رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۲ آبان ۱۳۸۸
کارگاه داستان - ۴

همانند داستان‌های دانیل خارمس

رأی گمشده‌ی دختران گمراه

هوشنگ صناعی‌ها

Download it Here!

ندا از پنجره نگاه به بیرون می‌کرد. یک مرتبه متوجه شد که او هم مثل دیگران چیز مهمی را گم کرده است. با عجله کیفش را برداشت رفت به سمت در، به مادرش گفت، من رفتم تا چیزی را که گم کرده‌ام پیدا کنم.
مادرش که فرصت حرف زدن و خداحافظی کردن با او را پیدا نکرده بود، سراسیمه دوید دَم پنجره‌ی مشرف به خیابان، دید که دخترش به وسط خیابان رسید، دولا شد که چیزی را بردارد، دیگر بلند نشد. تیر خورد افتاد، مُرد.

از پنجره مادر دیگری دید که به دخترش گفت، ندا دختر همسایه وسط خیابان افتاد! دخترش با عجله گفت، بروم ببینم چی شده. رفت آنجا، او هم تیر خورد، افتاد، مرد.

مادر سومی که از پنجره شاهد این اتفاق بود با وحشت و ترس به دخترش گفت: اونجا تو خیابون چی شده؟ دخترش دوید بیرون. رفت تو خیابان دید آن دختران جوان دوستان او هستند که کنارهم مرده‌اند و خون از دهان آنها جاری است. تا برگشت شگفت‌زده به دوروبر خودش نگاه کند، او نیز تیرخورد، افتاد، مرد.
مادر چهارمی و پنجمی همین‌طور که به این صحنه‌ها نگاه می‌کردند، دختران‌شان رفتند به خیابان. آنها نیز تیر خورند، افتادند و مردند.

پیش خودم گفتم، چی شده؟ چرا دخترهای جوان می‌افتند و می‌میرند. متوجه نبودم که چه اتفاق ژرفی در حال به وقوع پیوستن است. رفتم بیرون؛ توی میدان آزادی. دیدم آنجا هم همین بازی است. کلافه شدم. سرم را برگرداندم به سمت آسمان. گفتم، خدایا چه خبر شده؟ دیدم هیبت‌هایی سیاهپوش که نقاب‌های سیاه دارند، بالای سرم رو به زمین در حال چرخش‌اند. فریاد زدم، کی هستید شما و چه کار می‌کنید؟ چرا تیر به دختران جوان می‌زنید و آنها را می‌کشید؟

نقاب‌های آویزان به چهره‌هایشان را بالا زدند. صورت‌هایشان مثل مرده‌های بی‌روح و ماشین‌های اتوماتیکی بود. گفتند، ما ملائکه‌ایم و فرستاده خدا. این دختران جوان دنبال چیزی می‌گردند که گم کرده‌اند و آن چیز در آسمان نزد خداست و ما دستور از خدا داریم که آنها را به آسمان ببریم تا گمشده‌هاشان را در آسمان دوباره پیدا کنند و از خداوند خودشان پس بگیرند.

رفتم به جنوب میدان آزادی. دیدم آنجا هم همین بساط است. جوان‌ها تیر می‌خورند، می‌افتند و می‌میرند و ملائکه‌ها نیز همچنان در آسمان مشغول به اجرای دستور خدا هستند. مردم وحشت‌زده از یکدیگر سئوال می‌کردند، این چه بلای آسمانی است که بر سر جوانان ما نازل شده است؟

گفتم، می‌گویند طبق دستور خدا جوان‌هایی که چیزی گم کرده‌اند قراراست بمیرند تا به آسمان راه پیدا کنند و این ملائکه‌ها سربازان خداوند هستند، برای اجرای دستور اوست که تیراندازی می‌کنند و می‌کشند.

با تعجب همه بهم نگاه کردند و گفتند، پس این‌ها ملائکه هستند و فرستاده‌ی خدا؟ بدون کنترل بر وجود خودم رفتم به اولین مغازه در میدان آزادی. گفتم، آقا تسبیح دارید؟

صاحب مغازه با تعجب گفت، نه آقا، اینجا سلمانی است.

آخوندی خیلی راحت و بی‌خیال آنجا بود و تسبیح به دست مشغول خواندن دعا نشسته بود. دلش به حال من سوخت که آنقدر پریشان‌سر شده‌ام که مغازه‌ی سلمانی را با مغازه‌ی تسبیح‌فروشی عوضی گرفته‌ام. سئوال کرد، تسبیح برای چه می‌خواهی؟ گفتم، می‌خواهم ببینم این ملائکه‌هایی که در آسمان هستند تعدادشان چقدر است و چندتا دختر جوان را با خودشان به آسمان می‌برند تا گمشده‌هاشان را که دزدیده شده بهشان پس بدهند.

با نگاهی ترحم‌آمیز گفت، آقا تسبیح برای ادای ذکراست، برای خواندن ذکراست، نه برای شمارش.
گفتم، می‌خواهم بشمارم که امروز چندتا می‌روند نزد خدا و آیا همان تعداد دوباره روی زمین بازمی‌گردند؟ فکرمی‌کنم، شمارش آن‌ها نیز خود عبادتی است، یا نه؟

گفت، راست میگویی. این هم خود عبادتی است. عبادت به جز خدمت خلق نیست. و تسبیح‌اش را به من داد و گفت، ولی برای شمارش متوجه باشید، آن نوار سبز که در آغاز و پایان تسبیح قرار دارد قابل انتقال به جلو یا عقب است. هر یک دور تسبیح که در شمارش به پایان می‌رسد، آن نوار سبز را به سمت راست انتقال دهید، حساب‌تان درست از آب در بیاید.

