اينسو و آنسوی متن (14)، «گنگ همچون رادیکال 2»، خسرو شاکری
احساس در برابر منطق
«گنگ همچون رادیکال 2»، خسرو شاکری
به پروفسور هاوس مولر، که معنای love را در فارسی پرسید.
سطح نهایت
پله بی نهایت
بین هوا و کویر و لکنت حس
نزد تو نزدیک تو دور است.
رویایی-لبریختهها
حالا اینجا نشسته کنار من و من هر چقدر بخواهم میتوانم نگاهش کنم. البته فقط نگاهش کنم، حتا میتوانم آنقدر صورتم را به صورتش نزدیک کنم، که کرکهای نرم و سفید صورتش را ببینم. همچنین صورت خودم را توی مردمک چشمهاش. حرف نمیزند. فقط به نوشتههایی نگاه میکند که من تند و تند مینویسم و او باید آنها را بفهمد و نمیفهمد. درسهایی درباره رابطه و حد و تابع.
برای اینکه به حرف بیارمش باید از او سوال بپرسم. باید بخواهم همان چیزهایی را که برایش نوشتهام را تکرار کند و بعد به لبهایش نگاه کنم که کلمات از آنجا از تنش کوچ می کنند، در هوا پرسه میزنند و روی گوشهایم مینشیند.
"گلویم طعم صدایت را میگیرد. میخواهم حرف بزنم. حرفهایی از جنس دیگر. غیر از این درس و نوشتههای روی کاغذ. اما نمیتوانم. حرفهای دیگر خفهاش میکنند. برای همین غصهام میگیرد. جوابهای تو هم کمکی نمیکند. آخر تو بگو از دست این علامتهای منطقی، از دست این عددها چه کاری بر میآید."
میگویم: "نه. اشتباه کردی."
میخندد و میگوید: " خیلی خنگم. نه؟"
"نه."
میخواهم بگویم تو خنگ نیستی، دستهای من خنگاند. اما نمیگویم و در عوض میخندم و برای اینکه بپرسد چرا میخندم، خندهام را بیش از حد کش میدهم. اما نمیپرسد. در عوض لب پاییناش را گاز میگیرد. لابد خندیدنم را در تأیید خنگ بودن خودش گرفته. یادم رفته که من معلمام و او شاگرد و هر چه من میخواهم این فاصله را از میان بردارم. او آن را حفظ میکند.
هوس میکنم آب پرتقالی را که برای هر دو تایمان خریده باز کنم. میگویم: "تو خنگ نیستی. به دستهای من نگاه کن."
گفته و نگفته، کمی آب پرتقال میریزد روی دستم و کاغذها و میز. از این همزمانی تو هم میروم. لابد حالا پیش خود فکر میکند، منظور دست و پا چلفتی بودنم است. من به دستم نگاه میکنم و او به کاغذها. با دستمال کاغذیای که از جیبش بیرون میآورد میز را پاک میکند و بعد کاغذها را. یکی هم به من میدهد تا دستم را پاک کنم. دستمالش تازه نیست. انگار پیشتر مصرف کرده باشد. شاید روی صورتش کشیده باشد. شاید عرق روی گونهها و پشت لبانش را پاک کرده و حالا به من رسیده تا دستم را رویش بکشم. روی گذشته تناش. روی نمک لبهاش. روی نمک ابروهاش.
کاغذها را بر میدارد و به لکههای نارنجی خیره میشود و بعد یکجا دور خودش جمع میکند. میپرسم: "بالاخره تکلیف x^2-2=0 چی شد؟"
میبینم که چند عدد را امتحان میکند: 1و 1.5 و 2. با تردید میگوید: "جواب نداره."
با خنده میگویم: "پس تو هم مثل فیثاغورسیان معتقدی که عددهای گنگ وجود ندارد. هان؟"
نمیداند از چه چیز حرف میزنم. فقط مؤدبانه میخندد و سرش را پایین میاندازد.
ذهنم میرود سمت کلمه "وجود" و به چیزهایی که وجود دارند اما باید نادیده بگیریمشان. مثلاً ریشه دوم 2 که فیثاغورسیان انکارش میکردند. اما اگر مصریم که ببینیمشان باید افشایشان کنیم یا به حرفشان بیاوریم.
"تن تو چگونه به حرف میآید. این تنی که نشسته اینجا کنار من. که وجود دارد اما نباید حرفی از آن به میان بیاید. انگار که ما باید تنهایمان را پشت در جا میگذاشتیم. اشتباهی پیش آمد که آب پرتقال روی دستم ریخت و دستم دیده شد. اشتباه شده که تن تو در این اتاق در بسته عرق میکند."
خودش را با مقنعه باد میزند.
"گرمه. نه؟"
نگاهام میکند و با سر تکان میدهد و میخندد. دوست داشتم بگویم:
"خیلی گرم. گرم مثل تن تو و سر من."
