رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ آذر ۱۳۸۶
اين‌سو و آن‌سوی متن (9)، «رأس ساعت پنج»، ايمان عابدين

ما پیشاپیش آماده

«رأس ساعت پنج»، ايمان عابدين

صدای بسته شدن در آمد.
بازجو صندلی‌ای را که به میز کوچک وسط اتاق چسبیده بود بیرون کشید و روی آن نشست.آن طرف میز مرد‌ با چشم‌های خواب آلود و تنی مچاله شده نشسته بود. بازجو چند لحظه به مرد خیره شد و بعد گفت:

- حواست به منه؟

مرد سعی کرد خودش را جمع و جور کند.تکانی به بدنش داد و روی صندلی صاف شد.

بازجو دستش را دراز کرد و پوشه‌ی قرمز رنگی راکه گوشه‌ی میز بود کشید به طرف خودش.

مرد به پوشه خیره شد.حجیم‌تر آز آن بود که فکر می‌کرد.

- دوباره شروع می‌کنیم.

مرد با صدایی گرفته گفت:

- چی رو؟

- همه چیز رو.

- یعنی چی؟

- یعنی بازی از سر،انگار نه انگار که من چیزی پرسیدم و تو چیزی جواب دادی.

مرد حوصله‌ی جروبحث کردن با بازجو را نداشت.سرش گیج می‌رفت و پشتش تیر می‌کشید.درد از جایی که نمی‌دانست کجاست شروع می‌شد و توی تمام بدنش می‌دوید.

بازجو گفت:

- خب، کاری به اسمت ندارم،اول بگو چی‌کاره‌ای؟

مرد چیزی نگفت.نمی‌توانست چشم‌هایش را باز نگه دارد. چند شب گذشته را خوب نخوابیده بود. بازجو انگشت‌هایش را مشت کرد و کوبید روی میز:

- مگه با تو نیستم، گفتم چی‌کاره‌ای؟

میز هنوز می‌لرزید که مرد گفت:

- من که یه بار همه چیز رو گفتم!

بازجو گفت:

- همه چیز رو نه، در ضمن این‌جا به اندازه‌ی کافی وقت هست.

چند لحظه مکث کرد و بعد گفت:

- چی‌کاره‌ای؟

لحنش رنگی از تحکم داشت.

مرد گفت:

- نویسنده!

بازجو در حالی که سعی می‌کرد به حالت اولش برگردد گفت:

- می‌مردی اینو می‌گفتی؟از حالا به بعد هم هرچی می‌پرسم مثل بچه‌ی آدم جواب می‌دی، فهمیدی؟

پلک‌های مرد سنگینی کرد.

- پس گفتی نویسنده‌ای،چی می‌نویسی؟

نگاه مرد به بازجو مات شد.

- داستان.

نور کم‌رنگ لامپ گردگرفته‌ای که از سقف آویزان بود‌ توی تاریکی اتاق جلوه‌ای نداشت.نصف صورت بازجو توی تاریکی بود و نصف دیگرش توی روشنایی ضعیف لامپ.

- تا حالا چند تا کتاب ازت چاپ شده؟

مرد سرش را تکان داد و با بی‌میلی گفت:

- سه‌تا.

بازجو پنجه‌اش را جمع کرد و سرانگشتانش را به صورتش کشید و گفت:

- خوبه، پس زیاد هم بی‌کار نیستی!

از روی صندلی بلند شد و شروع کرد به قدم زدن توی اتاق. چند بار طول اتاق را رفت و برگشت.حالا دیگر از جایی‌که مرد نشسته بود اصلا"دیده نمی‌شد.فقط صدای پایش توی تاریکی به گوش مرد می‌رسید.مرد سعی می‌کرد به صدای پا گوش نکند.سرش را پایین انداخته بود و با انگشت‌هایش بازی می‌کرد.

یک‌دفعه صدای پا قطع شد و مرد دید که دست‌های بازجو ستون شد روی میز و صورتش جلوتر از دست‌ها نزدیک صورت مرد قرار گرفت.

- یه بار دیگه ازت می‌پرسم، قصد‌ت ازنوشتن اون داستان چی بود؟

نفس بازجو به صورت مرد نشست.

مرد نیم‌خیز شد وگفت:

- آخه شما که...

بازجو پرید توی حرفش:

- فقط جواب سوال منو بده!

مرد دوباره به صندلی تکیه داد:

- من از...راستش من از...

لبخند کم‌رنگی روی لب‌های بازجو نشست.

راستش من از...حرفای شما سر در نمی‌آرم.

لبخند بازجو همان‌قدر که سریع آمده بود سریع هم محو شد.

- مرتیکه، منو مسخره کردی؟

- آخه شما نمی‌گین که کجای داستان من اشکال داره؟

بازجو نشست روی صندلی. پوشه‌ی قرمز را باز کرد و لابه‌لای کاغذ‌های داخل پوشه شروع کرد به گشتن. بعد از چند لحظه کاغذی را بیرون کشید و گرفت جلوی صورت مرد. روی کاغذ با خودکار دو‌سه خطی نوشته شده بود.

