رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
مروری بر داستان های قلم زرين
>
لایهی گنگ موریانه
|
اينسو و آنسوی متن (15)، «موريانه ها همه جا هستند»، آتوسا زرنگارزاده شيرازی
لایهی گنگ موریانه
«موریانه ها همه جا هستند» آتوسا زرنگارزاده شیرازی
ضربان قلبم را مثل مشت در دهانم احساس می کنم.
مهره های پشتم یخ زده اند می خواهم به گلهای یاس رازقی پشت پنجره مان فکر کنم. کنار پنجره ایستاده بود. به من گفت: بیا گلهای یاس را ببین. گلدان کوچک یاسمان دو گل داده. دستم را دراز کردم تا گلها را بچینم
دستهایم کوچک و کوچک می شوند. آسمان نزدیک و نزدیکتر می شود موریانه ها می دوند. خش، خش، خش... دارند همه چیز را می جوند. در رگهایم راه می روند. مرا می خورند. موریانه ها برای بردن من آمده اند.
خواب می دیدم تمام خیابانها بسته اند و هیچ ماشینی از آنجا عبور نمی کند. پیاده باید می رفتم .راه طولانی بود و کفشهای من گم شده بود. صدای حرکت موریانه ها می آمد. نمی خواستم بیدار شوم. نمی خواستم بخوابم. آنچه مرا به هر دو دنیای خواب و بیداری می کشاند او بود و موریانهها.
هنوز هوا روشن نشده است. از صدای خروسها خبری نیست. فقط گاه گاهی صدای پای گربه ای که روی برف راه می رود و به دنبال شکار موش است می آید.
شبها طولانی شده. شبهای کشداری که خیلی زود شروع می شود. ضربان شقیقه ام تندتر شده است.
کلید توی قفل در اتاق است. وقتی در را قفل کردم مدام در سرم صدای خش خش می آمد.
آن روز در سلمانی به زن آرایشگر گفتم: موهام را بزن. گفتم: فقط بزن از ته با ماشین نمره صفر... گفتم: این موریانهها همه جای موهام خانه کرده اند. دورشان بریز.
شاگردش را صدا زد و در گوشش پچ پچ کرد. موهایم را زد. وقتی به خانه آمدم کمی احساس سبکی کردم. به اتاقم رفتم.
کسی به من گفت: تمامش کن هیچ چیز اینجا نیست. هیچ صدایی نمی آید. ببین داده ایم خانه را سمپاشی کرده اند. همه موریانه ها مرده اند توی اتاق میپوسی.
نه موریانه ها همه جا هستند. به همهی اتاقها می روند. خش، خش... میجوند. همه چیز را از بین می برند.
اتاق کمی روشن شده است. خورشید به آیینه می تابد و بعد منعکس می شود توی چشمانم. روی تخت غلت می زنم. توی آیینه ایستاده است با همان لباس نخی آبی. مثل همیشه لبخندی کج به لب دارد. آخرین بار که دیدمش چیزی در چشمانش بود. نمیدانستم چیست اما چشمانش چیزی کم داشت. مثل همیشه نبود. سعی میکرد بخندد. از پشت شیشه های دو جداره ای که ما را از هم جدا می کرد گوشی به دست فقط لبخند می زد.
چیزی در تنم کم شده است. موریانه ها همه را جویده اند. دارم خالی می شوم. خالی خالی.
باید میفهمیدم . باید باور می کردم نبودنش را. آن روز از پشت حصارهای شیشه ای مثل همین حالا در آیینه، با نگاهی که من نمیفهمیدمش به من لبخند میزد. خیلی زود وقت ملاقات تمام شد. هنوز در آیینه است و برایم دست تکان می دهد. بلند می شوم و به سمت آیینه می روم.
از صدای خش خش می ایستم. موریانه ها دارند می آیند. تمام آیینه پر از موریانه شده است. او را با خود برده اند. تمامش کرده اند. من را هم با خود میبرند.
خش، خش... آن روز هم او را بردند. هی به پشت سر نگاه میکرد و برایم دست تکان میداد. من در طول راهرو میدویدم. موریانه ها از همان وقت هجوم آوردند.
روی تختم می نشینم موریانههای توی آیینه رفته اند.
