رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگاه داستان > عشق گمشدهی شما؟ | ||
عشق گمشدهی شما؟عباس معروفیایستگاه طرشت، یکی از همین روزها
نه آقا من عشق گمشدهی شما نیستم. من خودم این راه را رفتهام، هزار بار، و هیچ وقت عشق گمشدهام را پیدا نکردهام. فقط گاهی مأمور قطار میآید، آرام از پشت سرم، و انگشت اشارهاش را تا نزدیک شانهام پایین میآورد. برمیگردم و پشیمان میشوم که چرا باز فراموش کردهام و راه را تا آخر آمدهام. مینشینم روی زمین. نزدیک لبهی سکو و مأمور قطار همهاش را میبرد. حتا دو بسته تمبرهندی و لواشکی را که امروز صبح عطیه داده بود که ببرم برای مریم. و من باز فراموش میکنم که هرگز نباید این راه را تا آخر آمد. هرچند فاطی خانم هر روز صبح که در ایستگاه خزانه سوار میشود، با دو کیسه زبالهی بزرگ سیاه، پر از لباس زیر، قبل از این که از درد واریس پایش بنالد، و حتا قبل از این که بگوید: «این بابای بچهها مرد که نیست!». یادم میاندازد که یک ایستگاه مانده به آخر حتماً پیاده شوم. اما همیشه یک ایستگاه مانده به آخر یک نفر هست که مردد نگاه میکند که بخرد یا نخرد. نه آقا، من عشق گمشدهی شما نیستم. اگر بودم، به جای عطیه و فائزه لابد با چندتا از همین دخترهایی دوست بودم که تا از در تو میآیند، شروع میکنند که «اوه، اوه چه شلوغه!» یکی از همان دخترهایی که همهی لباسها را زیرورو میکنند و بعد به بغلدستیشان میگویند: «اصل نیست»، و من جوابی نمیدهم. دوباره همه چیز را مرتب میکنم و سر جایشان میگذارم. اما اگر عطیه آن دوروبرها باشد، میگوید: «با دو تومن میخوای اصل هم باشه!». اما اگر فائزه باشد، میگوید: «خرج یه خونه رو دوششه به علی... باباش دو سال پیش که کار بنایی میکرده، از طبقهی...» و اگر ساکتاش نکنی، تمام زندگیت را برایشان تعریف میکند. فائزه از همه بیشتر فروش میکند. به خاطر شکم برآمدهاش و امیرحسین فسقلیاش که هر که میبیند، فوراً عاشقش میشود. میگوید، شوهرش سرباز است. اما به نظر فاطی خانم دروغ میگوید طفلک، شوهرش زندان است. این هم مانده با این یک وجب بچه و این شکم ورآمده. برای من مهم نیست. حتا برای همین دخترهایی که اگر من عشق گمشدهی شما بودم، لابد با آنها دوست بودم هم، مهم نیست. چون تمام فالهایش را ظهر نشده میخرند و هیچ وقت هم نمیگویند، اصل نیست! نه آقا من عشق گمشدهی شما نیستم که اگر بودم، همین ایستگاه بعد پیاده میشدم. نه! پیاده میشدم و شما من را به یک نسکافهی داغ که من هیچ دوست ندارم، دعوت میکردید. روبهروی هم مینشستیم و شما به من نگاه میکردید. و من لبخند میزدم و خیره میشدم به جعبهی سیاه بزرگ کنار میز و تا آخرش هم نمیفهمیدم چه سازی میتواند باشد و فکر میکردم هرچه هست، باید از بار دستمالها و روسریها و گل سرها و بلوزها سنگینتر باشد و دلم برایتان میسوخت که شما هم هر شب با درد کتف و کمر به خانه میروید. حتماً شما میپرسیدید که آیا امروز تربیت بدنی ۲ داشتم؟ و با سر به ساک سرمهای آدیداس نشان اشاره میکردید. و لابد اگر من عشق گمشدهی شما بودم، توی ساکم به جای گل سر و دستمال، یک دست گرمکن و یک جفت کفش آدیداس اصل داشتم و میگفتم: «آره». یا نه، فقط سرم را تکان میدادم و چشمهایم را میبستم و لبخند میزدم، و شما قهوهتان را به نصف که میرسید، با دست کنار میزدید. دستتان را توی کیفتان میکردید و با یکی از همان کتابهایی بیرون میآوردید که داود خاله سهیلا میگفت: «با هزار و یک مصیبت میخره و این مرتیکهی لاکردار هروقت کیفش بکشه، میبره به مفت میفروشه و پولشو دود میکنه.» بعد به من نگاه میکردید و صدایتان را میآوردید پایین که: «نویسندهش رو میشناسی؟» من میخندیم و میپرسیدم: «کتاب خوبییه؟» «باشد. من دست خالی مینمودم، اما از خودم مطمئن بودم. مطمئن از همه چیز. مطمئنتر از آنچه او بود. مطمئن از زندگیام و مرگی که فرامیرسید. بله، تنها همین را داشتم. ولی دستکم این حقیقت را به همان اندازه در اختیار داشتم، که آن من را در اختیار داشت.» «شاهکاره، نیست؟» و من میگفتم: «قشنگ بود.» و انگشتهایم را طوری دور فنجانی که شما خیرهاش بودید، حلقه میکردم که انگشتهای کشیدهام را خوب ببینید. میپرسیدید: «چه جور کتابهایی میخونی؟» ولی از انگشتانم چشم نمیگرداندید و من هرچه فکر میکردم نویسندهی کتابی که داود تعریفش را کرده بود یادم نمیآمد. همان که یکی صبح بیدار میشد و میدید که تبدیل به سوسک شده. حتا اسم کتاب هم یادم نمیآمد. با انگشتهایم روی دستهی فنجان ضرب میگرفتم و میگفتم: «بیشتر مجله و اینا میخونم.» اما با همهی اینها هنوز هم میگویم که من عشق گمشدهی شما نیستم. و این را بگویم که از همان اول که پلههای یکی از ایستگاههای خط آبی را که یادم نمیآید، حر بود یا نواب، دوتا یکی پایین میپریدم و شما داشتید بالا میرفتید، این را فهمیده بودم. از همان لحظهای که روی پله مکث کردید، به من خیره شدید و رفتید. حتا وقتی من منتظر متروی بعدی نشسته بودم و شما برگشتید و چند صندلی آنطرفتر نشستید و خیره شدید به روبهرو. حتا همان موقع هم نظرم عوض نشد. هرچند باید این را هم بگویم که وقتی در قطار بسته شد، کاملاً یادم رفته بود که امروز روسریهای پشمینه را ۲۵۰۰ تومان بفروشم تا جنسهای خانم برزگر بیشتر فروش کند، که برسد امشب کرایه خانه را سر وقت... خب من باید همین ایستگاه پیاده شوم. اما این روسریهای پشمینه عالیاند و این یکیاش الآن سه ماه است که سر خودم است. رنگبندی هم دارد. این کلیپسهای نگیندار هم توی مغازه ۲۰۰۰ تومان است. اما من میدهم ۲۵۰۰ تومان. این حلقههای روسری هم هست که میشود جای انگشتر... نه آقا من عشق گمشدهی شما نیستم و هیچ وقت هم نبودهام. مرور این داستانی بود با عنوان «ایستگاه طرشت، یکی از همین روزها». داستانی که امروز آناهیتا حسینی را زیر خود دارد. در تاریخ آبان ۱۳۸۷، متروی تهران کرج. داستانی که در چند زمان دراماتیک به طور موازی پیش میرود. در زمانهای گوناگون در ذهن معصومانهی راوی جلوههایی از شخصیت او را نشان میدهد. داستان در مترو میگذرد. لابهلای بساط دستفروشها، در کنار دستفروشها و میان رقابت و چشموهمچشمیهای دستفروشها. داستان از زاویهی بسته روایت میشود. از کنج ذهن راوی که بالطبع بخشهای عمدهای از زندگی این دختر را نشان نمیدهد، و همین هم آن را برجسته میکند. آناهیتا حسینی روایت با دروبین محدود را به خوبی بلد است. یعنی آنجا که نویسنده فقط از سوراخ کلید میبیند. و هنگامی که از سوراخ کلید داستانت را تعریف میکنی، بسیار چیزهای زائد را نمیبینی. حتا چیزهای مهم را هم نمیبینی، فقط چیزی را میبینی که لازم داری. هر چیز