اينسو و آنسوی متن (10)، «دره سبز»، زرتشت افشاری
آنچه میبينم حساب است
بشنويد
«دره سبز»، زرتشت افشاری
«تک تیرانداز یعنی یک تیر. فقط یک تیر. نه بیشتر.
کجا؟... چه سوالی! خوب معلومه! قلب یا مغز. طرف نباید وقتی برای مردن داشته باشه. باید در یک لحظه کارش تموم شه. حتا نباید بهش فرصت بدین که بتونه چشماشو موقع مرگ ببنده. یک چیز رو هم هیچ وقت فراموش نکنید؛ تک تیرانداز یعنی خونسردترین انسان دنیا.»
حالا او خونسرد بود. تفنگ را به کتفش چسبانده بود و ازپناهگاه کوچک خود تمامی دره سبز را زیر نظر داشت.
«تو. آره خود تو. تیرانداز خوبی هستی ،اما نمیدونم چرا وقتی یه هدف زنده روبروته، اینقدر مکث میکنی. اون خرگوشه داشت از دستت در میرفت.
این موقعها زود نشونه بگیر و زود شلیک کن. فکرنکن!»
با چشم و گوش، دره سبز پیش رو را زیرورو می کرد تا هیچ حرکت یا صدایی را از دست ندهد. فقط چشم و گوش. انگشت هم برای لمس ماشه. نباید قلب و مغز را در این بازی دخالت میداد. چون ممکن بود امروز هم نتواند کارش را درست انجام دهد. درستتر اینکه نتواند کسی را بکشد. امروز روز سوم بود و هنوز حتا یکی از گلولههای او، قلب یا مغز انسانی را پریشان نکرده بود.
«ما بهترین امکانات رو دراختیار شما گذاشتیم. تفنگ خوب، غذای خوب و لباس گرم. خوب نگاه کنید. کی مثل شما وضعش خوبه؟ پس نباید دست خالی برگردین...»
چشمش حرکتی را حس کرد. در میان بوتهها چیزی تکان میخورد. با دوربین تفنگ سعی کرد دقیقتر ببیند. انسان بود. یک سرباز جوان دشمن. خیلی بی احتیاط خود را در معرض دید قرارداده بود.
تفنگ را محکمتر به کتفش فشرد و چشمانش را ریزتر کرد تا شلیک دقیقتری داشته باشد.
میتوانست تصورکند که گلوله با تن این جوان چه خواهد کرد؛ به محض نشستن گلوله درجانش، با دستانی باز به عقب پرتاب میشد و بر روی خاک سرد و نمناک دره سبز جان میداد. همرزمانش خیلی زود و شاید هم خیلی دیر، جسد او را به پشت جبهه منتقل میکردند و حتماً اولین کار این است که به خانوادهاش اطلاع دهند.
جوانکی از دوستان او، همراه با مردی مسن- که شاید هم اندک مسئولیتی در آن مملکت دارد- به در خانهاش میروند و نامه مرگ پسر را به پدر میدهند و او را با گریهی خاموش خود تنها میگذارند. بله، پسرش دلاور بوده است. دلاوری جوان که در درهای سبز مقهور مهارت تیراندازی ماهر شده است. لحظاتی بعد صدای شیون مادر و خواهران او نیز برمیخیزد و محله میفهمد که شهید دیگری داده است. حجله، خاکسپاری و سنگ قبری آبرومند برای او...
تیرانداز باز هم اسیر فکر شده بود. چشمانش را بست و دوباره باز کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد از فکر برهد. جوان بیچاره هنوز در تیررس او بود. ضربان قلب تیرانداز بیشتر شده و عرق سردی بر پیشانیاش نشسته بود. مثل اینکه خونسردیاش را از دست داده بود.
از خود پرسید: اگر او جای من بود چه میکرد؟ قلبم را نشانه میرفت و بی اعتنا، مرا مثل ساقهای دروشده بر زمین میانداخت تا صلابت و مهارت خود را ثابت کند یا که نه، دست و دلش میلرزید، و با چند شلیک اشتباه اجازه میداد از مهلکه بگریزم؟
نمیدانم. نمیدانم. اما میدانم برای او هم آسان نیست. کشتن یک انسان هیچوقت ساده نیست. محروم کردن یک انسان از تمامی آرزوهایش که شاید آرزوهای تو هم باشد. فرستادن او به جایی که تکلیفش معلوم نیست. مرگ...
صدای تیز گلولهای، سکوت دره سبز را شکافت و تنی بر زمین افتاد. تک تیرانداز دشمن شلیک کرده بود.
اتاق فرمان يکی است؟
آنچه میبینیم حساب است. دره سبز، تکتیرانداز داستان زرتشت افشاری بهبهانیزاده که در پناهگاه کوچک و آرام خود نشسته، تنها دره سبز را میبیند، و گاه دشمن را. گاهی هم خرگوشی میگذرد.
ذهنش را مرور میکند، حرفهای پادگانی و سربازخانهای، حرفهای فرماندهان از اتاق جنگ.
«تو. آره خود تو! تیرانداز خوبی هستس، اما نمیدونم چرا وقتی با هدف زنده روبروته، اینقدر مکث میکنی. اون خرگوش داشت از دستت در میرفت. این جور موقعها، نشونه بگیر و زود شلیک کن. فکر نکن.»
تک تیرانداز اما فکر میکند، حرفهای اتاق جنگ ملکهی ذهنش شده، و در رگهاش عبور میکند.
