کارگاه داستان ۲
داستانهای دولايه
در برنامهی امروز کارگاه داستان سه داستان بسیار کوتاه داریم از رامین سلیمانی. نویسندهی جوانی که در دوسال گذشته بیش از نوشتن مشغول خواندن بوده است. خواندن متون کلاسیک و ادبیات جدید جهان به طور توأمان و موازی. او برای کارگاه داستان زمانه چند داستان کوتاه فرستاده که از بین آنها سه داستانش را انتخاب کردم و میخوانم.
داستان اول: نمایش
مرد جوان حولهای روی سرش انداخت. سرش را بالای ظرف بُخور گرفت و محکم چشمانش را بهم فشرد. صدایی زیبا و زنانه آشناتر از صدای همسرش او را صدا زد تا سرش را بالا بیاورد و دانهی بذری کف دست چپ زنی با لباس محلی ببیند. زن محلی به کیسهی بذری در دست چپاش اشاره کرد. هردو بیرون از کلبه شتافتند و زمین کنار کلبه را بذرافشانی کردند و بلند خندیدند. صدای گریهی همسرش او را به خود آورد تا صورت خیس از عرقش از زیر حوله پیدا شود. زن به صفحهی تلویزیون خیره بود. یک نمایش زنی محلی را نشان میداد که نوزادش را در آغوش میفشرد.
مرور
داستان نمایش دو لایه دارد؛ یک لایه فضایی که بیرون میگذرد. مردی دارد بُخور میگیرد و زنش دارد تلویزیون تماشا میکند. اما در لایهی درونی مرد مشغول تماشای نمایشی از تصویرهای ذهنی خود است. آنچه همواره وجود دارد و به زبان نمیآید. معمولاً آدمها در حال تماشای تصویری یا در حالی که مشغول کاریاند، در ذهن خود به تصاویری دیگر سرگرماند. در این داستان لایهی درونی که تماشای تصاویر ذهنی است، نسبت به حجم آن کافیست. اما بهتر میبود که تصویرهای لایهی بیرونی شفافتر و ملموستر میشد. اگر رامین سلیمانی فضای بیرونی، یعنی زمان دراماتیک را تصویریتر میساخت، لایهی درونی آن بهتر در ذهن جا میافتاد.
در چنین موقعیتهایی نویسندگان هراس دارند که مبادا یک لایه را بهتر بپرورانند و آنوقت لایهی دیگر کمرنگتر جلوه کند. اما یک اصل وجود دارد که اگر نویسندگان جوان به آن توجه کنند، داستانشان از آب و گِل درمیآید و بهتر میدرخشد؛ همیشه لایهی دراماتیک و فضایی را که داستان در آن جریان دارد شفافتر و تصویریتر و فراموشنشدنیتر بسازید. لایهی دوم خودبهخود خودش را نشان میدهد و بُعد عمیقتری مییابد.
داستان دوم: خواب بلند
بابا گفت: سال نو مبارک.
منتظر اسکناس تانخوردهی لایهی قرآن بودیم.
بابا گفت: بردار!
برداشتم. من خوابیدم. موشکی توی یک نقطه از دنیا ترکید: بوم! خانهی ما هم لرزید. اما من از خواب نپریدم. یک نفر از این سر تا آن سر دنیا را دوید. قهرمان شد. دونده بود. از روبهروی خانهی ما هم رد شد و مردم براش هورا کشیدند. اما من از خواب نپریدم. یک نفر توی یک جشنواره جایزه گرفت. معروف شد. همه از او امضا میگرفتند. به همه لبخند میزد تا بگوید مغرور نیست. میان فریاد جمع سوار ماشیناش شد و رفت. اما من از خواب نپریدم. آن طرف دنیا یک نفر اکثریت آرای انتخابات را از آن خودش کرد. توی تلویزیون داد میزد. نه، سخنرانی میکرد. حتا من هم شنیدم. میگفت: میسازم! نساخت. صدای همه درآمد. هیاهو شد. اما من از خواب نپریدم. کشت و کشتار شد. مرد منتخب کشته شد. مردم هم. همه ضجه زدند. پیرزنی روی قبر پسرش خیمه زد و مُرد. اما من از خواب نپریدم.
پدرم گفت: بیدار شو دیگه. چیزی به سال تحویل نمونده.
بیدار شدم. درست نمیدیدم. چشمهایم را که با دست مالیدم، دیدم بابا نشسته روبهروی من و میخندد.
گفتم: چه خبر بابا؟
گفت: سلامتی.
سرم درد میکرد. از بس سروصدا شنیده بودم. بابا رادیو را روشن کرد و گفت: سال نو مبارک!
منتظر اسکناس تانخوردهی لای قرآن بودیم.