که از زاویهی سوراخ کلید دیده نشود، تو هم نمیبینی. و همین به دوربینات توان و قدرت فوقالعادهای میبخشد که هر نشانه و حرکت و جنبشی را با دقتی خاص ثبت کنی. انگار همهی حسها بسته است و تو فقط با حس بینایی میخواهی حسهای دیگرت را ارضا کنی؛ نوشتن با دوربین بسته چنین قدرتی به تو میبخشد. یکی از بزرگترین و بهترین استادان این نمونه داستانها، ارنست همینگوی نویسندهی آمریکایی است که به خوبی بلد است ماجرایی را به عنوان تم فرعی تعریف کند و داستان اصلی را در حاشیهاش بسازد. انگار لنز دوربیناش را روی اشیا و شخصیتهای نزدیک فلو کرده یا تار کرده، تا در حاشیهی آن در بکراند تصویر، در انتهای موضوع، یک چیز دندانگیری را برجسته و شارپ و روشن تصویر کند و بسازد. داستان «ایستگاه طرشت یکی از همین روزها»، از نگاه دختری دستفروش که هر دم حادثهای در کمیناش نشسته است، از همین زاویهی بسته، بخش عمدهای از حس و روز و روزگارش را به خوبی و با قدرت تصویر کرده است. و شاید اگر کمی از زنانگی، کمی از چهره و اندامش، جایی از آئینهای به چشم میآمد، کاری به تمام بود. آناهیتا حسینی با استفاده از جملهای فریبکارانه که شاید هر روز از زبان مردان میشنود، داستان را با ضربآهنگی تکاندهنده برجستهتر کرده است و در خلال همین جملهی فریبکارانه، معصومیت دختر جوانی را به تصویر میکشد که: «نه آقا، من عشق گمشدهی شما نیستم و هیچ وقت نبودهام». تا داستانی ديگر و برنامهای ديگر |
نظرهای خوانندگان
بنده خدا حق داره آخه اون می دونه عشق که گم نمیشه بعضی وقتا عقب تره بعضی وقتا جلوتر حواستون به کار خودتون باشه
-- زهرا دادرس ، Jan 11, 2010 در ساعت 05:00 PMقصه اینقدر آبکیه یا آبکی نقد شده؟
-- بدون نام ، Jan 11, 2010 در ساعت 05:00 PM________________
دوست ناشناس
با من هر دشمنی و لجاجتی بکنيد اشکالی ندارد، ولی در اين شرايط که هيچ نشريه ی ادبی در ايران منتشر نمی شود، و دختر جوانی داستانی به اين زيبايی نوشته، فکر نمی کنيد داريد به حس يک جوان هنرمند آسيب می رسانيد؟
حيف نيست؟
عباس معروفی
با اينحال نظر يکی از شنوندگان محترم را اينجا نقل می کنم
:
دیشب گوش به رادیو زمانه فراداده بودم ، عباس معروفی داستانی کوتاه و عجیب از یک دختر جوان ایرانی که متن آن در یک تراموای میانشهری اتفاق افتاده را نقل میکرد ، روایت تاثیر گذار و حادثهء آن تکاندهنده بود و درخشان از این نظر که یک دختر جوان مراحل بلوغ در نوشتن را در کوتاه زمان طی کرده است و عباس در راستای کار خود ، در یافتن نمونه های درخشان ، آنتنهایش ردیابیهای هوشمندانه میکند و نشان میدهد که در کار تخصصی، درست راه رفتن بر روی خطوط را فرا گرفته است. دورود فراوان بر او که تلاشش شاید فرصتی فراهم کند تا آن شکوفه های جوان و خوش رنگ که از باتلاق عفونت زای حکومت نکبت بار اسلامی، شاداب و تندرست سر برون کرده و شاخکهای حساس و ژرفا کاو انسانیشان را بر آسمان قیرگون ایران میسایند، قبل از زوال و پژمردن و رو بخاموشی نهادن، نجوای خوش رنگشان در جائی انعکاس و مجال رشد و تکامل را بیابد و همینطور از رادیو زمانه تشکر میکنم با آن کادر نسبتأ ورزیده و مصمم در ارائهء برنامه های خوب ،برنامه هائی که در میان آنها کمی هم موسیقی الکترونیک ناب پخش کند بینهایت جذاب میشوند.
