رادیو زمانه > خارج از سیاست > مروری بر داستان های قلم زرين > درد سختِ نوشتن | ||
درد سختِ نوشتن
«اتوبوس صلواتی» ب. سامان همینجوری داشتم یکیکی ورق میزدمشون، که یهو یه صدای نکره از وسط اتوبوس بلند شد که: "محمّدیاش صلوات!" مسافرا هم به دنبالش صلواتی فرستادن. اما هنوز صلوات تموم نشده بود که، یارو ادامه داد: "برای شادی روح شهدا، صلوات دوم رو بلندتر ختم کن!" صلوات دوم هم، اگه یواشتر نبود، که بلندتر هم نبود، ختم شد. اما باز هنوز به انتها نرسیده بود، که یارو ادامه داد: "برای سلامتی آقا امام زمان..." اینبار حرفش تموم نشده بود که یکی از مسافرا که جلوی من ایستاده بود، داد زد: "بس کن دیگه حاجآقا! بابا دیگه رمقی ازمون نموده که تو هم سلام و صلوات میخوای!؟"؛ خداییش من هم چه حالی کردم! اصلن همه مشکلاتم یه دفه یادم رفت. قیافهٔ اون حاجآقا دیدنی شده بود. اما ازون بدتر، یه جوجهفکلی پشمالو بود که با عصبانیت از روی صندلی جلوی اتوبوس بلند شد به سمت مسافر جلوی من. بزحمت داشت خودش رو از لابلای مسافرا سمت ما میکشید و داد میزد: "یعنی چی مرتیکه؟! الان حالیت میکنم!" حاجآقا که همون وسط -مسطا نشسته بود، با دست جلوش رو گرفت و گفت: "آروم باش جوون! بذار ببینم این برادرمون چی میگه!" بعد ادامه داد: "صلوات که عیبی نداره برادر من!؟ عیب داره؟" مسافره که دیگه همهٔ بالا و پائینش رو به خوبی برانداز کرده بودم، و سر و وضعش نشون میداد که همچین مایهدار هم نیست، و کلهٔ کچلش هم توی ذوق میزد، گفت: "آخه عزیز من! من و این آقایون الآن سه ربع ساعته که توی این راهبندون و هوای گرم، از این میلهها آویزونیم. اونوقت شما اونجا باسه خودت نشستی و میگی صلوات بفرست!؟" حاجآقا که سنی هم ازش گذشته بود، سریع از جاش بلند شد و گفت: "بیا برادر من! این جوون محبت کرده بود و جاش رو به من داده بود. حالا شما بیا بشین!" آقای کچلخان، بلافاصله جواب داد: "نه پدر من! شما راحت باش! ولی کاش بجای اینکه سهتا-سهتا امر به صلوات کنی، از مسافرایی که از اول ایستگاه نشستن روی صندلی میخواستی تا جاشون رو با بقیه عوض کنن. تا یکی مِث این بندهٔ خدا که با بچهش سرپا واستاده، یه کم خستگیش در میرفت. آخه تکوندادن ِ یه زبون نیممثقالی و سهتا صلوات فرستادن که زحمتی نداره. اگه میخواین ثواب کنین، این هیکل صد کیلویی رو یه تکون بدین!" و بادستش به اون جوونک پشمالو اشاره کرد؛ از سروصدای توی اتوبوس، راننده هم عصبانی شد، و ازون جلو فریاد زد: "تمومش کنین دیگه! همهتون رو همینجا وسط اتوبان پیاده میکنما!" بچهه روش رو کرد سمت راننده و داد زد: "آره آقای راننده نگه دار تا من حال این دوتا کثافت رو بگیرم!" راننده یه دفه زد روی ترمز. ترمزدستی رو کشید و داد زد: "همه پیاده! آخــرشه!" مسافرا صداشون درومد. یکی میگفت: "آقا برو جون بچهات! من دیرم شده به خدا!" اون یکی میگفت: "بابا بیخیال شین! قباحت داره!" راننده اومد جلو. یقه بچهه رو گرفت و هلش داد سمت در و گفت: "بیرون!" بعد هم به ما اشاره کرد و گفت: "شما! کدومتون بودین؟ بیرون!" من که دلم باسه دعوا غش میرفت، و میخواستم پیش دخترا هم خودی نشون بدم، رفتم جلو. یارو کچله هم به دنبال من؛ اون وسط، حاجآقا جلوی یارو رو گرفت و گفت: "برادر من! زشته! در شأن شما نیست با این سن وسال دعوا کنی. بیا بشین جای من." من که دیگه رسیده بودم جلوی در، با ناباوری دیدم، یارو صورت حاجآقا رو ماچ کرد و گفت: "ببخشید حاجآقا! قصد توهین نداشتم." حاجآقا هم گفت: "میدونم! اشکال نداره!" در همین حین بچهه که پائین منتظر واستاده بود، یهو من رو که هاج و واج مونده بودم، کشید بیرون؛ او سه داستان برای قلم زرین زمانه فرستاده تا برنده جایزه شود و هر سه داستانش از بیحوصلگی رنج میبرد. در داستان دیگرش "جنگ ال" خواسته با استفاده از مثل قدیمی فارسی و با تاثیر از "شهر قصه" و قصهی "ماه و پلنگ" بیژن مفید یک داستان جدید ببافد، اما بیحوصله توکی به موضوع زده و گذشته است. این متل قدیمی، خود اما کاری است بسیار قوی که تنها بیژن مفید توانسته با استفاده از جامعهشناسی و روانشناسی شخصیتها و با ساختار و بافت بینظیر نمایشی شاهکاری در ادبیات دراماتیک ایران خلق کند و برای ما ایرانیان به یادگار بگذارد. تيپهايی سايهوار تقریباً تمام نویسندگان دنیا موضوعات اجتماعی را دستمایه کار قرار دادهاند و زمانهی خود را در داستانی ثبت کردهاند. عکسی از روزگار خود گرفته و قاب کرده و به دیوار جهان آویختهاند. "اتوبوس صلواتی" نوشته ب.سامان داستان نیست، یعنی هنوز داستان نشده است. اگر نویسندهاش بخواهد داستاننویس شود، روزگار خود را ثبت کند، قاب بگیرد و به دیوار جهان بیاویزد باید تکنیکهای داستان نویسی را بیاموزد، حوصله و دقت بیشتری روی کار بگذارد، نمونههای خوب داستان جهان را بخواند و نوشتن را جدی بگیرد، وگرنه بهتر است داستاننویسی را به اهلش واگذارد. داستاننویسی کار بسیار دشواری است که بسیاری تجربهاش میکنند و تنها معدودی در راهش میمانند و به قلهاش پا میگذارند. دوستان عزیز رادیو زمانه |
نظرهای خوانندگان
ازینکه امروز پس از ماهها انتظار نقد شما بر نوشتهام را دیدم، بسیار خوشحالم. هرچند آنچه خواندم خوشایند نبود، ولی آموزنده بود.
اینکه اتوبوس صلواتی از سر بیحوصلی و باشتاب نوشته شده، درست نیست، اما پر واضحست که از آن دیدگاه ژرف جامعهشناسی و روانشناسی که نویسندهای چون بیژن مفید داشت، برخوردار نیستم. درمقابل چون مطمئنم که دارای نیروی اندیشهٔ خوبی هستم - که البته مایهٔ مباهات هم نیست؛ چون زیادی تفکر، سبب نگرانی، تشویش و حتی افسردگیست -، بنابرین به همین راحتی و با یک انتقاد کوتاه و خلاصهٔ شما از میدان بدر نخواهم رفت، و قلمُکاغذ را برای همیشه کنار نخواهم گذاشت.
بنابرین از شما به عنوان بزرگ داناتر خواهشمندم که بیشتر راهنماییام کنید. اگر کتاب یا مقالهای پیرامون چگونگی داستاننویسی میشناسید - که حتمن هم میشناسید -، لطفن به من معرفی کنید. من از آنجاییکه در ایران نیستم، تنها به تعداد اندکی کتابفروشی و کتابخانهٔ ایرانی دسترسی دارم؛ و تاکنون تنها دو کتاب درین زمینه پیدا کردهام: یکی دربارهٔ فیلمنامهنویسی از »Syd Field«، و دیگر پیرامون داستانسرایی از استاد جمالزاده؛ که البته هیچیک کمک چندانی نکردند. ولی چنانچه کتاب مفیدی به من بشناسانید، هرطور شده تهیه و مطالعه خواهم کرد.
پس بسیار خوشحال خواهم شد که دست مرا نیز در راه یادگیری این دانش بگیرید، و یاریام نمایید.
با سپاس و درود،
-- سامـان ، Apr 9, 2008 در ساعت 01:23 AMسامـان
-------------------------------------
سامان عزيزم
از طريق ای ميل با شما تماس خواهم گرفت.
عباس معروفی
پن: چندان که پیداست فایل صوتیای که در سربرگ مقالهست، کار نمیکند.
-- سامـان ، Apr 9, 2008 در ساعت 01:23 AMمن چه مدت منتظر پاسخ شما باشم خوبه آفای معروفی عزیز؟!! د-;
اشکال این فایل صوتی هم که برطرف نشد که نشد!؟؟
-------------------------------------------
-- سامـان ، May 14, 2008 در ساعت 01:23 AMدوست گرامی
مشکل برطرف شد
زمانه