‌نام فرد با عنوان تخته‌نرد. داستان در داستانی که در فعلیت جریان دارد. هر دو داستان در فعلیت جریان دارد. در ادامه بازی یک زوج، ادامه‌ی داستان زوجی دیگر روایت می‌شود. آن‌هم تکه تکه و تقریبا بدون ترتیب. اما نویسنده بازی را خوب رج می‌کند و قواعد بازی تخته‌نرد را به قدری که داستان نیاز داشته باشد، نشان می‌دهد، خوب بلد است. اصطلاحات و کر‌کری خواندن‌های تخته‌نرد، نوع رابطه‌ی بین دو آدم و روان‌شناسی رفتار زن و مرد به دقت بیان شده است. اما خوبی‌اش این است که همه‌چیز در فعلیت پیش می‌رود. همین‌جور که در چرخش تاس، نویسنده سیب را به خورد دختر می‌دهد.

گرچه این اولین بار است که از لادن نیکنام‌فرد داستانی می‌خوانم. اما همین داستان کافی است تا بگویم او قواعد داستان‌نویسی را بلد است. با این همه داستان فوق می‌توانست برشی از یک رمان هم باشد. رمانی که هر برش آن از یک داستان کوتاه شکل بگیرد و البته نوشتن چنین رمانی کاری بسیار دشوار است و نویسنده باید با قاعده‌ی داستان کوتاه رمانش را پیش ببرد. اما اگر چنین دقتی به کار بندد، مسلما رمانی ناب از کار درخواهد آورد. دقت در حرکت‌ها و حالت‌ها یکی دیگر از ویژگی‌ها و برجستگی‌های این داستان است و به نظر می‌رسد، چیزی وجود نداشته است. نویسنده در برابر کاغذ سفید داستان را ساخته است. در برابر هیچ.

در مقابل خاطره‌گویی برخی که حتی یک خاطره یا واقعه را خراب می‌کنند. لادن نیکنام فرد از هیچ، یک داستان آفریده است. داستانی خواندنی، آرام و دولایه. یک لایه را شهرزاد قصه‌گو تعریف می‌کند و یک لایه، حادثه‌ای است که جایی رخ داده و دم به دم به زندگی این زوج نزدیک می‌شود. انگار داستان اول، داستان دوم را زاییده یا برعکس، داستان دوم چیزی را لابه‌لای خود پنهان کرده که نویسنده آرام، آرام آن را رونمایی می‌کند.

داستان‌نویسی کاری است که وقت تمام می‌طلبد. نمی‌توان به عنوان تفریح یا سرگرمی یا گاهی به عنوان خالی نبودن عریضه، سراغی از آن گرفت. امید دارم لادن نیکنام‌فرد وقت و جان تمام بگذارد و از خودش یک داستان‌نویس برجسته بسازد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

ایکاش من هم یک داستان نویس بودم

-- قره قوروت ، Apr 11, 2010 در ساعت 03:41 PM

درود و خسته نباشید
من به تازه گی یه کتاب الکترونیکی خوندم که احساس میکنم یه روند تازه ای در نمایشنامه نویسی فارسی گشوده خوشحال میشم اگر این کتاب رو معرفی کنید یا با نویسنده ی کتاب گفتگویی داشته باشید.
اسم کتاب هست : "روایت راوی در روایتش " که به جنبش سبز تقدیم شده ، نویسنده اون هم الیاس قنواتی است.
من اون رو در ویلاگ شخصیش دیدم که اینم آدرسش هست : www.dampayi.blogfa.com
بدرود.

-- عباس قاسمی ، Apr 14, 2010 در ساعت 03:41 PM

این سومین بار بود که فایل صوتی برنامه رو گوش کردم, واقعا جذاب و تاثیر گذار بود. هم داستان هم اجرا.
راستش مدتی است با یکی از دوستان فکر ایجاد سایت کتاب گویا به سرمون زده و برای ابتدا رو داستان های کوتاه کار می کنیم.
با توجه به کم بودن کارهای مشابه ، داستان خوانی های شما مدل خیلی خوبی برای ایده گرفتن بود.
در ضمن , من خیلی علاقه دارم که رمان ذوب شده شماکه از کتاب های مورد علاقه من هست و استقبال خیلی خوبی هم ازش شده رو, روخوانی کنم , و در مجموعه بلاگمون اضافه اش کنم.
صد البته هر چند این کار در قالب یک پرژه آماتری قرار میگره ولی منوط به اجازه شما خواهد بود .
ممنون

-- آرمین ، Apr 24, 2010 در ساعت 03:41 PM