کارگاه داستان ۳
چشم در چشم این راوی
«دوئل»
داستان کوتاهی از:
پرارین حاجیزاده
با پاهایش لگد میزند و با دستهایش مشت. گوشهایم را تیز میکنم: «من دارم دنیا میآم لعنتی!».
کتاب را محکم میبندم، مثل آن که بخواهم چیزی را دور کنم، میگویم: «من نمیذارم».
میگوید: «همین الآن هم دنیا اومدهم، پس خودت رو گول نزن».
نوک مداد را گاز میزنم و تکهای از چوبش را میکنم. مزهاش شور است و دندانهایم سیاه میشود. تفاش میکنم و میگویم: «دنیا نمیآی تا ثبت نشی. چه کسی میگه دنیا اومدی؟».
دوباره با پاهایش محکم لگد میزند و میگوید: «همین که به ذهن یک نفر لگد بزنم، یعنی دنیا اومدهم».
سرم را با دو دستم محکم میگیرم. دو طرفش را چنان فشار میدهم که حس میکنم الآن است که شیرهی مغزم از دهنم بیرون بریزد. میگویم: «زورت به سرم نمیرسه. شاید همین روزها تو رو کشتم. نگا کن!».
دستم از زیر چانهام لیز میخورد روی میز. کتابدار چشم غرهای میرود و میگوید: «هیس!».
«قلمت رو بردار. خودت ذهنت رو بشکاف. من قراره روی یکی از کاغذهای روغنی توی کلاسورت قرار بگیرم».
«عمراً».
«اگه منو دنیا نیاری، خودم رو تکه تکه میکنم و توی تمام حفرههای خاکستری مغزت تزریق میشم. اونوقت همه به تو به چشم یک احمق نگاه میکنن».
نگاهی به سالن انداختم. همه سرشان پشت کتابهاشان بود. گمانم از پشت کتاب به من میخندیدند. خودنویسم را برداشتم و گفتم: «تا بحال کسی رو دنیا نیاوردم. چی کار کنم؟»
«تو شروع کن، بقیهاش با خودم».
این طور شروع کردم: «با پاهایش دارد لگد میزند و با دستهایش مشت. گوشهایم را تیز میکنم: «من دارم دنیا میآم لعنتی!».
خودنویسام را برداشتم و گفتم: «تا بحال کسی رو دنیا نیاوردم. چی کار کنم؟»
«تو شروع کن، بقیهاش با خودم».
«کجایی لعنتی!»
سکوت.
«چرا جوابم رو نمیدی؟»
«مگه خودت نگفتی بقیهاش با من؟».
با انگشت لیوان یکبارمصرف چای را به طرفین تکان میدادم. اول آرام، یواش یواش تندش کردم. تمام میز پر از چای شد و نوشتهها آرام از روی کاغذ روغنی سُر خوردند.
گفتم: «خودت خواستی».
کتابدار به میزم نزدیک شد و محکم روی میز کوبید و گفت: «اینجا کتاب میخونن. اگه میخوای با خودت حرف بزنی، جای دیگهای انتظارت رو میکشه».
خندیدم و گفتم: «دوئل خوبی بود. هردو موفق شدیم».
مرور
این داستانی بود با عنوان «دوئل»، نوشتهی پرارین حاجیزاده. در سطرهای نخست آدم تصور میکند که بچهای دارد بهدنیا میآید و مادری با او سخن میگوید. چنانچه در سابقهی ادبیات داستانی رمان مشهور «نامه به کودکی که هرگز زاده نشد» از اوریانا فالاچی را داریم. اما چند سطر بعد دراین داستان میبینیم، کسی دارد با ذهنش حرف میزند. قرار است داستان یا رمانی متولد شود. گرچه نویسنده فقط یک سوی ماجرا را نوشته و به آن سوی تولد و یا آغاز تولد نپرداخته، اما همین قسمت نخست هم هنوز از تصویرپردازی، صحنهسازی و دیالوگ قوی برخوردار نیست.