رفتم نشستم توی اتاقم که مشرف به میدان آزادی بود و شروع کردم به تسبیح انداختن. نمی‌دانم چند بار نخ سبز را بنابر گفته‌ی آخوند به سمت جلو بردم، چون حواسم رفته بود به دیدن ملائکه‌هایی که با بال‌های سیاه‌شان در تاریکی مثل دزدان از پشت درختان به زمین می‌نشستند و دختران و پسران جوان را روی آسفالت‌های خیابان که در خون می‌غلتیدند، با خود به کنار می‌بردند. سایه های سیاه خون روی زمین در تاریکی در اثر کشیده شدن پیکر جوانان، تصویر هولناکی از خود به جای می‌گذاشت.

من بی‌اختیار تسبیح می‌انداختم، ولی شمارش نمی‌کردم و با خودم می‌گفتم، شاید هم همه گمشده‌های خودشان را که چیزی جز به‌دست آوردن آزادی و رهایی ابدی در دو دنیاست، شخصاً از دست خداوند دریافت کنند! کسی چه می‌داند؟

مرور

این داستانی بود از هوشنگ صنایی‌ها با عنوان «رأی گمشده‌ی دختران گمراه». این نوع داستان‌ها که رؤیا‌گونه و کابوس‌وار نوشته می شود، همانند داستان‌های دانیل خارمس نویسنده‌ی روس که می‌تواند به‌عنوان مواد خام ادبی دستمایه‌ی کار نویسندگان دیگر قرار گیرد که از آن یک داستان با ساختار و معماری ویژه و بافت ادبی خلق کند.

از این نوع داستان‌ها که دانیل خارمس هم در کتاب «اتفاقات» بسیاری از آنها را به یادگار گذاشته است، همواره تولید می‌شود، در همه‌ی کشورها. اما چون معمولاً نویسندگان و پدیدآورندگان آنها تصور می‌کنند که ممکن است کارشان ارزش ادبی نداشته باشد، از چاپ و انتشار آن هم صرف نظر می‌کنند.

در روسیه از این گونه نویسندگان بسیار داریم. اما دانیل خارمس در سال ۱۹۰۵ در سن پترزبورگ متولد شد. او از نویسندگانی بود که به دستور استالین دستگیر شد و در سال ۱۹۴۲ در زندان لنینگراد درگذشت.

در سال ۱۹۲۷ او با دوستانش و برخی از شاعران در لنینگراد یک گروه آوانگارد ادبی تأسیس کرد، با عنوان «انجمن هنر واقعی» که در سال ۱۹۳۰ فعالیت این انجمن ممنوع شد.

بندرت پیش می‌آید که کسی این گونه نوشته‌های کابوس‌وار و رؤیاگونه را چاپ و منتشر کند. هوشنگ صناعی‌ها که خود آرشیتکت و نقاش است، گاهی از این گونه یادداشت‌ها می‌نویسد. من به علت حضورم در فرانکفورت وقتی داستانش را شنیدم، شباهت نوشته‌اش با کارهای دانیل خارمس مرا برآن داشت که در برنامه‌ی «کارگاه داستان» این هفته آن را در اختیارعلاقمندان و شنوندگان رادیو زمانه قرار دهم.

گرچه هوشنگ صناعی‌ها داستان‌نويس نيست، اما تجربه‌ی ساليان دراز معماری و شهرسازی يک ساختار منسجم در ذهن او پديد آورده که نويسندگان جوان بسيار می‌توانند بياموزند، و نيز بياموزند که همه‌ی تجربه‌ها را می‌توان داستان و داستانی کزد، به شرطی که ذهن به اين معماری تسلط يابد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

چگونه می توان مطالب شما را برای دیگران ایمیل کرد

-- massoud ، Oct 28, 2009 در ساعت 01:30 PM

این داستان را به طور مستقیم از رادیو شنیدم از نظرم این داستان بی نهایت ضعیف و سست بود. نمی دانم منظور شما از دست مایه گرفتن، الهام گرفتن از حوادث اخیر ایران و مرگ امثال ندا بود یا فی نفسه همین داستان؟!
صادقانه بگویم از نظرم دلیل انتخاب این داستان صرفا سیاسی آمد تا دغدغه های ادبی!

-- نیستان ، Oct 28, 2009 در ساعت 01:30 PM

خشونت سیاسی باند رعیت سرشت اهریمن روزگار ما در ذهن نویسنده امواج جنایت خود را پیش می برد و قلم او را هدایت می کند. قربانی نه تنها جان خود را از دست می دهد ، بلکه وادار به پذیرش فانتازی کم مایه و محدود به خون و خدا و ملکه و تاریکی آن طیف مذهبیون بازاری می گردد و اینگونه دوبار کشته و حلاک می شود . باید از این دایره ی مینا ی ترحم مذهبی و تسلیم به نقشه آسمانی گریخت و خود را رها کرد، به ویژه در نگارش و تجسم .

-- سلیم ، Nov 3, 2009 در ساعت 01:30 PM