رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۸ آبان ۱۳۸۶
اين‌سو و آن‌سوی متن (4)، «آنگيل»، کيا بهادری

سوار بر گرده‌ی داستان

«آنگیل»، کيا بهادری

«مون‌تیگوا»* را از زیباترین جزیره‌های دریای کارائیب می‌دانند. هر کس می‌تواند در «پورتوریکو»* با پرداختن چند دلار از بندر «سان‌خوان»* سوار قایق تفریحی شود و یک ساعت و اندی بعد بخار سفیدی را ببیند که وجه تسمیه این ساحل تک‌افتاده در دریا است. بخار تمام سال از دهانه‌ی قوری‌شکل کوه تیگوا برمی‌خیزد. در واقع به نظر می‌آید که تیگوا به‌خاطر شیب تند و دیوار شکل از سویی و شیب ملایم و قوس‌داری که از سوی دیگر به سواحل سفید شنی ختم می‌شود شبیه یک کتری سبز است که تمام سال می‌جوشد و بخار می‌کند.
مسافرانی که به این جزیره‌ سفر می‌کنند علاوه بر دیدار از دیدنی‌های خاص روستای ساحلی یک چیز را از دست نمی‌دهند، و آن آبتنی در چشمه‌ی آب‌معدنی مون‌تیگوا است، چشمه‌ای که دیگر سال‌هاست به‌نام «آنگیل»* شهرت دارد.

در سال 1978 آنگیل جوان نوزده‌‌ساله‌ای بود که بی‌شک تنها عامل ناامنی در مون‌تیگوا به‌شمار می‌رفت. هیچ‌کس نمی‌دانست پدر و مادر او کیستند. او را یک‌روز صبح‌ وقتی نوزاد بود کنار چشمه‌ی آب معدنی یافته بودند در حالی‌که پاهای کوچکش در آب بود و بخار از اطرافش برمی‌خاست. البته آن‌زمان گمان‌‌هایی درباره‌ی پدر و مادر احتمالی آنگیل بین مردم رواج داشت، اما از آن‌جا که زنان و دختران جوان زیادی در جزیره زندگی می‌کردند و رسم نبود جز در مراسم آیینی یک‌جا جمع شوند کسی مقر نیامد و مردم موضوع را در حد یک قصه به‌خاطر سپردند. آنگیل کوچک را به زنی‌ سپردند تا او را همراه کودک خود شیر بدهد. قصه‌پردازی مردم از زمانی قوت گرفت که زن کودک دیگری به‌دنیا آورد و آنگیل را که در پایان دوران شیرخواری بود به کلیسای کاتولیک روستا سپرد. اندکی پس از این واقعه پستان‌های زن خشکید و بیماری او بدخیم شد و به‌همراه نوزاد خویش از دنیا رفت.

دوران نوجوانی آنگیل دوره‌ی شکوه روستای مون‌تیگوا بود. آموزش در مدرسه مطابق ارزش‌های اروپایی شد و هرسال مسافران بیشتری از جزیره دیدار ‌کردند. هتل کوچکی با کلبه‌ها و نوشخانه‌ی ساحلی ساخته شد. زینت‌آلات دریایی و مجسمه‌های کوچک دست‌ساز خریداران زیادی پیدا کرد و مردم عادت کردند برای جلب توجه مسافران آیین‌های رقص و شادی بیشتری ترتیب بدهند. بازدیدکننده‌های اروپایی غروب‌ها مسحور زیبایی وحشی و اصیل دختران مون‌تیگوایی رقص آن‌ها را در هیأت مرغ‌های رنگارنگ بهشتی تماشا می‌کردند و با تک‌تک آنها عکس یادگاری می‌گرفتند.

اگر شرارت‌های روزافزون آنگیل نبود، می‌شد جزیره‌ی مون‌تیگوا را به‌عنوان مدینه‌ی فاضله‌ای مثال زد که در کمال صلح و آرامش و به‌دور از هرگونه بزه‌ روزگارش می‌گذشت. چند سالی بود که آنگیل زیر سقف آسمان و به‌شیوه‌ی هرچه پیش آید خوش آید زندگی می‌کرد. چندین‌بار بچه‌های هم‌سال خود را کتک زده و گوش آن‌ها را با تیغه‌ی کوچکی که همیشه همراه داشت سوراخ کرده بود. هیچ مکان و مأمنی نبود که او در آن بند شود. آن‌قدر از مدرسه برای روزهای متوالی فرار کرده بود که او را به‌حال خود رها کرده بودند. هرچه می‌گذشت با پیشانی کوتاه و فک پیش‌آمده و لب‌های کلفت و محکم و چهره‌ی سبع‌آلودش بیشتر به تندیس‌های سنگی بازدارنده‌ای شبیه می‌شد که پیشینیان مون‌تیگوا در برابر بلایا و دشمنان بر ارتفاعات ساحلی و رو به دریا استوار کرده بودند.

