رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ آذر ۱۳۸۸
کارگاه داستان ۶

همین روایت عاشقانه

قطعه‌ی چهل و یکم من
داستان کوتاه

نسیم نوریان

Download it Here!

مدت‌ها بود آن قطعه از زمین را گم کرده بودم و اصراری هم برای دوباره پیدا کردن و دیدنش نداشتم. مگر چه بود به غیر از چهل و یکمین سطح صاف و صیقلی سیاه میان آن همه مثل خودش که شاید هم هیچ چیز مثل او نبوده هرگز. الآن پسرک چرک و سیاه سر راه که گل‌ها را مثل لبو روی چرخ چرک‌تر و سیاه‌ترش می‌فروخت، چند شاخه گل سفیدِ سفید خریدم. دمای چهل و پنج درجه‌ی هوا و تابش همیشه عمودی آفتاب گل‌ها را تکیده و رنجور کرده بود و التماس می‌کردند یا آب‌شان بدهم یا زودتر پرپرشان کنم. اما انگار این قطعه‌ی چهل و یکم گم بود و پیدا هم نمی‌شد. زنده‌باد شهردار جدید!
تمام مسیرهای رسیدن به قطعه‌ی چهل و یکم زندگی من آسفالت شده است. نه مثل آن بهمن‌ماه سرد و مه‌‌گرفته که برای رسیدن به آن عدد سنگی پایمان تا مچ توی گل فرومی‌رفت و هیچ کس نمی‌دانست باید ناله کند یا فحش به شهرداری و شهردار بدهد. اما همه می‌گفتند گور پدر شهردار، در عوض با این گِل پی خانه‌ی پدری شما عمیق‌تر و محکم‌تر می‌شود. و من آن روز نبودم که سفارش کنم موهایش را مثل تمام عمرش شانه بزنند و ریش‌هایش را به قول خودش شش تیغه کنند، تا توی آن تاریکی هی کورمال کورمال دنبال شانه و تیغ دولبه‌اش نگردد.

«این شانه‌ی من کو؟ مگر هزاربار نگفته بودم به وسایل شخصی من دست نزنید!»

هربار که جلو آینه می‌رفت، این جمله‌ها تکرار می‌شد و بعد بوی تند ادکلن آمریکایی‌اش فضا را پر می‌کرد. اینجا که می‌آیی مدام باید سرت پایین باشد و رد نوشته‌ها و کفش‌هایت را دنبال کنی. انگار آسمان اینجا معنی مطلق وارونگی است. نگاه خاک‌گرفته‌ی مادری را لگد می‌کنم و هی چشم می‌دوانم دنبال آن قطعه شعر فروغ که چه اصراری داشتم روی سردر خانه‌اش بنویسیم، و نوشتیم آخر:

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می‌پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه‌های گیج از عطر اقاقی‌ها

در ازدحام پرهیاهوی خیابان‌های بی‌برگشت

ایناهاش، همین است. پی‌اش نشست کرده و کج شده و نمی‌شود صافش کرد. مهندسین اینجا هم توی کارشان تقلب می‌کنند، با این تفاوت که دیگر به حال پدر و خانه‌اش فرقی نمی‌کند که زلزله‌ای بیاید یا نیاید.

«سلام پدر!»
«سلام!»

این گل‌ها را این همه راه برای تو آورده‌ام. گلدانت کجاست؟

گل‌های پلاسیده‌ی تشنه، گل‌های خشک خاطرات عقیم و تلخ، آمیخته به بوی خاطرات دوره‌ی کودکی، سرگذاشتن روی سفتی کیف‌آور بازوهایت، وقت خواب و شنیدن حرف‌هایت که قشنگ بود، اما حرف خودت نبود. بوی تشک‌ات که همیشه انگار سفیدترین و خنک‌ترین تشک پنبه‌ای دنیا بود. بوی آن جعبه‌ی قرمز سیگار وینستون‌ات که چه قدر دوستش داشتم و عاشق این بودم تا تمام دودهایش را که مستقیم از دهان و بینی‌ات فوران می‌کرد ببلعم و می‌بلعیدم.

نمی‌دانم اینجا چه می‌کنم؟ اصلاً چه شد که یکهو بلند شدم و خواستم بیایم اینجا. بیایم اینجا درست پیش تو، و حتا خواستم برایت گل هم بیاورم. فقط می‌دانم که آمدم و آنقدر آمدم و آنقدر قطعه شمردم تا چهل و یک، و رسیدم به قطعه‌ی شعر فروغ: کز تابش خورشید می‌پوسند...

نمی‌دانم شاید نیکوتین ریه‌هایم که بيست و نه سال بازدم نفس‌های دودی تو را فروداده بود کم آمده بود. شاید دلم یک قطعه شعر می‌خواست که مثل طوطی برایت از بر بخوانم و تو قیافه‌ام را بگیری:

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی...

