رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
کارگاه داستان
>
داستانی بر مبنای طنز
|
کارگاه داستان 9
داستانی بر مبنای طنز
«دوستان، یا داستان کوتاه ساییدگی»
داستان کوتاه
ایثار ابومحبوب
آخرین بار که "خانم ویرگول" را دیدم، لحظهای درنگ کردم و سپس به راهم ادامه دادم. پیر و خمیده شده بود؛ حتا متوجه من هم نشد. در درون خودش گره خورده بود و با خودش حرف میزد.
وقتی میگویم حرف میزد، منظورم این نیست که دهانش تکان میخورد، نه! فقط اخمهایش بدجوری گره خورده بود. طوری که آدم احساس میکرد حتماً از دست خودش یا همه عصبانی است و بدون امید به نجات، صبورانه اما بداخلاق به صداها و مجادلههایی در درون سرش گوش میدهد.
انگار ابروها و چینهای چهره، همه به سمت نقطهای در مرکز صورت ردیف شدهاند که احتمالاً به درون مغز راه دارد تا اجزای خود یا مثلاً اجزای صورت، بر شنیدن صداهایی که به آن نقطهی درون مغز مربوط میشود، متمرکز شود.
مثل وقتی که آدم گوشش را به سوراخ کلید میچسباند یا حتا چشمش را؛ همهی خطوط صورت و بدن طوری جهت میگیرند که بدن همهی قوایش را به سوی گوش یا چشمی که دهانهی خود شده به سمت جهان آن سوی سوراخ کلید گسیل دارد و متمرکز شود.
حالا خانم ویرگول هم همین شکلی شده بود. منتها طوری که انگار سوراخ کلید جایی وسط صورت خودش باشد و رو به درون خودش.
البته همانطوری که گفتم، لحظهای بیشتر درنگ نکردم و گذشتم. اما همان درنگ کافی بود که این افکار در طول باقی مسیر، برایم پیش بیاید و به یاد دورانی بیفتم که در دانشگاه عاشق ویرگول بودم.
البته نه عشقی چندان استثنایی؛ من در دوران دانشگاه به نوبت عاشق تمام دخترهایی که برورویی داشتند، شده بودم و البته با آخرینشان در سال آخر تحصیلات ازدواج کردم که بیش از هر کس دیگر، به هم شبیه بودیم.
او هم سر پر سودا و حس قوی و گیرا داشت و عاشق تمام پسرهایی که کور و کچل و بسیجی نبودند، شده بود و وقتی مطمئن شده بود که بهتر از من دیگر پیدا نخواهد کرد، به عنوان آخرین امکان، عشق مرا مشتاقانه و با تعجب پذیرفت.
همان موقع بود که ما دریافتیم، مهمترین تشابهمان همین است که آخرین امکان و شانس همدیگر بودهایم و تصمیم گرفتیم همینطور بماند. چارهی دیگری هم نداشتیم.
به هرحال، ویرگول هم یکی از همان دخترهایی بود که چون نه کور بود، نه کچل، نه خیلی خرمقدس، عاشقش شدم. اما خیلی گرفتار این عشق نماندم و پس از درنگی کوتاه فراموشش کردم و گذشتم. حتا به او نگفتم. گفتن نداشت؛ چون او خیلی سریع از کنار آدم رد میشد یا آدم احساس میکرد که زود باید رد شود.
یادم نمیآید کس دیگری از بچههای دانشگاه را هم مدت زیادی با خانم ویرگول دیده باشم. البته میگفتند یک بار آقای "زردآلوهای متحدالمرکز" ترتیب خانم ویرگول را داده، بعد هم ولش کرده. یا حتا میگفتند وسط کار از خانه بیرونش کرده و مانتو روسریاش را هم از در پرت کرده بیرون و در را هم بسته است. معلوم نیست؛ هزار جور دیگر هم این ماجرا را تعریف میکردند. معلوم نیست راست باشد.
از این چیزها در بارهی همهی دخترها میگفتند. به جز همانها که کور و کچل بودند و شاید چند تا از دخترهای دیگر که زن من هم وقت دختریش جزو همان چندتا بود. ظاهراً خیلی جلب توجه نمیکرده است. با آن که خودش معتقد است چند تا از بچهها به او نظر داشتهاند، من متوجه شدم که وقتی بعد از چند سال بچههای قدیم را میبینیم و من او را به عنوان همسرم معرفی میکنم، اغلب به سختی او را به یاد میآورند.
