رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۴ اسفند ۱۳۸۸
داستانی از محمد حسین جدیدی‏نژاد

من، تو، او؛ یا شناسه‌های جدای زندگی من

عباس معروفی
maroufi@radiozamaneh.com

کلاس پر از صدای خنده است. طوری که می‏توانی تصور کنی هیچ کس این سه کلمه را روی تخته سیاه نمی‌بیند.

«من…تو…او…»

معلم دارد تخته را پاک می‏کند.

Download it Here!

من از این او می‏ترسم. از همان موقع که با تو آشنا شدم انگار یک «او» مراقبمان بود. وقتی دست هم‏دیگر را می‏گرفتیم و قدم می‏زدیم انگار یک او نگاهمان می‏کرد.شاید برای همین بود که وقتی با هم قدم می‏زدیم مدام به اطراف نگاه می‏کردم. وقتی می‏گفتی :«باز دنبال چی می‏گردی؟» به تو، به چشم هایت نگاه می‏کردم: «هیچی عزیزم، هیچی»

هر بار که صدای دیرینگ، دیرینگ موبایلت را می‏شنیدم، با خودم فکر می‏کردم اوست؟

این او همیشه با من بوده از بچگی تا حالا.

در بچگی این او فقط برادر، پسرخاله یا پسر همسایه بود. هنوز حرف‏های مادرم توی گوشم هست: «به اون نگا کن، ماشاا..،همیشه کتاب به‏دسته». اما حالا این او هر کسی می‏تواند باشد. هر مردی یا هر پسری که از کنارت می‏گذرد.

حتما زبان‏شناس‏ها هم این او را می‏شناسند وگرنه از کجا فهمیده‏اند که باید تو را بین من و او بنویسند.‏ هان؟

معلم «تو» را پاک می کند. حالا «من» و «او» روی تخته سیاه، رو به روی هم هستیم. مثل دیشب که من و پدرم رو به روی هم بودیم. همان موقع یکی خواباند بیخ گوشم. گفت :«اگه یه بار دیگه دور و بر این دختره ببینمت، به شرفم...» کاش شرف هم گردن داشت. تا دستم را می‏انداختم دور گلویش، خفه‏اش می‏کردم. شرف همه را می‏کشتم. حتی شرف آن پسری را که از کنارت می‏گذرد. ‏به چشم‏های سیاهت نگاه می‏کند. بعد نگاهش را می‏اندازد روی لب‏های قرمزت.

لب‏های قرمز، شاید دلیل آشنایی ما همین باشد. این لب ها، رؤیای زیبایی بودند اما حالا کابوسی هستند که هر روز در خواب لب او آن را می‏بوسد.

معلم «من» را هم پاک می‏کند.
فقط «او» مانده روی یک تکه سیاهی. این سیاهی مرا به یاد آن شب می‏اندازد. شاید یادت نباشد! هوا تاریک بود. دست‏ات را گرفته بودم، از جلو رستوران کاکتوس می‏گذشتیم.

گفتم: «می دونی چرا ازت خوش‏ام میاد؟»

دست چپت را کنار گوشت گرفتی: «خیر قربان» و خندیدی.

: «دوستت دارم، چون همیشه یه پات روی زمین نیست، اصلا نمی‏شه فهمید از کجا می‏آی؟ به کجا می‏ری؟»
اما حتما یادت هست که با صدای بلند خندیدی و دست راست مرا فشار دادی. داغ شدم. داشتی می‏گفتی: «خب می دونی من هم تو رو....» باز هم دیرینگ، دیرینگ، دیرینگ و ساکت شدی.

معلم «او» را هم پاک می‏کند.

تازه چشم‏ام می‏افتد به این اسم‏ها. تنها «من»، «تو» و «او» نیستیم. پدرام، امیر، فرزاد و همه‏ی این اسم‏های لعنتی هم هستند.

دیروز، پدرام دستش را انداخت روی شانه‏ام و گفت: «اون یه دانشجوه، کار هم که نمی‏کنه. پس فکر می‏کنی از کجا می‏آره دم به دیقه مانتو و روسری عوض می کنه؟ فکر کردی چی؟ اون یه ...» یکی زدم توی گوشش. اما اگر راست گفته باشد چه؟ حتما دروغ می گوید تا من بروم، او بماند و تو. اما اگر راست گفته باشد؟

نمی‏دانم باید برگردم به گذشته‏ی تنهای خودم، یا آرام توی دلم بگویم: «به تخم‏ام» و اصلا به این فکر نکنم که او راست گفته یا دروغ.

دلم می‏خواهد یک نفر صدایم کند. بگوید که باید بروم یا بمانم.

:«نظری؟؟؟؟؟، شناسه‏های جدا رو نام ببر؟؟؟؟؟»
:«آقا اجازه..؟؟؟ من.....تو..... »

این داستان کوتاهی بود از محمد حسین جدیدی‏نژاد که در کلاس درس شروع شده و همان‏جا به پایان می‏رسد. داستان در ذهن راوی می‏گذرد. راوی عاشقی است که در «من» و «تو» و «او» معلق است. داستانی که در پایان‏اش با یک تکان و هول راوی را منقلب می‏کند.

