رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگاه داستان > «آن روز همه عجیب بودند انگاری» | ||
«آن روز همه عجیب بودند انگاری»عباس معروفیآن روز همه عجیب بودند انگاری، چهل عدد نان سنگک با ضرب آهنگ قدمهای آن جوان ریشو میرقصید، توی دستهایش که گهگاه نقطهای فیروزهای که روی انگشتش آرام گشته بود پنهان میشد، و گاهی هم آشکارا همراه ضرب آهنگ قدمها جایش را تغییر میداد.
آدمهایی که در آن گرگ و میش سراپا سیاهی بودند و مجنونوار میدویدند و بخار دهان شان برمیخواست و پخش میشد توی آسمان، آسمان هم سراپا سیاهی بود، سکوتی محض کوچه را در بر گرفته بود، صدایی گنگ خانهاش را آکنده بود، ناله و شیونی که امان پیرمرد را بریده بود. صدایی دهشتناک لمبر میخورد میپیچید توی اعصابش که تک و تنها در آن ویرانه منتظر روی ویلچر، آرام گرفته بود، نمیتوانست تاب بیاورد، نمیتوانست نشنود، صدا را دنبال کرد ولی بیفایده بود، چیست همچون صدایی، کیست، همینها بود که اعصابش را ریز ریز کرده بود، گویی رخت میشستند درون دلش و مغزش بازار مسگرها شده بود، دیوانه شده بود انگار، شیونها آشنا میآمدند، گویی سالها پیش شنیده بود همچون صدایی، ضرب صدا آشنا بود. آن روز جمعه بود که برای دوا درمان اجیرش کردند برود زندان کمیته مشترک، کمیته مشترک ضد خرابکاری، همین ناله را آن جا شنیده بود، در اثنای بگو بخند با رئیس زندان بود، که همان صدا بار دیگر آرامشش را بر هم زد، صدا از درز و رخنههای سلولها برمیخواست و یک دست میشد و بند را میگرفت، بعد میپیچید توی راهروها و دم آخری لمبر میخورد و میرفت توی اتاق رئیس، خندههایش را خورد. همانند امروز چشمهایش رد صدا را گرفت، چند بار خودش را نزدیک کرد و فحش را گرفت به جان آنهایی که روز روشن گرم جنایت بودند. آفتاب بالا زده بود و زندان تاریک و نمورش را روشن کرده بود و حالا پیرمرد گیج و منگ کنار پنجره جستجو می کرد رد صدا را؛ آقا نکن، کشتیش، آهای کیه، شروع کرد و چشمانش را ریز کرد روی ویلاییهای روبه رو، گردنش همینطور چرخ میخورد و مردمک چشمش وامانده بود وکند و کاو میکرد. چلچلهها گرم کرده بودند و نوایشان با آن صدا در هم تنیده می شد. همه اینها به چشمش میآمد که روی بوغ سر در مسجد قفل شد، صدا از آنجا بود، صدا از آنجا بود، طبقه اول زندان، بند آخری چسبیده به حمام، آن روز هم رد صدا را که یافت بیدرنگ دست برد ساعت جیبیش را از جیب پشتی کتش درآورد و ساعت و تاریخ را نگاه کرد، هفت صبح جمعه، 15 بهمن 1353، هفت صبح جمعه، 15 بهمن 1368، ساعتش را بست و بار دیگر نزدیک پنجره شد، اینبار صورت شش تیغه پیرمرد نمناک بود. داستانی بسیار کوتاه، که مانند بسیاری از داستانهای این روزگار فضای زندان و شکنجهگاه را ترسیم میکند، اما هنوز درنیامده، اگر روزی، روزگاری در گوشه و کناری، یک زندان وجود داشت، حالا علاوه بر زندانهای رسمی و متعدد، زندانها و خانههای امن و شکنجهگاهها در هر شهر و محلهای به حد نیاز فراهم شده، که در هر منطقه در اختیار ذوبشدگان ولایت باشد. مثل درمانگاه که باید در هر منطقهای به اندازه نیاز وجود داشته باشد، حالا خانههای امن و مخفی در حد نیاز ایجاد شده است. من این خانهها را دیدهام خانههایی بیپلاک مثل بقیه خانههاست، جایی در دل شهر، اما وقتی وارد میشوید دیگر آنجا را خانه نمیبینید، میز، صندلی، اسلحه، کامپیوتر، مأمور، چشمت را پر میکند و صدای ناله و التماس و گریه از جایی میآید. در دهه اول و دوم پس از انقلاب، درصد بسیار بالایی از داستانها فضای گورستانی داشتند، پرنده عشق در گورستان تخم می گذاشت، قرار عروسی را کنار قبر میگذاشتند و یکباره همه ما دریافتیم بسیاری از داستانهای دو دهه گورستانی است. و حالا درصد بسیار بالایی از داستانها فضای زندان، شکنجهگاه و خانههای مخوف را ترسیم میکند، در این که نویسندگان روزگار خود را ثبت میکنند و رنگش را شهادت میدهند شکی نیست، اما این که نویسندگان معاصر بتوانند این همه تاریکی، سیاهی و خشونت را به تصویر بکشند باید دید. این که نویسندگان از پس این همه جنایت و خشونت و غارت برآیند باید صبر کرد. من معتقدم روزگار به نسبت فشاری که بر جامعه میآید نویسندگانش را هم تربیت میکند، نویسندگانی که مشغول تصویر کردن اتاق تمشیت چشم و گوش و دست را به فرمان نوشتن در میآورند، و راهی جز نوشتن ندارند. محمدمهدی آقامیری نیز از همین دست داستانها نوشته و در دو فضا چرخیده است، یکی 1353 و یکی 1368، شکنجه و فشار بر زندانی برای راوی داستانش، امری عادی شده است و او انگار که در سنگکی ایستاده و منتظر است نانش از تنور درآید، وضعیت را روایت میکند. اما نانش هنوز درنیامده، نپخته، باید تصویرسازیها را جدیتر بگیرد، کار نویسنده باهوش جزء به جزء گفتن و خاکریز به خاکریز داستان را از دست دشمن درآوردن است. این روزها داستان در خانه دشمن است و کار نویسنده سرکشیدن به این خانه و داستان را مانند آتش به مردم هدیه کردن است. و این روزها گذر عمر در اتاق تمشیت ریزتر است. در داستان محمدمهدی آقامیری، راوی یکی از همین ذوب شدههاست که برای کار در اتاق تمشیت اجیر میشود، عادی شدن فضا و رفتار در این داستان توانی است که از نظر روانشناسی نویسنده به آن دست یافته است، اما در ساختن فضا، تصویرسازی و شخصیتپردازی، از پس کار برنیامده است و باید داستانش را با قدرت از نو بسازد، داستانی که کسی نتواند بهتر از آن را بنویسد. |
نظرهای خوانندگان
با درود
-- ع.رنجبر ، Feb 17, 2010 در ساعت 03:23 PMمن یک نویسنده کوچک هستم و این نوشته نیز به منزله نقد نمی باشد بلکه نظر شخصی من هست
فکر می کنم که نویسنده همان طور که شما در کلاس داستان نویسی بر روی آن تاکید کرده اید قظیه را از سوراخ کلید در می بیند و داستان را می نویسد اما شخصیت داستان در پایان مجهول می ماند .
با تشکر