تابستان پیش که در سفر شمال به زردآلوهای متحدالمرکز برخوردیم، اوضاع از همیشه بدتر بود. چون با جدیت انکار میکرد که او را دیده است و فقط وقتی حاضر شد قبول کند که همسرم چند تا از چشمههایی را که زردآلوهای متحدالمرکز در کلاس پیاده کرده بود، برایش تعریف کرد.
بیچاره همسرم، خیلی پکر شد. چون فکر میکرد زردآلوهای متحدالمرکز به او نظر سوء داشته و روی نظر او خیلی حساب باز کرده بود. خیال میکرد فرق او با بقیهی آن دخترها این بوده که هیچوقت فریب زردآلودهای متحدالمرکز را نخورده و با وقارش او را ناکام گذاشته است.
البته زردآلوهای متحدالمرکز که اتفاقی او را در بازار ماهی فروشها به همراه همسرش دیده بودیم، وقتی درماندگی و تلاش همسرم را دید، تأیید کرد که همسرم را به یاد میآورد و آن وقاری را که میگفتیم را هم همینطور. اما من را تا همین حد هم به یاد نیاورد.
خلاصه، آن ماجرای بین خانم ویرگول و آقای زردآلوهای متحدالمرکز، تا مدتی دهن به دهن میچرخید. اما من هیچوقت متوجه تغییر خاصی در رفتار ویرگول نشدم.
دانشگاهم که تمام شد، دیگر خبری ازش نداشتم تا همان دیدار اتفاقی که آخرین باری بود که خانم ویرگول را دیدم. تقریباً پنج ماه پیش؛ من از سر جمالزاده به سمت انقلاب میرفتم که چشمم به ویرگول خورد و لحظهای درنگ کردم.
اما تازه دو سه روز پیش بود که از سرانجام ویرگول خبردار شدم. در حقیقت، یکی از دوستان قدیمی که هرازگاهی خبری از هم میگیریم، گفت که چه اتفاق شگفتانگیزی برای خانم ویرگول افتاده است. با آن دوست در کافه نشسته بودم، قهوه سفارش دادیم و من به "علامت تعجب" گفتم: «راستی بگو چند وقت پیش کیرو دیدم؟»
علامت تعجب گفت: «کی؟»
گفتم: «ویرگول!»
و او از بیخبری من ابراز تعجب کرد.
آنطور که او میگفت، حتا گوشه کنار، بعضی روزنامهها هم چیزهایی نوشته بودند. من ناراحت شدم که چرا یکی از احمقترین بچههای آن دانشگاه که حتا از من هم در آن دوران از نظر عاطفی فعالتر بود و همیشه آخرین نفری بود که از چیزی باخبر میشد، باید از چیزی خبر داشته باشد که من ندارم و تازه نصف تهران هم از آن باخبرند.
میگفت ظاهراً پنج ماه پیش (دقت کنید! پنج ماه پیش)، همینطور که خانم ویرگول فاصلهی جمالزاده تا اسکندری را طبق معمول هر روزش قدم میزده، ناگهان از جایی حوالی وسط صورتش، شکاف برمیدارد و پشتورو میشود. دکترها گفتهاند: مال این بوده که زیاد در خودش فرو رفته است. همین امر باعث شده همهی صداهای درونش بیرون بریزند.
وقتی هم که صداها بیرون ریخته، روزنامهها برخی از آن گفتوگوهای درونی را که حالا به علت پشتورو شدن خانم ویرگول، بیرونی شده بودند، چاپ کردهاند. اما بیشتر آن صداها در هوا پخش شده و معلوم نیست چه شدهاند.
حالا هم خانم ویرگول که بستری است، ظاهرا بدون این که با خودش حرف بزند، هر روز زانوی غم بغل میگیرد و با شانههای خمیده روی تخت مینشیند. سرش را روی زانویش میگذارد و وقتی ازش میپرسند: «چهکار میکنی؟» میگوید به شکمش نگاه میکند.
دوستم میگفت: «اینها را دکترش در یک مصاحبه میگفته است.»
به علامت تعجب گفتم: «من میدانم چرا این کار را میکند. میخواهد متمرکز شود.»
