کارگاه داستان ۵
عوامل بيرونی يا عناصر زندگی؟
"داستان من نوشته شد"
قباد آذرآیین
می نویسمش. همین امروز داستانم را تمام می کنم. چند ماهی است داریم با هم کلنجار میرویم. یک هفته است که حسابی شده کنه ی ذهنم... دیشب اصلاً نگذاشت خواب به چشمم برود. پلکهام که رو هم میافتاد با سقلمه بیدارم میکرد. آخرش هم کفری شد و سرم داد کشید: بی عرضه! کاسه کوزه تو جمع کن برو کشکتو بساب. تو رو چی به نوشتن!
اما امروز حتما می نویسمش... صبر کنید انگار در میزنند...
«کیه؟»
«درو واکن بابا!»
«کار دارم دختر گلم. بعدن».
«بابا؟»
پریاست. میدانم که ول کن نیست پا میشوم میروم لای در را باز میکنم.
«چیه باباجون؟ چی میخوای؟»
دفترش را دراز می کند طرفم. میگویم: «این چیه بابا؟»
«دفتره».
«اینو میدونم باباجون. دارم میبینمش...»
«دفتر انشامه بابا.»
«خب منظور؟»
«خانممون گفته یه مقدمهای بنویسین که به همه انشایی بخوره.»
«خانمتون به تو گفته یا من؟»
اخم و لبخند نازآلودش را همزمان نشانم میدهد و پا به زمین میکوبد: «بابا؟!»
دستش هنوز با دفتر انشاش به طرفم دراز است.
«بدش به من خروس بی محل.»
دفترش را ازش میگیرم: «برو بابا... آماده که شد صدات میکنم... برو عزیزم...»
در را میبندم. میروم مینشینم پشت میز کارم... کجا بودم؟ چی میخواستم بنویسم؟ پاک همه چیز از ذهنم پریده. همینطور که دارم فکر میکنم روی خرت و پرتهای روی میز چشم میگردانم. دفتر انشای پریا انگاری دارد خودش را میسراند جلوتر که در تیررس نگام باشد. برش میدارم و چند خطی براش آسمان ریسمان میبافم... پا میشوم میروم در را باز میکنم و صداش میزنم. بدو خودش را میرساند.
«بفرمایید حاج خانوم، اینم انشای آچارفرانسه شما.»
میخندد: «مرسی بابا!»
میگویم: «فارسی را پاس بداریم... سپاسگزارم.»
ادام را در میآورد: «سپاسگزارم بابا!»
میگویم: «قابلی نداره خانوم... د!.. هنوز که وایسادی. برو دیگه.»
«بابا؟»
«دیگه چیه؟.. بازم فرمایشی هس؟»
رو ی پنچه پاهاش قد میکشد. خم میشوم تا ماچم بکند... میبوسدم و زودی خودش را پس میکشد: «بابا!»
اشاره میکند به ریش چند روزهام. دستی به صورتم میکشم: «چشم بابا، ترتیبشونو میدم... فردا... فردا.»
دستم را حماسهوار تو هوا نکان میدهم و میخوانم: «چو فردا درآید بلند آفتاب.»
پریا میزند زیر خنده. در را میبندم و میروم مینشینم پشت میز کارم. باید چیزهایی را که نوشتهام یک بار بخوانم.
صدای زنگ تلفن را از توی هال میشنوم. به زنم گفتهام کسی با من کار داشت بگوید رفته ماموریت. صدای زنم را میشنوم: «س....لاااااام! چه عجب ما صدای شما رو شنیدیم. حاج خانم!... یادی از فقیر فقرا کردین... حاج آقا چطورن؟... دختر خانوما؟... آقا ساسان.... ما؟ خواهش میکنم . مراحمین... بعله هستیم... سرافراز میفرمایین...»
تند از جام پا میشوم. میروم در را باز میکنم و دورادور با صدای خفهای میگویم: «چی چی رو مراحمین؟..!.. ادای زنم را در میآورم: سرافراز میفرمایین!»
زنم گوشی را میگذارد: «چیه شلوغش کردی مرد؟ محترم خانوم بود. میخوان یه توک پا بیان و برن. بگم نه نیایین؟ وا! نترس. مرد همراشون نیست. جنابعالی میتونین با خیال راحت داستانتونو بنویسین آقا!»
«کیه؟»
«منم پرویز، درو واکن.»
پا میشوم میروم پشت در: «کاری داشتی؟»
«درو چرا از تو بستهی؟»
در را باز میکنم: «فرمایش!»
«ببین، محض دوا درمون یه دونه میوه هم تو یخچالمون نیست.»
«خب نباشه.»
«نباشه؟!.. الآن میرسن.»
«کیا؟»
«ای بابا!... محترم خانوم اینا دیگه!»
«خب... ببین، یه شربتی... چیزی روبه راه کن ببند به نافشون... جای حساسشم جون تو...»
«شربت که جای میوه رو نمیگیره مرد. دو قدم راس. پاشو زودی برو و برگرد.»