آنگیل صبح‌ها را بیشتر کنار ساحل و بعد از ظهرها را لابه‌لای درختچه‌های موز و پاپایا و ارتفاعات تیگوا می‌گذراند. هر چه را می‌خواست و هوس می‌کرد از بساط بازار کوچک روستا یا از باغچه و آشپزخانه‌ی اغلب بی‌در و پیکر کلبه‌های مردم می‌دزدید و با شکمی آسوده و سیر در سایه‌ی نخل‌های سرخمانده‌ی ساحلی روی شن‌های سفید دراز می‌کشید و تا غروب چرت می‌زد. شب‌ها اغلب به‌دنبال فرصتی می‌گشت تا دخترهایی را که نشان کرده بود شکار کند. گاهی هم سر از نوشخانه‌ی ساحلی در می‌آورد و با تهدید میخانه‌چی یک بطری مشروب می‌گرفت و مست می‌کرد. سپس طولی نمی‌کشید که ماجرایی درمی‌گرفت و سر از خانه‌ی کسی و بستر دختری درمی‌آورد یا از آن بدتر بینی کسی را می‌شکست و مراسم رقص را برهم می‌زد و به زن‌های اروپایی بند می‌کرد. هیچ‌کس به‌طور دقیق شمار دخترانی را نمی‌دانست که گرفتار او شده بودند یا شکمشان بالا آمده بود و به او نسبت می‌دادند. کمیسر انگلیسی جزیره چندین‌بار شب آنگیل را در پاسگاه دواتاقه‌ی پلیس زندانی کرده بود و صبح روز بعد با پادرمیانی ریش‌سفیدهای مون‌تیگوا ناگزیر شده بود او را با تهدید به حبس در سلول و تبعید آزاد کند.

پائیز آن‌سال پس از چند شبانه‌روز باران سیل‌آسای موسمی آب چشمه‌ تلخ شد. یک قورباغه با شکم زرد و آماس‌کرده روی برکه شناور بود و از آب بخار مسموم و بدبویی برمی‌خاست. کمیسر «پرکینز»* مراتب را به مرکز گزارش کرد و با گذاردن گروهبان زیردست خود در پاسگاه ‌همراه تنها سرباز جزیره به جستجوی آنگیل رفت. یکی از دختران جزیره گم شده بود و پس از دو ‌شب هنوز به خانه بازنگشته بود. درست از زمان این اتفاق سر و کله‌ی آنگیل نیز پیدا نبود. برخی از پیرهای جزیره بیمناک حدس می‌زدند آنگیل دخترک را قربانی کرده باشد. مردم در سکوت جلو کپرهای خود ایستاده بودند و کمیسر را تماشا می‌کردند که با قدم‌های بلند می‌گذشت. کسی گفت:«کاری‌ش نداشته باشید، کمیسر!»

پرکینز صف خاموش آنها از نظر گذراند و غرید:«خاک بر سرتان کنند، گوسفندها!»

کمیسر پرکینز حتا پیش از پرس و جو از مردم شک نداشت که «کار خود حرامزاده‌اش است.» دو شب بود که نخوابیده بود و با غیظ تمام ساحل و ارتفاعات را زیر پا گذاشته بود. این‌بار تصمیم گرفت نوار ساحلی جزیره را دور بزند و شبانه سوراخ‌سمبه‌های ساحل مرتفع و صخره‌ای جنوبی را بگردد. تقریبا مطمئن بود که آنگیل آن‌جا مخفی شده است.

همین‌که از پاسگاه بیرون آمدند باران مانند دوشی از آب ولرم بر سرشان باز شد اما مرغ‌های مینا همچنان زیر باران جیغ‌ می‌زدند و پرندگان دیگر جنگلی جیغ آنها را با سر و صداهای نگران‌کننده‌ای پی می‌گرفتند. کمیسر و سرباز بومی خیابان را تا آخرین کلبه‌ها بالا رفتند و قصد داشتند توی باریکه‌راه جنگلی به‌طرف جنوب سرازیر شوند که از دیدن آنگیل جا خوردند. کمیسر ابتدا صبر کرد تا واکنش او را ببیند اما آنگیل خیس از آب انگار اصلا متوجه حضور آنها نشده بود و داشت از کنارشان رد می‌شد. پرکینز گفت:«صبر کن ببینم توله‌خوک!»

