اينسو و آنسوی متن (11)، «لیندون جانسون جنایتكار»، ژيلا تقیزاده
قامت کشيدن شخصيت
«لیندون جانسون جنایتكار»، ژيلا تقیزاده
ماهواره روشن است. او تنها نشسته سر كارهایش. خبر مرگ «جرالدفورد» را در نود و چند سالگی دادند و به جنگ ویتنام پرداختند. سرش را از روی نوشتههای هنرجویانش بلند كرد از بالای عینك نیمفریماش، ویتنام را دید. بعد از سالها به یاد لیندون جانسون افتاد. با خودش گفت: «راستی... دفترچهی انشام؟... این لیندون جانسون جنایتكار با خودش برد، حتماً بعدشم داده به یه بچه امریكایی، جنایتكارا».
دوباره خودكارش را برداشت. دزدگیر ماشینی در كوچه هوار هوار راه انداخت و سگ همسایه مثل همیشه پارس كرد. خودكار به دست، باز به انشای روز مادر فكر كرد. دبستانی بود كه آن را نوشت و سر صف خواند. یك حیاط پسربچه برای مادر بیچارهی توی انشایش، زارزار گریه كرده بودند. برنده شده بود و قرار بود جایزه هم بگیرد؛ آن هم از دست همین آمریكایی كه قرار بود به ایران بیاید؛ آمد اما جایزه را ندادند و انشا هم گم شد؛ جنایتكارا. تا چند سال بعد هنوز به هم كلاسیهایش میگفت: «این امریكاییه جایزهمو نداد...تازه... انشامم دزدید».
ماهواره را خاموش كرد و ضبط را روشن؛ رفت سماور را جوش بیاورد. نمیدانست چرا عبارت «پربورات،... مادهی سفیدكننده» چند روز است افتاده نوك زبانش. آنقدر كه حتا تلخیاش را حس میكند. لابد یك جایی به چشمش خورده و حالا نمیتوانست از دستش خلاص شود.
چای ریخت و سرفهاش گرفت. به ترك سیگارش لعنت فرستاد و شربت خلطآور را با شیشه سركشید. بعد مورمورش شد. رفت چیزی بپوشد. رختآویز پشت در را سرسری نگاه كرد. لباسهایی آنجا بودند كه دیگر به بودنشان عادت داشتند. در واقع نباید آنجا میبودند ولی سالها بود كه جاخوش كرده بودند. مثل آن پلیور قهوهای با نقشهای شكلاتی. برش داشت: «این چیه؟... چرا اینجاس؟ اصلا از كی اینجاس؟» وراندازش كرد. بعد پشت و رویش كرد و پوشید. برایش گشاد بود و خاك گرفته. «چند ساله شسته نشده؟» چیزی نگدشت كه یادش آمد، احمد قاسمزاده هم آن را می پوشید.هردواحمد بودند و همیشه آنها را با هم اشتباه می گرفتند.حالا خودش داستان نویسی درس میداد و قاسمزاده در فرهنگستان كار میكرد. دیگر كسی آنها را اشتباه نمیگرفت.
پلیور را از تنش درآورد كه خودش بشوید. زنش هنوز از اداره نیامده بود. به حمام رفت و پلیور به دست، قوطی پودر لباسشویی را برداشت. از پشت عینك نیمفریماش روی آن را خواند: «این كه همه جاش هزارجور چیز نوشته؟» یك ورش نوشته بود: «سی درجه برای پارچههای ظریف». گفت: «این كه هیچی...، این پشميه ولی مصنوعی یا طبیعیشو نمیدونم... شاید قاسمزاده بدونه». یادش نبود آن را از كجا خریده. چرا قاسمزاده هم آن را میپوشید ولی حالا خودش باید بشویدش، آن هم تك و تنها. به نتیجه نرسیده بود كه اصلاً باید آن را بشوید یا نه. هنوز جلو ماشین لباسشویی ایستاده بود. یك ور قوطی خواند: «لیپاز و پروتئاز، پاككنندهی چربی».