اما هنوز در داستان، تجربه‏های عاشقی به پختگی نرسیده‏ است. شنیده‏ها و پیش‏داوری‏ها در باره‏ی معشوق موضوعی است که بسیاری ازآدم‏ها هرروزه با آن سروکار دارند و با آن درگیرند؛ و این همان بخش از زندگی یا داستان است که مثل کوه یخ قسمت اعظم‏اش زیر آب می‏مانند و بخشی کوچک از دماغه‏ی کوه یخ پیداست.
«اگر راست گفته باشد؟

"او یک دانشجو است، کار هم که نمی‏کند. پس فکر می‏کنی از کجا می‏آورد دم به دقیقه مانتو و روسری عوض می کند؟"
اگر راست گفته باشد؟»

محمد حسین جدیدی‏نژاد برای زمانه چهار داستان فرستاده که این یکی را برای علاقه‏مندان زمانه انتخاب کردم. اما او برای من نوشته است که ۲۰ ساله است و حالا دست به کار یک رمان هم شده.

داستان کوتاه را در یک نظر می‏توان در چشم و ذهن آورد و بالا و پایین آن را سنجید که همه چیز به‏اندازه باشد. بی‏قواره نباشد. اما آن‏چه در داستان کوتاه جدیدی‏نژاد می‏بینم، به‏نظر می‏آید از پس رمان هم بربیاید. تنها می‏ماند تجربه‏های زندگی و عشق که در طول سال‏های زندگی آن را هم کسب خواهد کرد.

در داستان کوتاهش البته کاش چند تصویر از چهره‏ی معشوق می‏داد؛ یکی دو دیالوگ، یکی دو شیرین‏ زبانی، که خواننده با همزاد پنداری نسبت به شخصیت‏ها علاقه و وابستگی پیدا کند. در این داستان، من از چهره و اندام و صدای معشوق یا راوی هیچ نمی‏دانم. از رفتار و گفتارشان هم نصیب چندانی نمی‏برم. شاید با یکی دو فلاش‏بک بتوان چیزهایی از آدم‏های داستان نشان داد که خواننده خیال کند آن‏ها را دیده است و می‏شناسد.

به‏نظر می‏رسد شناسه‏های جدید زندگی، در ذهن راوی جا مانده و نویسنده نتوانسته همه را بر کاغذ بیاورد. کاری که برای محمد حسین جدیدی‏نژاد نباید دشوار باشد. کاری که او به‏سادگی می‏تواند انجام دهد. با یکی دو تا شلنگی چهره‏ها را درآورد و این کاری است که داستان بدان نیاز دارد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

با سلام،
به نظر من داستان کوتاه خوبی است، بخصوص که محتوای جالبی دارد، هر چند که فرم آن با کمی پختگی بیشتر اثر را ناب میکند. با انتقاد شما آقای معرفی اما موافق نیستم، چونکه مسألۀ راوی اساساً چیز دیگری است، حضور او یا غیر مزاحم و آزاردهنده. حضور اوی خود و دیگری که در جامعه ای همچون ایران بیش از هر جای دیگری بازدارنده ومخرب است. اتفاقاً نقطۀ قوت اثر در این است که ما هیچ اطلاع خاصی از عاشق و معشوق نداریم.  

-- محمدعلی (سیامک) ظریف کار ، Feb 20, 2010 در ساعت 05:03 PM

کار های محمد حسین را همیشه می خونم. قلم ش را دوست دارم . برایش بهترین ها را آرزوی می کنم.
ممنونم از شما.
بامهر

-- سیدمحمد مرکبیان ، Feb 21, 2010 در ساعت 05:03 PM

این مطالب تجدید خاطره برای همه خوانندگان خواهد بود.وحشت نرسیدن به تو و رنج فقر مالی من و نیز روشن نبودن افق اجتماعی من و تو و او، جهنم را برای بسیاری از جوانان دختر و پسر در ان جامعه و بسیاری از جوامع دیگر بشری ایجاد کرده است.
من شنیدن تصنیف های گلهای رنگارنگ با صدای خانم سیمین غانم و خانم الهه را به افراد پر احساس - به قول خارجیها رومانتیک پیشنهاد می کنم.با تشکر از اقای معروفی و نویسنده محترم

-- mansour piry khanghah ، Feb 22, 2010 در ساعت 05:03 PM

اقای‌ معروفی

خیلی‌ خوب داستان میخونید.

-- azad ، Feb 23, 2010 در ساعت 05:03 PM

با درود
به آقای جدیدی نژاد تبریگ می گویم امیدوارم که بهتر بنویسد
فکر کنم در مورد داستان استاد ( معروفی ) تقریبا همه را توضیح داد ااما من هم برای اینکه نظر خودم را گفته باشم
داستان از من تو او شروع می شود و خواننده را برای یافتن من و تو او به دنبال خود می کشاند زیبایی داستان نیز از هم اینجاست و طرحی که نویسنده آن را در ذهن داشت اما توانست به زیبایی آن را بر روی کاغذ ببرد ( قظا یا یا طرحهایی که ما مرتبا در زندگی روزمره یمان با آن مواجه هستیم ) و این موضوع هم در واقع یکی از موضوعات روزمره ی ماست که همیشه با آن مواجه می شویم اما اینجا شخصیت داستان به خاطر این موضوع نمی رود بجنگد بلکه می گوید ( بر میگردم به گذشته ی تنهای خودم یا آرام به خودم می گویم به تخم ام )

-- ع.ر ، Feb 23, 2010 در ساعت 05:03 PM