سلام پدر بزرگوارم. مطلب ادبیات مقاومت ادیبان مقاوم می خواهد را گذاشتم در قسمت نظرات خصوصی سایت گوریل فهیم.مرسی
-- محمدرضا پریشی ، Jan 12, 2010 در ساعت 05:00 PMآقای معروفی مطلبی را که تلفنی هماهنگ کردیم گذاشته ام توی قسمت نظرات وبلاگ گ.ف و از او خواسته ام برساند به شما. اسم مطلب :ادبیات مقاومت ادیبان مقاوم می خواهد.راستی این داستان خیلی قشنگ بود اما نمی دانم چرا وقت خواندنش همه اش سال بلوا و پیکر فرهاد توی ذهنم چرخ می خورد؟
-- محمدرضا پریشی ، Jan 12, 2010 در ساعت 05:00 PMزیبا وروان بود.
-- مرتضی اصلاحچی ، Jan 12, 2010 در ساعت 05:00 PMداستان فوق العاده ایست. به نویسنده اش تبریک می گویم... امیدوارم به نوشتن ادامه دهد...
-- david ، Jan 12, 2010 در ساعت 05:00 PMو البته... در کنار یک داستان دیگر از بهترین های این کارگاه است تا این لحظه
-- david ، Jan 12, 2010 در ساعت 05:00 PMداستان بسیار زیبایی بود
-- نیستان ، Jan 13, 2010 در ساعت 05:00 PMاینجا که کم کم انگار خدا هم دارد فیلتر می شود ، یعنی دارند فیلترش می کنند . شما هم به حرفتان عمل نکردید ، گفته بودید هفته ای یک یا دو داستان ، ولی حالا دو یا سه هفته یک داستان اینجاست . چرا ؟
-- بدون نام ، Jan 26, 2010 در ساعت 05:00 PMآقای معروفی خواهش می کنم هفته ای یک داستان کوتاه خوب بگذارید و به شعر ومقولات دیگر نپردازید.مقولات دیگر را متخصصان دیگر در رادیو زمانه بررسی وتحلیل می کنند.اما تخصص شما داستان است واگر هفته یک داستان خواندنی به انتخاب شما بخوانیم برنامه های شما رونق قبل خودش را به دست می اورد. شعر وشاعران را به خود آنها واگذاریم که هیچ یک همدیگر را قبول ندارند...................
-- بدون نام ، Jan 27, 2010 در ساعت 05:00 PMآقای معروفی خواهش می کنم هفته ای یک داستان کوتاه خوب بگذارید و به شعر ومقولات دیگر نپردازید.مقولات دیگر را متخصصان دیگر در رادیو زمانه بررسی وتحلیل می کنند.اما تخصص شما داستان است واگر هفته یک داستان خواندنی به انتخاب شما بخوانیم برنامه های شما رونق قبل خودش را به دست می اورد. شعر وشاعران را به خود آنها واگذاریم که هیچ یک همدیگر را قبول ندارند...................
-- بدون نام ، Jan 27, 2010 در ساعت 05:00 PMاز آقای معروفی خبری نیست.............
-- بدون نام ، Feb 12, 2010 در ساعت 05:00 PM