و بعد نگاه کنم به چهرهاش و به چشمهاش. شاید سرش را پایین بگیرد و نگاهش را بدزد و شاید زل بزند توی چشمهام و بگوید:
"خیلی گرم. گرم مثل تن تو و سر من."
بلند میشوم و خنک کننده را روشن میکنم. میتوانم پیشنهاد کنم روپوشش را در بیاورد. اما منصرف میشوم. لابد زیر این روپوش همین تی شرت سفیدی را پوشیده که نقش یک جزیره را دارد با یک درخت نارگیل و یک خورشید و دو نارگیل. همین تی شرتی که توی عکس پوشیده. عکسی که لای کتابش است و من به یک نظر دیدهام. روی تخت نشسته است و دستها را در عقب ستون کرده و با لبخندی به دوربین نگاه میکند. دوربینی که یک لحظه جایش را من اشغال کردهام. خنده او نگاه مرا نشانه گرفته است. به سرنوشت این عکس فکر میکنم، به اینکه چه کسانی آن را دیدهاند و خواهند دید. چه کسانی عاشقاش میشوند و برای چه کسی یادگاری میشود و شاید هم کسی روزی آن را از خشم پاره کند، این نگاه را و این خنده را. سرنوشت اشیا هم گاه مثل سرنوشت آدمها تا حد سرگیجه نامعلوم است.
"به صورت برنزه شدهات نگاه میکنم و دوباره به یاد جزیره روی سینهات میافتم که میتواند خانه ما باشد. خانه من و تو. میتوانیم روزها نارگیل بخوریم و با هم شنا کنیم و بعد بیاییم و در ساحل زیر آفتاب دراز بکشیم و تو اینطور مثل حالا برنزه شوی. صورتات و تنات بدون تنپوش. و موهات که خیس است و به هم چسبیده. بی هیچ حجابی. و من هم دیگر غصه حرف زدن نداشته باشم. شاید هم توانستیم زبانی مخصوص به خودمان اختراع کنیم، تا دیگر به این زبانی که پر از سوء تفاهم است نیازی نداشته باشیم."
میگویم:" باید خیلی سخت باشد، با این روپوش و مقنعه تو این هوای به این گرمی!"
"خب. آره، ولی چه میشه کرد. آدم عادت میکنه."
"عادت؟"
"آره. مث اون فیلی که به پاش طناب بسته بودن. شنیدی داستانشو؟"
شنیده بودم اما میگویم: "نه." دوست داشتم میگفتم:
"شنیدهم. اما دوست دارم از زبان تو هم بشنوم. دوست دارم که برام حرف بزنی."
اما میگویم : "نه." و او با چه اشتیاقی داستان را برایم تعریف میکند. داستان بچه فیلی که پایش را با طناب به درخت بسته بودند، طوری که تلاش برای پاره کردن طناب بی فایده بود. بزرگ هم که شد از روی عادت دیگر هیچ وقت تلاش نکرد.
"این را به حساب دورویی نگذار. به من حق بده که محتاط باشم، در برابر این زبانی که معنای کلماتش برای تو چیز دیگری است و برای من چیز دیگر. از اینها گذشته من نیاز دارم به این اشتیاق تو. دوست دارم این لذتی را که تو از آگاه کردن من میبری، مثل لذتی که من از فکر کردن به تو میبرم."
مفهوم حد را برایش توضیح میدهم اما گوش نمیکند. مدام به ساعتش نگاه میکند. (آیا قراری دارد؟ با کسی پشت این در.) حرفهایم را بیحوصله تأیید میکند و سر آخر توی کیفش را میگردد.
"متغیر x به سمت a میل میکند هر گاه فاصله x و aهر لحظه از هم کمتر شوند، اما هیچ گاه به هم نرسند."
ذهنم میرود سمت کلمه "میل" و اینکه این مفهوم انتزاعی چقدر واقعی و انسانی است. میل انسان فاصله را از میان بر نمیدارد، آشیل از لاک پشت عقب میافتد و تیری که میخواهد به هدف بخورد ، اصلاً از جایش تکان نمیخورد.
" خسته شدی؟"
"آره."
"باشه پس تمامش می کنیم."
ذوق زده وسایلش را جمع می کند و بلند می شود که برود. اما قبل از اینکه به در برسد باید نصف این فاصله را طی کند و قبل از آن نصف نصف این فاصله را و قبل آن...
و دستهای من نیز هیچ گاه به او نمیرسد، پیش از آن باید نصف این فاصله را بردارد و قبل آن نصف نصف این فاصله را و قبل آن....
پیش از بستن در با لبخند برایم دست تکان میدهد، من هم سری تکان میدهم. نشستهام، بیحرکت، مثل تیری که از جایش تکان نخورده.
نقش عناصر متضاد
داستان "گنگ همچون رادیکال 2" از خسرو شاکری دو لایه دارد، یکی واقعهای که سطح رویی داستان را میپوشاند، و دیگر تکههایی که در دفتر معلم ریاضی نوشته میشود.