مرور
داستان «خواب بلند» از رامین سلیمانی باز دو لایه دارد. لایهی یکم داستان نسبت به داستان قبلیاش تصویریتر و ملموستر است. شاید وجود دیالوگهای بین پدر و پسر در ساختن فضا کمک میکند. اما در لایهی دوم که در خواب و رؤیای راوی میگذرد، دنیای پر از جنگ و آشوب و هیاهو، آرامش را، همین آرامش ساده را از مردم ربوده است. تو در فاصلهی دو عید، یا در فاصلهی یک عیدی گرفتن فضایی پیدا میکنی که در زمانی خارج از متن بتوانی تصویر معتنابهی از اتفاقات عجیب و غریب دنیای امروز را ببینی. شاید تصاویر تلویزیون است که مدام در سر آدمها پژواک مییابد. حال این که راوی با معصومیتی تمام میخواهد از لای قرآن عیدیاش را از پدرش بگیرد. این معصومیت همان لایهی پنهان درون داستان است که ساخته شده و درآمده و نشان میدهد که چقدر آدمها برای یک زندگی ساده، یک زیستن بدون موشک و جنگ و تبلیغات و مرگ و کشتار، و یک بده بستان عاطفی، له له میزنند. خواب بلند به کوتاهی یک لحظهی عیدی گرفتن و حسرتی به بلندای یک سال رنج طی شده در ذهن راوی میگذرد.
داستان سوم: رودخانه
چند قدم مانده به رودخانهی میان جنگل، دختر جوان کوزهی سفالی روی شانهاش را زمین گذاشت و به پیرمرد برهنه که لب آب نشسته بود خیره شد. پیرمرد با گوشتهای آویزان پهلو و لمبرهایش و غبغب آویزان که تا نزدیک سینههای چروکیدهاش میرسید، در نظر دختر شباهت غریبی به بوقلمونی داشت که با ترس پنجههای پای چپاش را در آب فرومیکند و پس میکشد. وقتی دختر را دید پایش را بیرون کشید و ایستاد. باد موهای دختر را به دو طرف صورتش میپاشید. پیرمرد دستانش را تا انتها ازهم باز کرد و میان رودخانه جست. دختر فریاد کشید: نه! و چشمانش را بهم فشرد. کمی بعد چند حباب روی آب دورهم چرخ زدند و ترکیدند. چشمانش را گشود و دوباره پیرمرد را سرجای اولش دید که روبهروی او لبخندی زد و سرش را برگرداند. چند گام روی آب برداشت و میان گورستان آن طرف رودخانه محو شد. دختر جوان کوزهی خالی را از روی زمین برداشت و گریخت.
مرور
داستان «رودخانه»ی رامین سلیمانی نیز دو لایه دارد. یک لایه تصویرهاییست که از دختر جوان کنار آب میبینیم. او کوزهای بر دوش دارد تا از رودخانه آب بیاورد. آنجا پیرمردی با گوشتهای آویزان میبیند، شبیه بوقلمون. و لایهی دوم از اینجاها شکل میگیرد. اما حرکت دارد. پیرمرد پاهاش را در آب میگذارد. پس تنها یک خیال زودگذر نیست، بلکه تصاویری زنده و ادامهدار است که در برابر چشمان دختر جوان بخشی از زندگی را ادامه میدهد.
بعد پیرمرد جستی میزند و خود را به رودخانه میاندازد. دختر فریاد میکشد و چشمهاش را میبندد. لایهی دوم باز شکل میگیرد. لحظاتی بعد حبابهایی روی آب میبیند، و بعد پیرمرد سرجای اولش قرار دارد. آنگاه چند گام روی آب برمیدارد و در گورستان آن طرف رودخانه محو میشود.
کاش رامین سلیمانی روی رودخانه در جای خالی پیرمرد چند حباب نمیساخت و کاش با موج یا پشنگ آب آن را تصویر میکرد. چرا که روی رودخانه حباب دیده نمیشود. حباب معمولاً روی آبهای راکد ساخته میشود. در چنین موقعیتی نویسنده باید بسیار دقت کند، حتا بارها کنار رودخانهای بنشیند و ببیند که هرگز حباب جواب نمیدهد. شاید با یک حرکت دیگر میشد پیرمرد را به گورستان کشاند و زمینه را برای دنیای وهمآلود دختر جوان رئالیستیتر و محکمتر نشان داد. بهرحال رامین سلیمانی تلاش میکند که از خود یک نویسنده بسازد، و من شاهدم که به طور جدی برای این کار وقت میگذارد و تلاش میکند. امیدوارم که بداند نویسنده بودن کافی نیست، نویسنده شدن هنر است.
تا داستانی ديگر و برنامهای ديگر
خدا نگهدار
|