لكهای روی آستین پلیور دید. یادش آمد چه وقت قهوه ریخته رویش. سالها پیش بود. داشت برای كارمند پیر بایگانی تعریف میكرد: «عكس عروسی پدر و مادرمو دارم، گوشهاش شكسته ولی بازم قشنگه... نمیدونم چرا عروسهای قدیم همه گوشهی لبشون خال داشتن!» كارمند بایگانی زده بود زیر خنده و آستینهای عاریهای را درآورده بود كه روی مچ و بازویش كش میخورد تا آستین پیراهنش چرك نشود. «چهل درجه برای پارچههای كتانی». سر درنمیآورد چرا شستن یك لباس اینقدر دنگ و فنگ دارد. آن كارمند بایگانی، كراواتی باریك و قدیمی میزد كه گرهاش به زحمت اندازهی یك فندق می شد .درست همان موقع قهوه ریخته بود روی آستین پلیور و تا الآن باقی مانده بود.
از حمام تكان نمیخورد و قوطی پودر را به دقت مطالعه میكرد. صدای «پاووروتی» از اتاق دیگر میآمد كه زیباترین فریادهای جهان را میزد. پیرمرد بایگانیچی قدبلند بود مثل دایی خودش؛ همان كه ارتشی بود و خوش تیپ.
حواسش نبود چرا پلیور را گرفته دستش و قوطی پودر را نمیگذارد سرجایش. نه دزدگیر كوتاه میآمد و نه سگ همسایه. بچه كه بود از دایی ارتشیاش پرسیده بود: «قدت چندمتره؟ هفت هشت متر هست؟» او هم قلمدوشش گرفته بود و خندیده بود كه: «گمونم باشه!».
عبارت «پربرات، مادهی سفیدكننده» را دید: «پس روی همین قوطی دیده بودم این لامصبو!... اینجاشم نوشته، اكتیواتور برای شستشو در درجات مختلف.» به ماشین لباسشویی نگاه كرد: «حالا این درجهاش كجاشه؟» دنبال پیمانهای چیزی گشت تا پودر را اندازه كند پیدا نكرد. هنوز مطمئن نبود پلیور مال خودش است یا قاسمزاده.
حتا شك كرد كه اصلاً از كجا معلوم همان بچگیها، خودشان هم همدیگر را اشتباه نگرفته باشند؛ یعنی خودش احمد احمدعلی نباشد و رفیقش هم احمد قاسمزاده نباشد. بعد محاسبه كرد خودش احمد بوده آنهم با فامیلی احمدعلی و اگر شده باشد قاسمزاده پس لابد پدرش به او پول توجیبی هم داده، ولی به جایش اشتباهاً خودش رفته دانشگاه و بعد سربازی، ولی قاسمزاده اول سربازی و بعد دانشگاه؛ حتا شك كرد كه نكند حقوق استادیشان و حساب بانكیشان هم در واقع با هم اشتباه شده و نمیدانند. دیگر داشت كلافه میشد. پس ترجیح داد به مطالعهی قوطی بپردازد: «شصت درجه برای تكرنگ». پلیور تكرنگ نبود، پس این هم هیچ. با پلیور و قوطی به طرف تلفن رفت. میخواست فرهنگستان را بگیرد و قاسمزاده را بخواهد و بگوید: «پاشو بیا پلیورتو خودت بشور.» شاید هم آموزشگاه را بگیرد ولی نمیشد سراغ خودش را بگیرد. خودش در خانه بود و نمیدانست درجهی لباسشویی كجاست. صدای «پاووروتی» زیادی اوج گرفته بود؛ خاموشش كرد. «شجریان» خودمانیتر خواند. زیر قفسهی كاستها، آلبومی دید. این هم حكایت همان رختآویز پشت در را داشت؛ جلو چشم بودن تا مرز فراموش شدن. پلیور و قوطی را آنقدر این دست آن دست كرد تا توانست آلبوم را بردارد. یك دستی ورقش زد و چند عكس از لایش در آورد. همین پلیور را در چند عكس دید؛ آنجا برایش تنگ بود و برای قاسمزاده گشاد.
بالاخره شمارهی آموزشگاه را گرفت. كسی آنطرف خط سلام و علیك كرد و پرسید: «امروز كلاس نمیاین آقای قاسمزاده؟ اوا ببخشین آقای احمدعلی!... وا چرا اشتباه كردم؟»
دقایقی بعد گوشی را گذاشت: «حالا یقین دارم كه احمدعلیام نه قاسمزاده... بنابراین، پلیور باید شسته بشه.»