یا شاید هم دلم برای یک لیوان چای داغ از فلاسک همیشه کنار دستت تنگ شده است. اما هرچه که هست، من یکهو برخاستم و دلم خواست که درست کنار تو باشم. همین جا در همین چند قدمی تو. درست روی سطح صاف و صیقلی چهل و یکم. یا دوم؟ روی... درست می‌گویم روی... اصلاً دو یا یک... چندم؟
نمی‌دانم! گیج و منگم انگار. نمی‌دانم. تو خانه‌ی پدری ما را روی این سطح صاف ساختی یا زیر آن. اگر این زیر بودم، تمام این مدت از کجا پس گل‌های پلاسیده‌ام را خریدم و چه طور می‌شود چهره‌ی چرک آن پسرک گلفروش این قدر خوب یادم مانده باشد؟ اصلاً چه طور آمدم و آمدم تا اینجا، تا آن قطعه شعر؟ مگر همین چند قدمی‌ات نبود که وقتی دنبال عدد تو می‌گشتم، نگاه خاکی مادری را لگد کرده بودم؟

همین کنار تو، درست کنار تو بود که صورتش را لگد کردم. باید بروم. بروم چند قدم آن طرف‌تر. باید دوباره آن صورت را لگد کنم تا باورم شود که روی این سطوح صاف و صیقلی راه می‌روم، نه زیر آنها. روی این سطح‌ها و حجم‌ها، روی... روی... روی... ایناهاش. همین است. درست از کجی قطعه‌ی چهل و یکمی تو که دو قدم به عقب برگردی، می‌رسی به نگاه خسته و خالی همان مادر بیچاره که گفتم. نگاهش کن، خودش است!
بگذار چند شاخه از گل‌هایت را در گلدان همسایه‌ات بگذارم. شاید او هم سال‌هاست که کسی یکهو هوایش را نکرده است. مادر مهربان،

محترمه،

متولد ۱۳۵۵،

فرزند تو،

نسیم.

ببین پدر، او هم مثل تو شعر فروغ دوست داشته. یا حداقل کسی را داشته که او و فروغ را دوست داشته است. بگذار برایت از بحر شعرش را بخوانم، شاید قیافه‌ام را بگیری:

بر او ببخشایید، بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه پیوند دردناک وجودش را

با آب‌های راکد و حفره‌های خالی از یاد می‌برد

و ابلهانه می‌پندارد که حق زیستن دارد

نه، نه، نه، نه،

چقدر هی کورمال کورمال دنبال شانه‌ام بگردم؟ وقتی مرا مثل همیشه و هر روزتان این زیر فرو می‌کردید، مگر نمی‌دانستید من موهای بلند و لَخت‌ام را روزی صدبارشانه می‌زنم و می‌بافم؟

مرور
این داستانی بود از نسیم نوریان با عنوان «قطعه‌ی چهل و یکم من». داستانی که به شیوه‌ی دوم شخص روایت می‌شود. راوی با پدرش سخن می‌گوید. پدری که در گور خفته است، در قطعه‌ی چهل و یکم. شاید هم خود اوست که در گور خفته و پدرش با او سخن می‌گوید، در قطعه‌ی چهل و یکم. جایی که کمی آن طرف‌تر مادری در خاک خفته است.

شاید راوی همین مادر است، و راوی برای رسیدن به خاک، یا خانه‌ی پدر، باید از روی خاک یا خانه‌ی مادری بگذرد و بر صورتش پا بگذارد.

و در همین روایت عاشقانه بین دختر و پدر بسیار چیزها ساخته می‌شود؛ چهره‌ی پدر، عادت‌هاش، سیگارکشیدنش، فلاسک چایش و بیش از هرچیز ان تشک سفید، و ملافه‌ی سفید رختخوابش که برای بسیاری از دختران حالتی نوستالژیک و پرکشش می‌سازد.

چنانچه جلال آل‌احمد شخصیت یکی از داستان‌هاش را می‌برد روی پشت بام، نزدیک پشه‌بندهای تابستانی، کنار رختخواب پدر، جاذبه‌ی رختخواب پدر را نشان خواننده می‌دهد، و عاقبت دخترک به رختخواب پدر می‌خزد و دقایقی آرام می‌گیرد.

و این روانشناسی عمیق و پنهان جامعه که در ارتباط پدرها و دخترها جریان دارد در داستان نسیم نوریان هم جلوه می‌کند، و حتا عمیق‌تر هم پیش می‌رود که جایی بمانی، که آيا راوی بر سطح راه می‌رود و با گل‌هایی که سر راه خریده، خود را به مزار پدر رسانده یا نه؟ راوی آن زیر خفته و پدر در خاطرات او غوطه می‌خورد؟
«پس اگر این زیر بودم، تمام این مدت، از کجا گل‌های پلاسیده‌ام را خریده‌ام و چه طور می‌شود چهره‌ی چرک آن پسرک گلفروش این قدر خوب یادم مانده باشد؟»

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

سلام استاد!
خدا قوت.قلمتان جوهری.
داستان حقیر به دستتان رسیده ؟!

-- سید میثم رمضانی ، Nov 26, 2009 در ساعت 06:10 PM