نیش‌خندی زد و گفت:

- سواد که داری؟ پس بخون!

مرد به جلو خم شد و چشم‌هایش را ریز کرد و زیر لبی شروع کرد به خواندن. بازجو گفت:

- بلند بخون.

مرد‌ به بازجو نگاه کرد و گفت:

- این‌جا نوشته که داستان سوم کتاب آخر من مورد داره.

بازجو کاغذ را از جلوی صورت مرد دورکرد و گذاشت زیر پوشه.

- خب، شیرفهم شدی؟

مرد کمرش را چسباند به پشتی صندلی و گفت:

- ولی ننوشته که چه موردی؟

بازجو در حالی‌که کاغذ سفیدی را از توی پوشه بیرون می‌کشید گفت:

- تو به اونش کاری نداشته باش، فقط بگو از نوشتن داستان چه منظوری داشتی؟

کاغذ را بیرو ن کشید و به مرد خیره شد:

- البته پرونده‌ات نشون می‌ده که این موارد تو کتاب‌های قبلی‌ت هم بوده!

مرد کلافه شده بود.

- اون فقط یه داستانه.

بازجو خودکاری را گذاشت روی کاغذ سفید وهل داد به طرف مرد:

- درسته، ولی داستان داریم تا داستان، اینو که شما باید ...

مرد نگاهی به دست‌های بسته‌اش انداخت.سرگیجه‌اش شدید‌تر شده بود. بازجو هنوز حرف می‌زد اما مرد صدایش را نمی‌شنید.لب‌های بازجو دائم تکان می‌خوردند و باز و بسته می‌شدند.

صدای باز شدن در آمد.

مرد برگشت به طرف در. زن با یک سینی که توی آن یک استکان چای ویک قندان بود برگشته بود و به طرف مرد می‌آمد. سینی را گذاشت روی میز کوچک وسط اتاق که مرد روی یکی از صندلی‌های آن نشسته بود. صندلی دیگر درست رو به روی مرد به میز چسبیده بود. زن دستش را دراز کرد‌ و دست‌نوشته‌ها را که توی یک پوشه‌ی قرمز رنگ، گوشه‌ی میز بود برداشت و ورق زد:

- همه‌ش رو...

به مرد نگاه کرد که از توی قندان یک قند برداشت و گذاشت توی دهنش.

- دیرت نشه؟ قرارت با ناشرساعت چنده؟

مرد نگاهی به ساعت دیواری انداخت،‌ یک قلپ ازچای‌اش راقورت داد و به زن لبخند زد:

- راس ساعت پنج.

نویسندگان، مجرمان بالفطره؟
ایمان عابدین در داستان "رأس ساعت پنج" واقعیت روزمره را در زمان دراماتیک جوری گره زده که گویی دارد اتفاقات جاری جامعه را تصویر می‌کند.

واقعه در حال شکل‌گیری است، به هر طرف نگاه می‌کنی، مطالبی می‌خوانی که تیترش اینگونه است؛ نویسندگان، مجرمان بالفطره.

همین روزها بود که نویسنده‌ای به‌خاطر داستانش نخست زندانی شد و سپس در جایگاه متهمان قرار گرفت تا بابت شخصیت‌های داستانش از خود دفاع کند.

زمانی که در ایران بودم، در کشاکش نوشتن رمان و انتشار مجله و چرخیدن زیر دست و بال بازجوهای جورواجور نوشتم: «بنده بابت هر داستان و رمانی که می‌نویسم یکبار عزرائیل را ملاقات می‌کنم.»

نوشتن خود، کاری جانفرساست، با این حال نویسنده پس از خنثی سازی توطئه چه تلاشی می‌کند تا در آن جامعه خود را به نقطه‌ی صفر برساند، و از آنجا حرکت را آغاز کند، بماند و بماند و بماند.

اما وقتی پس از عرق‌ریزان و کاهیدن جان در پی انتشار چه بلاهایی سرش می‌آید، پدیده‌ی نوظهوری است که در قرن بیست و یکم گریبان جامعه ما را گرفته است.

از همین نقطه است که نویسنده، یعنی یک داستان‌نویس ساده تبدیل به یک چهره‌ی سیاسی می‌شود و از آن پس مدام ناچار است از موضع خود عدول کند و هی بر پرنسیپ‌هایش پای می‌فشارد.

دغدغه‌ی شهرزاد
داستان دیگری می‌خواندم با عنوان "من مستحق جایزه‌ی ادبی‌ام" که می‌دیدم، اهل قلم تمام تلاش خود را کرده و می‌کند تا با کلام و داستان خشونت را از دوش جامعه بردارد، و چهره‌ی خشن خشونت را به خودش نشان دهد تا کاری صورت بگیرد. داستان‌نویس شهرزادش را به یاری خواسته تا برای مردمانش قصه بگوید، و بلا از آنان بگرداند، ولی خود در چنبره‌ی بلاهایی گرفتار آمده که شهرزاد اسطوره انگشت به دهان مانده است.