با غرغر لباس میپوشم. وقتی دارم از در میروم بیرون زنم میگوید: «میوه خوب بخری ها! سوا کن. هر آشغالی ریختن تو پاکت دادن دستت برنداری بیاری، مرد.»
میگویم: «حالا همینم مونده با علی آقا بقال هم دس به یقه بشم.»
«دس به یقه چرا؟ پول میدی چشمش کور وظیفه شه جنس خوب بهت بده. پولتو که دم آب نگرفتی مرد.»
«تموم شد؟»
«منظور؟»
«بازار روز دارن روغن کوپنی میدن.»
«خب بدن. کار خوبی میکنن.»
خودتو به کوچه علی چب نزن فس فس کنی این یکی هم مثل باقی کوپونا باطل میشه ها.»
«یعنی میفرمایین پاشم شال و کلاه بکنم برم بازار روز؟»
«نخیر. شما زحمت نکشین آقا. کلفت نوکرامون جور شمارو میکشن.»
«روغن چیز خوبی نیست خانم.ها! اصولن چربی جماعت چاقی میاره، چاقی هم که میدونی امالمرضه.»
«راس میگن به آدم کون گشاد یه فرمون بده صد تا پند پدرانه بشنو... خودم میرم... شما به نوشتن شاهکارتون ادامه بدین آقا!»
«مگه من میذارم؟ گور پدر داستان!»
«شوخیم گل میکند: «یه خانمی یه شوهر دس و پا چلفتی مثل من داشت. یه روز دعواشون میشه. خانمه عصبانی میشه و به شوهره میگه من اگه میخواسم منتظر تو بمونم حالا همین دوتا بچه رو هم نداشتم...»
«بی تربیت!»
موبایلم زنگ میزند. آرش است. قطع میکنم اصلاً حوصلهاش را ندارم. از آن آرمانگراهای دو آتشه است. بچهها اسمش را گذاشتهاند سلطان مدینهی فاضله. دوباره زنگ میزند میگویم: «ببین آرش، جون تو بدجوری گرفتارم. جون پریا. بعدن بهت زنگ میزنم. خب؟»
«کجایی؟»
«جایی نیستم آرش جون. تو خونهم. دارم رو یکی از داستانام کار میکنم.»
ادام را در میآورد: «دارم رو یکی از داستانام کار میکنم... جمش کن مرد! پاشو بزن بیرون.»
«جون آرش رسیدهم یه جای حساسش.»
«با با پاشو بیا ببین اینجا چه خبره... داستان ناب داره تو خیابونا نوشته میشه... بدو بیا نویسندگان حقیقی رو ببین مرد. جلدی باش منتظرتیم. بچهها همه اینجان... معطل نکنی ها.»
از اتاق که میزنم بیرون زنم جلوم سبز میشود: «به سلامتی تموم شد؟»
«چی؟»
«داستانت دیگه.»
عرق پیشانیام را میگیرم. نفس حبس شدهام را با هفهی بلندی بیرون میدهم و میگویم: «نع!»
میگوید: «حالا کجا داری میری آقا؟!»
«میرم تمومش کنم.»
مرور
این داستانی بود از قباد آذرآیین، با عنوان «داستان من نوشته شد». داستانی در بارهی داستانی که نوشته نمیشود.
نویسندهای دارد داستان مینویسد. اما اجبارها و عوامل بیرونی مدام داستانش را به مخاطره میاندازند و نمیگذارند نوشته شود.
گویی داستان در جای دیگری باید رخ دهد. این اجبارها و عوامل حاشیهای، در اصل واجبات و عوامل زندگی این نویسنده هستند که در برابر داستان او بیرونی و حاشیهای میشوند؛ و اینجا نویسنده بر سر دو راهی قرار میگیرد: بنویسد یا زندگی کند؟
ویرجینیا ولف میگوید: فرشتهی خانه را باید کشت؟
داستان کمی هم زبان طنز میگیرد و به آرامی راه خودش را میرود. اما چند نکته را لازم است به دوستم، قباد آذرآیین، بگویم. گرچه او سالها است که در ادبیات داستانی حضور دارد، اما با توقعی که از او میرود، تصور میکنم او بتواند داستانهای بهتری بنویسد. شاید هم کمی دقت لازم دارد. دقتی که از او یک داستاننویس ماندگار بسازد. چرا که او تجربهها کرده و ادبیات داستانی ایران و جهان را میشناسد.
قبلا گفتهام؛ واژههایی که در آثار نویسندگان تثبیت شده راه مییابند، در واقع از این طریق دارند به فرهنگ و تالار لغتنامهها وارد میشوند. تا نویسنده واژه یا لغتی را امضا نکند، یعنی تا نویسندهای واژهای را در داستانش بهکار نبرد، ممکن نیست واژه ماندگار شود.
دیگر این که دیالوگها شخصیت ندارند؛ شلختهاند، گل و گشادند و برای نویسندهای مثل قباد آذرآیین که بلد است دیالوگهای تراشخورده بنویسد، تعجب میکنم چرا در این داستان آن را سرسری گرفته است.