شقیقههایم تند میزند. صدای حرکت خون در رگهایم را میشنوم. موریانهها همه جای اتاق را پر کرده اند. به سمت در میدوم. باید قفل در را باز کنم. کلید توی در نیست. همانجا روی زمین مینشینم. گوشهایم را با هر دو دستم میگیرم.
دگردیسی با موريانهی ذهن
داستان "موریانهها همهجا هستند" از آتوسا زرنگارزاده شیرازی بر محور شخصیتی میچرخد که مثل یک درخت دارد از درون بهوسیلهی موریانهها جویده و پوک میشود. تا جایی که دگردیسی عظیمی در او روی میدهد. و خواه ناخواه به عنوان یک بیمار راهی تیمارستان میشود.
استفاده از عناصری چون موریانه، مورچه، زنبور یا موجوداتی خیالی که بیصدا هیاهوی کر کنندهای میسازند، در آثار بسیاری از نویسندگان دیده شده است.
موپاسان داستان "هورلا" را بر اساس شخصیت آدمی ساخته که با صدای سوختن و خودِ سوختن و خودسوختن، همزاد شده و عاقبت هورلا را به عنوان موجودی حقیقی از درون خود بیرون میکشد و برابر خود قرار میدهد.
آتوسا زرنگار در داستان "موریانهها همه جا هستند" موریانهها را از درون خود به حرکت در میآورد، در همه جای خانه و هستی به راه میاندازد و عاقبت تسلیم حضور همهگیر آنها میشود.
لایهی دوم داستان او واقعیتی است که از یک ملاقات در زندان نشئت میگیرد. متأسفانه نویسنده تمام بافت واقعی داستان را مثل موریانه در ذهن راوی خورده است و هیچ نشانی از واقعیت در اطرافش به جا نمیگذارد؛ بجز گلدان یاس رازقی، آیینه، در و پنجرهی اتاق، تختخواب و کسی که با لباس آبی نخی لبخندی کج به لب دارد، دیگر هیج کس یا هیچ چیزی در این داستان خانه و مأوا ندارد.
نویسنده نمیگذارد که خواننده در محیط واقعی داستان حضور یابد، نمیگذارد که خواننده با داستانش فامیل شود، نمیگذارد چیزی را لمس کند، جنس اشیا را بفهمد، صدای واقعی مادر یا خواهر را بشنود. همه چیز در لایهی گنگ موریانه خوردهای محو شده است.
لانه بر درختی خیالی
در چنین داستانهایی هر قدر ساختار واقعی و فضای واقعیت قویتر و قابل لمستر باشد، حضور موریانههای ذهنی، قویتر عمل میکند. پیش از اینها گفتهام، برای بیمرز کردن واقعیت با تخیل و رویا، هر قدر به بار واقعیت بيافزاییم، فضا برای گسترش رویا مهیاتر میشود. در چنین داستانهایی تصویر سازی و شخصیتپردازی و ساختن واقعیت به سان باند پرواز عمل میکند. باند پروازی برای یک هواپیما که بتواند در آسمان تخیل تا مرز نقطه شدن پیش رود، حتا به ملکوت اعلی بپیوندد.
در چنین داستانهایی موریانه و صدا و خشخش و تمام عناصر ذهنی، مثل لانههایی هستند که باید بر شاخهی درختی جا سازی شوند و ساختن و پرداختن واقعیت، تنه و شاخهی درختی است که لانهها را بر شانههای خود نگه میدارد. تا کنون لانه بر درختی خیالی دیدهاید؟
پس نخست باید درخت تنومند واقعیت داستان را ساخت، سپس لانهها را در شاخسارش تعبیه کرد.
نمایشنامهی "عروسی خون" از لورکا نخست در فضای واقعی یک روستای واقعی بنیان میبندد. در رئالیسم آغاز میشود و آنوقت که پر و بال باز کرد در سورئالیسم پذیرفته شدهای به پرواز و رقص درمیآید.
دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامه اینسو و آنسوی متن را با مرور بر داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میدهم،
با این تأکید که هر تخیل و هر هنری، حتا هنر سورئالیستی، ریشه در واقعیت دارد. هنر هر قدر هم آسمانی باشد، یک پاش محکم بر خاک قرار میگیرد.
تا برنامه دیگر، خدانگهدار
|