آنچه در هزار و یک شب می‌خوانیم در روزگاران قدیم، شاه که هر شب باکره‌ای را به بستر می‌برد و صبح او را می‌کشت، با قصه‌های شهرزاد افسون شد، آرام شد، گوش به قصه‌ها سپرد و دست از کشتار کشید، و بلا از جامعه رخت بربست.

ولی امروز چه اتفاقی افتاده که دغدغه‌ی اهل قلم همه این است که مبادا بابت داستان یا رمانی که می‌نویسند عزرائیل را ملاقات کنند؟

آخرین داستان هوشنگ گلشیری نیز بر همین موضوع چرخیده است؛ خودش، راوی خود گلشیری است که بازجوهاش را خواب می‌بیند، و واقعیت‌هایی را که بر او گذشته با داستان گره زده است تا بگوید بازجوی من اصرار دارد که بگوید: زن فلان داستان تو، فلانی است که شوهردار هم هست، و تو با او زنای محصنه کرده‌ای.

نرد عشق!
"راس ساعت پنج" داستانی است که همین موضوعات را و همین دغدغه‌ها را پارالل‌سازی کرده، در فضایی که مسئولان فرهنگی و امنیتی کشور نه تنها با ما، بلکه با تخیل ما نویسندگان هم دچار مشکل شده‌اند، برخی به زنان تخیل ما نرد عشق باخته‌اند، و گروهی هم از شخصیت‌های خیال ما دچار وحشت شده‌اند. همانطور که در فیلم "ناصرالدین شاه اکتور سینما" می‌بينيم، ناصرالدین شاه عاشق گلنار فیلم می‌شود، چون به کام نمی‌رسد، سینماتوگراف را به تيغ گیوتین می‌سپارد.

یا شاید همان راوی رمان پیکرفرهاد است که وقتی از تابلو نقاشی پا به خیابان می‌گذارد یکی جلویش سبز می‌شود که: «خواهر موهات را بپوشان.»

گفتم: «من؟»

گفت:«آره، تو لکاته‌ی هرزه.»

گفتم: «ولی من که نیستم!» و نیستم. برگشتم به روزگار نقش و نگاران.

از اولين قدم نوشتن
بله، اینها دغدغه‌های ماست. چند وقت پیش داشتم آخرین مصاحبه‌ای را که رادیو بی‌بی‌سی با من داشته می‌شنیدم، زمانی که هنوز در ایران بودم؛ مهدی شریف از من می‌پرسد: «چه آرزویی داری؟»

و من گفته‌ام: «تنها آرزوی من این است که ما را نکشند.»

می‌بینید؟ این آرزوی یک نویسنده‌ی سی و چند ساله است در ایران.

از این جاست که داستان جواب نمی‌دهد، و نویسنده ناچار باید فکری بکند، قلم در سیاست بزند و... از آن پس اگر قلم جواب نداد؟

در داستان "راس ساعت پنج" که در نهایت ایجاز تصویر‌سازی و شخصیت‌پردازی شده، جمله‌ها و کلمه‌ها سنجیده به کار آمده‌اند، بازجو می‌گوید: «کاری به اسمت ندارم، اول بگو چه‌کاره‌ای؟»

مرد گفت: «نویسنده.»

مرد داستان به حالت التماس می‌گوید: «اون فقط یه داستانه.»

شاید به همین ظرافت است که نویسندگان نسل امروز هم برخاسته‌اند تا از شرف قلم، داستان، نوشتن، نوشته، و شرف اهل قلم دفاع کنند، از اولين قدم نوشتن، از آغاز، یعنی از آزادی.

ایمان عابدین داستان رأس ساعت پنج را نوشته تا معصومانه بگوید ما نویسندگان دچار خودسانسوری شده‌ایم. ما پیشاپیش آماده می‌شویم تا برای نوشتن مجازات شویم.

دوستان عزیز رادیو زمانه
برنامه‌ی این‌سو و آن‌سوی متن را با مرور بر داستان‌های ارسالی شما به قلم زرین زمانه ادامه می‌دهم.

تا برنامه‌ی دیگر خدانگهدار

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

این چرخش داستان فوق العاده است این تکه را ده ها بار خوانده ام: " لب‌های بازجو دائم تکان می‌خوردند و باز و بسته می‌شدند
صدای باز شدن در آمد
مرد برگشت به طرف در. زن با یک سینی که توی آن یک استکان چای ویک قندان بود برگشته بود و به طرف مرد می‌آمد. سینی را گذاشت روی میز کوچک وسط اتاق که مرد روی یکی از صندلی‌های آن نشسته بود"
بر این چیزی نمی افزایم. کنار مروارید هرچه بگذاریم، بی قدر است.

-- سامان باربد ، Dec 8, 2007 در ساعت 12:04 AM