«نود درجه برای ملافه و پرده» در حال مطالعهی قوطی به همراه پلیور به حمام برگشت:« ای بابا! چی نوشته؟ پس پشمی چی؟» سرفه كرد. وقتی دانشجو بودند، همهشان سیگاری شدند.آن روزها، همه یقههای بارانی را بالا میدادند و با سیگار روشن عكس میگرفتند، مثل آلبركامو. ولی جلو موهایشان مثل حالا كمپشت نبود و فارسی حرف میزدند، برخلاف كامو. البته لكهی قهوه هم به آستین هیچكدامشان رحم نمیكرد.
بالاخره پلیور را با اطمینان خاطر در ماشین انداخت. هنوز آب را باز نكرده بود كه چیز جدیدی پشت قوطی دید: «بعد از شسته شدن از نرمكننده استفاده كنید تا مانع از ایجاد الكتریسیتهی ساكن شود.» باز عربدهی دزدگیر درآمد و زوزهی سگ همسایه پشت سرش. ظرف نرمكننده هم به یك مطالعهی جدی نیاز داشت.
پلیور را از لباسشویی درآورد. خاكش را خوب تكاند و پوشید. یك جای دیگرش هم سفیدك زده بود. شواهد و قراین نشان میداد، خامهی كیك یا چیزی مشابه آن باید باشد. با ناخن تراشیدش. حدس زد حتما آن را پوشیده بود كه به قنادی «اورینت» برود و سپانلو را ببیند یا بیژن جلالی خدابیامرز را. همان روزها كه بعد از نقدهای ادبی هوس كیك و قهوه میكردند. یك آن تراشیدن سفیدك را رها كردكه شاید هم قاسمزاده با آن به كافه نادری رفته بوده؛ با عمران صلاحی میرفتند كه شاملو را ببینند. از اینكه هم عمران فوت كرده بود و هم شاملو، یك آن دلش گرفت.
یكشنبهها ساعت چهار كلاس داشت. همیشه ساعت سه راه میافتاد؛ و الآن ساعت سه روز یكشنبه بود. پس طی مراسم باشكوهی نوشتههای هنرجویانش و كیف و سوییچاش را برداشت. قرار نبود قوطی پودر یا نرمكننده را با خودش ببرد. یكراست به طرف در رفت. همان لحظه اس ام اسی آمد: «چقدر از سقف خانهای كه فردا خواهم ساخت، دیروز خواهد چكید.» روی كلمهی دیروز بود كه به پلیورش دست كشید، شاید هم پلیور قاسمزاده. دوباره دزدگیر شروع كرد ولی سگ همسایه، نه.
شخصيتپردازی هنرمندانه
داستان "لیندون جانسون جنایتکار" اثر ژیلا تقیزاده بر اساس شخصیتپردازی قهرمان داستانش قامت میکشد. و از همین طریق به چیزهای دیگری هم که میخواهد دست مییابد.
در این داستان اشیا، شخصیتاند؛ پلیور، پودر ظرفشویی، ماشین لباسشویی، عینک، و بقیهی چیزها هر دم که به شخصیت شدن نزدیکتر میشوند، به شخصیت اصلی داستان بُعد تازهای میبخشند، گویی همه چیز وجود دارد تا بر وجود شخصیت اصلی داستان شهادت دهد.
ژیلا تقیزاده، به موازات شخصیتپردازی هنرمندانه به معصومیت و بیدست و پا بودن و وادادگی قهرمان داستانش میپردازد، بیآنکه هرگز از این واژگان استفاده کرده باشد. آن نوع وادادگی و بیدست و پایی در کارها در کارهای خانه و روزمره، وگرنه قهرمان داستانش قهرمان داستاننویسی است.
شخصیت داستان تا مرز ترحم اشک آدم را درمیآورد، یک لباس نمیتواند بشورد، و کار با ماشین لباسشویی خانهاش را بلد نیست، نمیداند چگونه باید از پودر لباسشویی استفاده کرد، تا جایی که فکر میکند نکند با رفیق قدیمیاش، عوض شده و جای این دو که شبیه به همدیگر و همناماند، جابجا شدهاند. از ناتوانی خود آنقدر به ستوه آمده که دچار تردید غمانگیزی میشود. معلم ادبیات است، اهل شعر و ادب است، به جلسات ادبی میرود، شاگرد تربیت کرده، ولی مثل صادق هدایت بیدست و پاست که بلد نبود حتا یک نیمرو برای خودش درست کند. برای همین کافه نشین بوده، و برای همین چنان پایانی داشته است؟
هدف، کنار نشانه
ژیلا تقیزاده در داستان لیندون جانسون جنایتکار، سیبل را برابر خواننده گذاشته و با مهارت چشمگیری مدام میزند کنار نشانه، هرگز توی خال نمیزند، و این کار را میگذارد برای خواننده که مدام بزند توی خال و یک چیز تازه کشف کند.