برای داستاننویس یک اصل وجود دارد و آن این است که: قرار است بهترین و زیباترین داستان دنیا را بنویسد. کودکی که به دنیا میآورد، خوشگلترین کودک دنیاست. همان حسی که همهی مادران تقریباً آن را دارند. آنقدر روی این زیبایی و بهترین بودن تمرکز میکنند که حتا در بین تمام نامها میچرخند تا زیباترین نام را برای کودک خود انتخاب کنند. داستاننویس به هنگام نوشتن با خود عهد میبندد داستانی بنویسد که کسی نتواند بهتر از آن را بنویسد. یعنی کاری که مثلاً فالکنر و همینگوی و چخوف در بسیاری از داستانهایشان به توفیق رسیدهاند و یک معیار ساختهاند. به همین خاطر داستاننویسان جوان ناچارند داستانهای درجه یک دنیا را بخوانند.
در ایران هم صادق چوبک، بهرام صادقی، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری و محمد کشاورز و برخی ديگر در داستان کوتاه توانستهاند آثار ماندنی به یادگار بگذارند و نمونههایی از داستان کوتاه موفق را بسازند.
داستان کوتاه «دوئل» گفتوگوی دست و ذهن یک نویسنده جوان است که دارد دوئل بزرگی را تمرین و تجربه میکند. دوئلی که همواره بین نوشتن و نویسنده برقرار است. و پرارین حاجیزاده به این دوئل نور تابانده تا چنین فضایی بسازد. اما هر دو سوی این دوئل کمرنگ است. به نظر میآید که اگر بخشی از قسمت دوم را میگفت، یعنی تکههایی از آنچه را که میخواهد به دنیا بیاید نشانمان میداد، خواننده را هم درهیجان و فشار درونی خود شریک میکرد. با این حال جایی در داستان حضور کتابدار مانع از این گفتوگو است که نویسنده نشان میدهد عوامل بیرونی همیشه نویسنده را شاخ میزنند. و دیگر این که سطر اول داستانی که زاده میشود، گرچه دایرهوار در دو قسمت داستان چرخیده و فرم خوبی ایجاد کرده، اما کافی نیست.
پرارین حاجیزاده باید زیباترین کودک دنیا را به دنیا بیاورد، و با این ذهنیت میتواند در ادبیات داستانی قدعلم کند. وگرنه این همه کودک ناقصالخلقه که برایشان غصه میخوریم، وگرنه این همه داستان ناتمام و نیمهکاره که در کشوی میز هر نویسندهای به خواب رفته است.
پایان داستان هم وقتی کتابدار به میز نزدیک میشود، میتواند جور دیگری باشد. مثلاً شبیه آن پوستربیمارستانی که پرستاری انگشتش را روی لبهاش گذاشته و میگوید: «هیس!»، چشم در چشم این روای بگذارد و بگوید: «هیس! اینجا فقط میتونید کتاب بخونید، بیصدا!» و با لبخندی بچرخد و دور شود، و دنیای ترکخوردهی راوی را روی سرش خراب کند که او بتواند آن خرابهها را تصویر کند یا در آنها راه برود.
تا داستانی ديگر و برنامهای ديگر
خدانگهدار
|
نظرهای خوانندگان
جناب معروفی از لطفتون و نقد داستانم بسیار سپاسگذارم
-- پرارین ، Oct 9, 2009 در ساعت 04:00 PMخیلی به من کمک کرد و انرژی زیادی به هم داد که با شوق بیشتری بخونم و کودک زیباتری خلق کنم
ممنونم
استاد عزیز جناب معروفی از لطف و نقدتون برای داستانم سپاسگذارم
-- پرارین ، Oct 9, 2009 در ساعت 04:00 PMکلی هیجان زده شدم و انرژی به دست آوردم تمام تلاشم رو برای بیشتر خوندن و بهتر نوشتن و خلق یک داستان بهتر (کودکی زیباتر )می کنم
ممنونم
چه طور می تونم منم داستانمو بفرستم؟
-- رضا شهبازی ، Oct 24, 2009 در ساعت 04:00 PM-------------------
به زمانه ای ميل بزنيد
هوز هم می شود برای کارگاه د استان، داستان فرستاد؟
-- علی طهرانی ، Oct 25, 2009 در ساعت 04:00 PMاگر می شود لطفا بگویید به چه ایمیلی.
ممنون.
------------------
ای ميل زمانه، و هميشه می توانيد