آنگیل تکان خورد و ایستاد. سپس گویی از خواب بلند شده باشد خیلی جدی به آن‌دو نگاه کرد و گفت:«سلام سرکار.»

کارد کوچک دسته‌سنگی را از زیر بند تنبانش بیرون کشیدند. زیر نور چراغ قوه می‌شد آثار خون را روی تیغه‌ی زمخت ‌آن دید.

گفت:«امروز لاک‌پشت خوردم.» و دندان‌های سفیدش در تاریکی برق زد.

کمیسر پرکینز اسلحه‌ی کمری‌اش را بیرون آورد و به سرباز دستور داد به او دستبند بزند.

گفت:«به‌ اندازه‌ی کافی به‌ات هشدار داده بودم!»

آنگیل مقاومت نکرد اما تا وقتی او را به پایین تپه آوردند و پرکینز گروهبان را صدا کرد پیوسته می‌گفت:«این‌کار را نکنید، سرکار!»

گروهبان دسته‌کلید را با خود آورده بود. کمیسر در آهنی کوچک سلول را باز کرد و به آنگیل گفت خم شود.

آنگیل دوباره گفت:«تو را به‌خدا این‌کار را نکنید، سرکار!» ولی خم شد. پرکینز کلید را داخل قفل دستبند چرخاند و با لگد او را به‌داخل سوراخ پرتاب کرد. سلول به‌اندازه‌ای نبود که آنگیل بتواند بدون خم‌شدن بایستد. در واقع سوله‌ای بتونی بود با یک سوراخ کوچک در انتها و سوراخی مشبک روی در فلزی که کمیسر از آن‌جا چراغ انداخت و آنگیل را دید که با سری خونالود گوشه‌ی سوله چمباتمه زده است.

نیمه‌شب پس از آن‌که باران بند آمد. گروهبان به‌همراه گزارشی مهر شده سوار قایق گشتی شد و به‌سوی پورتوریکو راند. آن‌جا می‌توانست عجالتا یک مأمور تحقیق و یک نگهبان از فرمانداری آمریکایی قرض بگیرد تا پس از تکمیل پرونده آنگیل را همراه آنها راهی دادگاه کند. کمیسر پرکینز سرباز را به نگهبانی گمارد و آن‌قدر خسته بود که بدون دوش گرفتن با لباس روی بستر افتاد و لیوان ویسکی در دست به‌خواب سنگینی فرو رفت. پرندگان جنگلی همچنان جیغ می‌زدند.

ساعتی پس از نیمه‌شب تیگوا منفجر شد و مواد مذاب را روی ساحل سراشیب جنوبی بالا آورد. چند ثانیه بعد تکه‌های بی‌شماری از مواد مذاب بر روستا باریدن گرفت و بهمنی از خاکستر داغ از کوه سرازیر شد و روستا را مدفون کرد و تا شعاع یک کیلومتری داخل دریا پیش رفت. صبح روز بعد باران سیاه بخشی از خاکستر را شست. آسمان حتا در بندر سان‌خوان سیاه شد و مردم بسیاری به شهرهای دورتر فرار کردند.

تنها دو روز بعد عده‌ای از نیروهای نظامی جرئت کردند به جستجوی بازماندگان احتمالی برآیند. هیچ‌کس به‌درستی ندانست آنگیل چگونه از این حادثه جان سالم به‌در برد و چگونه توانسته بود با دست‌هاش از میان آن پنجره‌ی سوراخ‌مانند خاکستر داغ و چسبنده را کنار بزند و نفس بکشد. او را با تنی نیمه‌سوخته و دست‌هایی کباب شده از توی سوله‌ی بتونی بیرون کشیدند. چندماه در بیمارستان نظامی سان‌خوان بستری بود و بعد با خواست خودش به جزیره بازگشت. دادگاه پرونده‌ی او را به‌دلیل نبود مدارک و شواهد کافی مختومه اعلام کرد.

آنگیل تنها ساکن جزیره‌ی مون‌تیگوا است. لنگ‌لنگان مسافران را در کوچه‌های خاموش و خاکستری روستا راهنمایی می‌کند و پیکرهای سنگ‌شده‌ را به آنها نشان می‌دهد. بسیاری از آنان به‌خصوص دخترها را از روی محل کاوش آنها به ‌نام می‌شناسد. پیکر کمیسر پرکینز یکی از دیدنی‌ترین مجسمه‌هاست. روی تختی بتونی به پهلو آرمیده و یک دستش انگار چیزی را در هوا محکم گرفته باشد از بستر بیرون زده است.