برای وجود شخصیت اصلی یک پلیور ساخته، یک لکه هم انداخته روی آستینش، از قهوهای قدیمی، و عین همین پلیور را برای شخصیت سایه یا پارالل تهیه کرده که بهوسیلهی همین اشیا به وجود شخصیتاش گواهی دهد، و بعد تا مرز ناتوانی وادادگی او را پيش ببرد، و از هیچ، و همین چند لکه و پودر لباسشویی داستانی موفق بسازد.
ژیلا تقیزاده داستان یا ماجرایی تعریف نمیکند، بلکه از صفحهی سفید، و از هیچ یک داستان میسازد و میتراشد.
همين اتفاق ساده
مهمتر از همه چیز در این داستان، نشانهگذاریهای روزمرهگی است. همین رختآویز پشت در که دمدستیترین و نزدیکترین وسیله است، و به همین سادگی لباسهای روی آن از یاد میرود، همین پشمی بودن پلیور که آیا مصنوعی است یا طبیعی؟ همین انشایی که در زمان کودکی نوشته شد و قرار بود جایزهای بهش بدهند اما حقاش را خوردند و جایزهاش را ندادند، و انشاش را هم گم کردند، همین جنگ ویتنام که ساده از یادها رفت، همین آمریکا. آمریکای جنایتکار یا نه، همین شخصیت اصلی داستان که میتوانست جای رفیق همنام و همشکلش باشد، همین اتفاق ساده، که او میتوانست از اعضای فرهنگستان زبان فارسی باشد و نیست.
نه، همين آرزوهای کوچولو!
همين شاملو، بيژن جلالی، عمران صلاحی که بودند و حالا ديگر نيستند، همين عمر که به شتاب موريانهای درون انسان را پوک میکند، و تا مرز گريهآوری میرساندش، همين تصميمی که اين مرد گرفته و میخواهد پليورش را بشورد، ولی دور خودش میچرخد، زمان را به باد میدهد، و عاقبت پليور را از ماشين لباسشويی بيرون میآورد و میبيند جای ديگرش هم سفيدک زده، چقدر بیدست و پا، چقدر واداده، و راستی چقدر تنها!
ژيلا تقیزاده از همهی اشيا و شخصيتهای دور و برش داستان ساخته، حتا شخصيتهاش مرا ياد دو نفر میاندازند؛ محمد محمدعلی و محمد قاسمزاده.
دوستان عزيز راديو زمانه
برنامه اينسو و آنسوی متن را با داستانهای ارسالی شما به قلم زرين زمانه ادامه میدهم؛ در بده بستانی منصفانه که من تجربهام را در نوآوری و تلاش شما میبافم.
تا برنامهی ديگر، خدا نگهدار
|
نظرهای خوانندگان
جالب بود .
-- مسعود فرزانگان ، Dec 18, 2007 در ساعت 12:36 AMآقای معروفی عزیز با سلام و تشکر از این که وقت گذاشتید و داستانم را نقد کردید.
-- ژیلا تقی زاده ، Dec 19, 2007 در ساعت 12:36 AMوقت خوب
ْآقاي معروفي گرامي
-- فريبا ، Oct 7, 2008 در ساعت 12:36 AMسلام
من يكي دوستداران داستان هاي شما هستم .خودم هم مدتي است كه دستي به قلم (ناتوان خودم) دارم .مايلم شخصي مثل شما در مسائلي كمكم كند.داستان هايم در بعضي جشنواره ها در ايران تا مقام دومي پيش رفته اند .مايلم اگر شما قبول كنيد يكي از داستان هايم را براي ايميل شخصي خودتان ارسال كنم تا از راهنمائيهاي شما بهره مند شوم .البته اگر افتخار بدهبد .و به ميل من پاسخ بدهيد . با تشكر- فريبا پاپي