در این داستان عناصر متضاد نقش بازی میکنند. تا لایهای از زندگی را افشا کنند. احساس در برابر منطق، ادبیات در برابر ریاضیات، خواستن در برابر نتوانستن.
در چنین داستانهایی که لایهای احساسی جریان دارد، معمولاً یافتن عناصر متضاد رابطهی قویتری با حسهای داستان برقرار میکند تا عناصر مشایه. مثلاً اگر نویسنده، شخصیت اصلی داستان را معلم ریاضی نگیرد و به جای او معلم ادبیات بگذارد، مسلماً حس و خون کمتری میتواند در رگهای داستانش جاری کند.
سر و کله زدن با فرمولهای ریاضی، و دست و پا زدن با احساسی که تو ندانی چهجوری بیانش کنی، دقیقاً همان بافت مطلوبی است که نویسنده به آن دست یافته است.
تم اتوبوسی بهنام هوس
در نمایشنامهی «اتوبوسی بهنام هوس» نوشته تنسی ویلیامز، وقتی بلانش به خانهی خواهرش وارد میشود، نخست دوش میگیرد، لباس دلخواهش را میپوشد، و آنگاه آباژوری از چمدانش بیرون میآورد و به خواهرش میگوید: «این آباژور را بذار روی این لامپ.»
آخر، لامپ اتاق بدجوری لخت است و چهرهی بزک شدهی بلانش را افشا میکند. او ناچار است آباژوری روز چروکهاش بکشد، یا نه، آباژوری روی لامپ لخت خانه بکشد که شاید چهرهی چروک خوردهاش از نگاه غریبهها مصون بماند. آباژور در این نمایشنامه یک تم به حساب میآید و عنوان «اتوبوسی به نام هوس» خود یک تم است. شاید همان اتوبوسی که آبجی بلانش را از شهر ترنتولا به شهر خواهرش آورده، تا آنجا بر زندگیاش مروزی داشته باشد و سپس راهی تیمارستان شود یک تم اصلیست.
تم ديگر اين داستان
عنوان "گنگ همچون رادیکال 2" نیز یک تم است، تم داستان یا شخصیت داستان که واله و شیدای شاگردش شده و بیحرکت فقط نگاه میکند، یا گاهی چیزی در ذهنش مینویسد.
در این داستان همانقدر که فرمولهای ریاضی خشک و منطقی و خالی از احساساند، فضا پر از زیبایی و لطافت و بیقراری است.
خسرو شاکری با مهارت، از تکنیک کلوزآپ استفاده میکند تا حتا پرزهای صورت معشوق را زیر نظر بگیرد، حتا نمک روی لبهاش، نمک روی ابروهاش، و اینگونه گرما را به تصویر میکشد.
اگر شلختگی در نثر، و گاهی بیدقتی نویسنده را کنار بگذاریم، داستان "گنگ همچون رادیکال 2"، با یک حرکت دیگر داستانی ماندنی میشود. شاید لازم است در پایان یک اتفاق، یک دایره، یک نیمدایره، چیزی به چرخش در بیاید، و داستان مانند تابلویی ماندنی در ذهن قاب شود.
دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامهی این سو و آن سوی متن را با داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میدهم.
تا برنامهی دیگر خدانگهدار
|
نظرهای خوانندگان
داستان نفس گیری بود. بار دیگر یادم افتاد چه قدر متنفرم از اینکه کسی بی اجازه دوستم بدارد
-- sara ، Feb 16, 2008 در ساعت 01:36 AMلینک فایل برنامه فراموش شده ، لطفا بذاریدش !
-- سینا ، Feb 16, 2008 در ساعت 01:36 AMآقای معرفي مرسي جالب بود میشه لطف کنید کمي در مورد" شلختگي در نثر" توضیح بدهید.
-- شیرین ، Feb 25, 2008 در ساعت 01:36 AMضمنا خانم سارا مگه دوست داشتن هم اجازه ميخواد ، تا حالااینودیگه نشنیده بودم.
راوی در بعضی جاهای داستان آنقدر گرفتار رمانتیسم است که تسلسل کلام را گم میکند . کلا داستان خوبی بنظر میرسد . در ضمن آقای معروفی عزیز مدتی ( حدود سه ماه) پیش داستانی برایتان فرستادم . انتظار چاپش را نداشتم . اما کاش خبردار میشدم که بدستتان رسیده یا نه . سپاس و دلتان شاد .
-- آیدین صبوحی ، Mar 5, 2008 در ساعت 01:36 AMراوی در بعضی جاهای داستان آنقدر گرفتار رمانتیسم است که تسلسل کلام را گم میکند . کلا داستان خوبی بنظر میرسد . در ضمن آقای معروفی عزیز مدتی ( حدود سه ماه) پیش داستانی برایتان فرستادم . انتظار چاپش را نداشتم . اما کاش خبردار میشدم که بدستتان رسیده یا نه . سپاس و دلتان شاد .
-- آیدین صبوحی ، Mar 5, 2008 در ساعت 01:36 AM