دوستم، علامت تعجب، به فکر فرو رفت. من به علامت تعجب نگاه میکردم و علامت تعجب به فنجان قهوه.
مرور
این داستانی بود از ایثار ابومحبوب، با عنوان «دوستان یا داستان کوتاه ساییدگی».
داستانی که بر مبنای طنز ساختار گرفته و حتا شخصیتها را با علامتهای رسمالمشق تشبیه کرده و سعی نموده که آنها را با همین علامتها تصویرپردازی کند.
آدمهای این داستان؛ خانم ویرگول، علامت تعجب و زردآلوهای متحدالمرکز، همه شخصیتهای واقعی از فضاهای آشنا هستند. آدمهایی که در ذهن هر کسی میتوانند تصویری دیگر از آنچه هستند، داشته باشند. شبیه شخصیتی به نام "کاغذ سیگار" در رمان «مرگ کسب و کار من است»، نوشتهی روبر مِرل، ترجمهی احمد شاملو. که در جايی از آن رمان میفهیم، چرا آن شخصیت اسمش کاغذ سیگار است.
بسیار دیده شده که شخصیتها در داستانها و رمانهای نویسندگان بزرگ دنیا به یک شئ تشبیه شدهاند. همینگوی، فاکنر، سالینجر، روبر مرل، کافکا و بسیاری دیگر از نویسندگان، چنین شخصیتهایی آفریدهاند.
اما ایثار ابومحبوب در داستان کوتاه خود، همهی شخصیتها را بر این مبنا آفریده است. شاید اگر این داستان به یک مجموعه داستان دنبالهدار تبدیل شود، رمانی شاد با گرهها، سوژهها و موضوعات مختلف، بر یک شاهراه اصلی از يک موضوع اجتماعی سياسی بهوجود خواهد آمد که ادبیات داستانی ما به آن نیاز دارد.
تنها ایرادی که میتوان بر این داستان وارد ساخت، این است که برخی جملهها بحرطویل شدهاند و کاش ایثار ابومحبوب از جملههای کوتاهتر با مفاهیم کاملتر، استفاده کند. جملههای بلند پر از صفتهای تکراری، داستان را از قواره میاندازد.
یکی دیگر از کارهای مهمی که ایثار ابومحبوب انجام داده، بال و پر دادن داستان، بر اساس شنیدهها و شایعات و افواه است که خواننده نمیداند به قول راوی استناد کند یا به شایعات.
اما هرچه هست، این مجموعه، داستانش را میسازد و علاوه بر اینها، فضای این داستان، فضای دانشگاهها را در همین روزگار ترسیم میکند که روابط بین دانشجوها، استادان با دانشجوها و بالعکس مدیریت، جهاد دانشگاهی و گروه بسیج دانشگاه و بسیار چیزهای دیگر، همه و همه همان چیزهایی است که باز هم ادبیات داستانی ما، با همین زبان طنز و این ترفند نامگذاری، بدان نیازمند است.
|
نظرهای خوانندگان
آقای ابو محبوب. امیدوارم که این داستان طنز را به مجموعه داستان دنباله دار تبدیل کنید. موفق و سربلند باشید.
-- حنان ، Jan 2, 2010 در ساعت 06:27 PMآقای ابو محبوب. امیدوارم که این داستان طنز را به مجموعه داستان دنباله دار تبدیل کنید. موفق و سربلند باشید.
-- حنان ، Jan 2, 2010 در ساعت 06:27 PMبا سلام محضر استاد معروفی
-- مجتبی ، Feb 6, 2010 در ساعت 06:27 PMجناب معروفی باور بفرمایید در این بیغوله ای که
ما نسل سومی ها گرفتار آن شده ایم کارگاه داستان شما برایمان نعمتی بزرگ محسوب می شود لذا استدعا دارم نسبت به این کارگاه
اهتمام بیشتری بورزید که خود شما هم زمانی از نظرات استادی چون گلشیری بهره
می بردید البته نمی گویم که از خیل ما هم
نویسنده ای چون شما ظهور می کند بلکه شنیدن نظرات نویسنده ای چون شما جبرانی
است بر بسیاری از نداشته های ما، چرا که بسیاری از ماها با "سمفونی مردگان" و "فریدون..." زندگی کرده ایم و توجه شما
برایمان ارزشی چند بعدی دارد.
با سپاس فراوان