اما او نویسندهای سرسرینویس را تصویر کرده است. جایی این نویسنده به دخترش میگوید: «حاج خانوم!» حاجخانوم عنوانی است که به زنی مکه رفته میبخشند. در جامعهی ایران مرسوم است که به احترام یا به تمسخر، به برخی زنان میگویند «حاجخانوم». اما اگر مثلاً زنی یا دخترکی که سالها در اروپا زیسته باشد و در ایران به او بگویند حاجخانوم، فوراً به اعتراض خواهد گفت: «من حاج خانوم نیستم. من مکه نرفتهام».
بخشیدن عنوان حاج خانوم به دخترک کوچک، البته طنزی است که قباد آذرآیین به راوی، یعنی نویسندهی داستان، القا میکند تا شخصیت او را سطحی و آبکی بنماید. چنان که در دیالوگی میگوید: «اینم انشای آچار فرانسهی شما». دخترکش میگوید:«مرسی»، نویسنده میگوید: «سپاسگزارم! فارسی را پاس بداریم».
استفاده از آچارفرانسه ممکن است فقط به عنوان وجه تشبيه انشانويس به کار آيد، ولی برای انشا، آچار فرانسه اشتباه است. آچارفرانسه يعنی کسی که همه کاری بلد است. برای اين تمثيل میشد مثلاً گفت: «اينم خمرهی رنگرزی ما.»
قباد آذرآیین نویسندهای سطحی را تصویر کرده که از داستان واقعی در جامعه غافل است و در خانهاش دنبال داستان میگردد. داستانی که نوشتناش ممکن نیست.
در پایان داستان، مرد نویسنده در حال خارج شدن از خانه است. زنش میگوید: «به سلامتی تموم شد؟
چی؟
داستانت دیگه.
عرق پیشانیام را میگیرم. نفس حبس شدهام را با هَفهی بلندی بیرون میدهم و میگویم: «نع.»
میگوید: «حالا کجا داری میری، آقا؟»
«میرم تمومش کنم».
داستان اصلی در خيابان دارد اتفاق میافتد.
|
نظرهای خوانندگان
به به آقای معروفی! چه داستانی! چه نویسنده ای! چه معلمی! چه سلیقه ای! چه سواد و دانش و اشرافی بر ادبیات!
-- بدون نام ، Nov 4, 2009 در ساعت 05:40 PMآیا این نقد است؟ متأسفانه خواننده را خیلی دست کم گرفته اید! چهار پنجم این متن که خود داستان است که می توان در هر جای دیگری خواند. قسمت آخر هم یعنی نظر آقای معروفی هم که چیزی جز کلی گویی و حرف های تکراری قبلی نیست. آیا غرض فقط مطلب سازی است و ادای استاد در آوردن؟ مهران
-- مهران از پاریس ، Nov 6, 2009 در ساعت 05:40 PM----------------------------
آقای مهران از پاريس
اينجا کارگاه داستان است برای نسل تازه داستان نويسی ايران
کارگاه قالی بافی که نيست ارباب متر بزند حق الزحمه ی کارگر را پرداخت کند. و اين به من مربوط است که چند چندم متن نوشته ی من باشد يا از ديگران
شما که هزار ماشا الله در پاريس هستيد برای خواندن داستان و نقد داستان در سطح بين المللی می توانيد کارهای ناتالی ساروت و مارگريت دوراس و بسيار نويسندگان بزرگ را بخوانيد، اينجا برای تمرين و تجربه ی جوانهای ايرانی است که از داشتن يک مجله ی محلی هم محروم اند.
اين کلی گويی ها يا جزيی گويی ها را هم اگر لازم بدانم تکرار می کنم، وگرنه من از تکرار بيزارم
اينجا در پاريس، شما از حق بالای انتخاب برخورداريد، و در جهان انتخاب حيف است وقت تان را حرام کارگاه تجربی ديگران کنيد. علاوه بر اين زمانه هم صفحات گوناگون با سليقه های گوناگون ساخته است، و اين تولرانس را هم دارد که داستان نويسان جوان هم در اين فضا فرصت باليدن و تجربه داشته باشند
با احترام
عباس معروفی
آقای معروفی چگونه میشه فهمید که داستان های فرستاده شده به دست شما رسیده یا نه؟
-- رضا شهبازی ، Nov 7, 2009 در ساعت 05:40 PMآقای معروفی چگونه میشه فهمید که داستان های فرستاده شده به دست شما رسیده یا نه؟
-- رضا شهبازی ، Nov 7, 2009 در ساعت 05:40 PMداستان این هفته را شنیدم. وقتی زلزله می آید... بسیار زیبا بود و تکان دهنده...
-- نیستان ، Nov 8, 2009 در ساعت 05:40 PMبی صبرانه می خواستم توضیحات شما را بشنوم اما متاسفانه وقت برنامه تمام شد و آیا ممکن است حداقل در سایت تحلیلی بر این داستان داشته باشید.