آنچه میبینم حساب است، داستان "درهی سبز" مثل بسیاری از داستانهای جنگ، ضد جنگ است، و در این داستان مثل همهی جنگها که بین دو کشور در میگیرد، اتاق فرمان جنگ یکی است.
دوربين کجاست؟
دشمن کیست؟ دوست کیست؟ دوربین کجاست؟ آیا دشمن در پناهگاهش نشسته و از دوربین تفنگش راوی را زیر نظر میگذراند؟ آیا میتوان جای دشمن نام هر کشوری را گذاشت؟
بله. مثل همهی جنگها که بین دو کشور درمیگیرد. اتاق جنگ یکی است.
جنگی بهپا میکنند تا جامعه و کشوری در درد و وحشت غرق شود، کشتهها و معلولان و خسارات مادی و معنوی، همه به کنار، تصویرها و تصوراتی در یک جامعه حک میشود، مثل عکس یادگاری نیست که بتوان پارهاش کرد، بر سنگ جامعه، به سکه و پیشانی ملتی حک میشود، و نویسندگان آنچه میبینند مینویسند، برای همین آنچه مینویسند حساب است.
شاید در دورهای، یا مقطعی بتوان چند نویسندهی شناخته شدهی تیزگو را که زبان سرخ دارند، سر جایشان نشاند و زهر چشمی ازشان گرفت، و حتا زندگی را به کامشان مرگ کرد، اما جامعه در حال زایش است، و تصویرها و تصورات دورهی جنگ تا نسلهای دور نیز خواهد ماند و به "اثر" خواهد کشید.
چه میبيند؟
آنچه نویسندگان میبینند حساب است، جنگ، گرانی، دروغ، ترس، سرکوب، حقکشی، ویرانی، فاصله از خوشبختی، دروغ، دروغ، دروغ، ...
آنچه نویسندگان میبینند و بر سرشان میآید مینویسند، اما نویسندگان ما چه میبینند؟ و تا اینجا که من میبینم حجم داستانهای جنگی از دیگر داستانها پیشی گرفته، و تقریباً از موضوعات درجه اول نویسندگان ایران شده است. هشت سال جنگ با ما چه کرد؟
زرتشت افشاری در داستان درهی سبز همین را به ظرافت و ایجاز بیان کرده است. تک تیرانداز این داستان اسمی ندارد، هویت ندارد، یک شبح است، وهم است. و از پناه خود، درهی سبز را زیر نظر دارد.
آنچه تک تیرانداز میبیند حساب است، اما او چه میبیند؟ جز دشمن چیزی نمیبیند. سرباز جوانی که از لابلای بوتهها میگذرد، دشمن است، خرگوش دشمن است، پروانهای هم اگر روی گلها بال بال بزند، دشمن است.
جای دوربین را عوض کنید
«چشمش حرکتی را حس کرد. درمیان بوتهها چیزی تکان میخورد. با دوربین تفنگ سعی کرد دقیقتر ببیند. انسان بود. یک سربازجوان دشمن. خیلی بی احتیاط خود را در معرض دید قرارداده بود. تفنگ را محکمتر به کتفش فشرد و چشمانش را ریزتر کرد تا شلیک دقیقتری داشته باشد.
میتوانست تصورکند که گلوله با تن این جوان چه خواهد کرد؛ به محض نشستن گلوله درجانش، با دستانی باز به عقب پرتاب میشد و بر روی خاک سرد و نمناک دره سبزجان میداد.»
حالا جای دوربین را عوض کنید. هر یک از آن دو تیرانداز، یا دو سرباز میتواند دشمن باشد، یک جوان ایرانی، یا یک جوان عراقی، یک جوان صرب، یا یک جوان بوسنیایی. چه فرقی دارد؟
زرتشت افشاری در داستان درهی سبز بهجز موارد کوچکی که قضاوت میکند، و بهجز يکی دو کلمهی شعاری، از دریچه دوربین یک نویسنده، تصویرهایی را کنار هم میچیند؛ با چند فلاش بک و فلاش فوروارد، و داستان زیبایی خلق میکند.
یک جا نشسته، به عقب میرود، به جلو خیز برمیدارد، و داستان در همین لحظه که آغاز شده، پایان مییابد. یک جوان، یک دلاور، یک تک تیرانداز، مثل ساقهی گیاهی درو میشود.
داستان درهی سبز میتوانست نثر شسته رفتهتری هم داشته باشد. چند کلمهی آخر داستان هم میتوانست نباشد، چه اینکه آنچه راوی داستان میبیند، حساب است، با این حال داستان با همان خط پایانی دوباره میدرخشد: «صدای تیز گلولهای، سکوت دره سبز را شکافت و تنی برزمین افتاد. تک تیرانداز دشمن شلیک کرده بود.»
و باز میبینیم که جای دوربین به طور اتوماتیک عوض شده و باز میپرسیم دشمن کیست؟ و آفرين به زرتشت افشاری و داستانش..
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامهی اینسو و آنسوی متن را با داستانهای ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه میهم.
تا برنامهی دیگر، خدانگهدار
|
نظرهای خوانندگان
زرتشت جان با اینکه قبلاً بهت گفته بودم باز هم می گم، داستانت عالی بود.
-- شیوا ، May 10, 2008 در ساعت 08:48 PMآقای معروفی کاش در مورد نام گذاری داستان بیشتر توضیح می دادید. به نظر من این داستان می تونست اسم بهتری داشته باشه.