  • Anguil -- * Montigua -- * Puerto Rico -- * San Juan -- * Perkins

شیوه‌ی پیکرتراشان
کیا بهادری داستان آنگیل را با ساختار ساده‌ی روایی نوشته است. داستانی که نخست با سواد جزیره‌ای به نام مون‌تیگوا باسواد می‌شود.

آنوقت نویسنده شروع می‌کند به تصویرپردازی‌های هنرمندانه که وجوه تشبیه‌اش همین وسایل دور و بر ماست. قوری، دیوار، بخار، و همین‌چیزها.

و در همان چند خط اول داستان سوار گرده‌ی ماجرا می‌شود و شروع می‌کند به تصویرسازی و شخصیت‌پردازی.

اما این نویسنده خسیس است، از حداقل کلمه استفاده می‌کند تا بیش‌ترین استفاده را ببرد.

کیا بهادری از نمونه‌ی کار نقاشان ساختمان تبعیت نمی‌کند که هر

چاله چوله‌ای را با گچ و بتونه پر می‌کنند تا دیوار صاف را ببرند زیر رنگ، او از شیوه‌ی پیکرتراشان استفاده می‌کند که با تراشیدن و حذف اثرشان را می‌آفرینند.

داستان آنگیل گاه به افسانه و ماجرایی واقعی طعنه می‌زند، تا مرز جایی که خواننده تصور کند داستان نمی‌خواند، بلکه گزارشی تمیز از ماجرایی را می‌خواند که واقعیت داشته است.

دروغ صادقانه
راستش داستان و شهر و آدم‌ها، همه زاده‌ی تخیل نویسنده‌اند، و این همان دروغ صادقانه است که یک نویسنده‌ی خوش‌دست می‌تواند بر اساس تکنیک راست‌نمایی، به عنوان داستانی موفق به خوانندگانش عرضه کند.

به موازات تصویرسازی‌های کلی و تاریخ‌وار از مکان نقل، شخصیت اصلی آرام آرام، و نه تمام رخ خود را نشان می‌دهد، با در و دیوار و مدرسه و زن و شراب و توریست و زندگی پیوند می‌خورد، و نشانه‌هایی می‌گذارد، و یا برمی‌دارد.

وقتی خواننده به نیمه‌ی داستان می‌رسد، آنگیل یعنی شخصیت اصلی با همان حضور نصفه نیمه، دیگر همه‌ی اجزا و عناصر را لمس کرده و دیده و از خود کرده است. هر جا که خواننده به عنوان توریست یا یکی از اهالی پا می‌گذارد، رد پای شخصیت اصلی یعنی آنگیل را پیش از خود می‌بیند، به همین خاطر زود با همه‌ی فضا احساس نزدیکی دارد. با یک عکس یادگاری.

مهم‌ترین کار هوشمندانه‌ی کیا بهادری تصویرسازی و شخصیت‌پردازی در فعلیت است، یعنی هر جا که جزیره را می‌سازد، آنگیل را مرور می‌دهد، و هر جا که از آنگیل حرف می‌زند، او را مشغول کاری می‌بینیم که تم اصلی داستان است. آرام آرام، مثل لایه‌های پیاز گشوده می‌شود، آن‌هم هر وقت نیاز بود، در حد خورند داستان.

چیزی شبیه طوفان نوح
داستان به سوی یک حادثه شلیک می‌شود، مسیر‌هایی تماشایی را می‌پیماید، ماجراها و قصه‌های عجیب را دور می‌زند، و در مسیر خود، آراسته پیش می‌رود تا از آن شهر جاندار، از آن مدینه فاضله یک شهر سنگی بسازد. و می‌سازد.

چیزی شبیه طوفان نوح، و شاید همین پشتوانه‌ی اسطوره‌ای، لایه‌ای ناپیدا به داستان می‌افزاید.

دوستان عزیز رادیو زمانه،

برنامه‌ی این‌سو و آن‌سوی متن را با مرور بر داستان‌های ارسالی به قلم زرین زمانه ادامه می‌دهم. این را هم بگویم که داستان با تصویر سازی بر پرده‌ی ذهن خواننده شکل می‌گیرد. نویسنده باید در سرتاسر اثر به کار تصویرسازی باشد، حتا در جمله‌ی پایانی داستان یا رمان؛ تصویرهایی ناب و تازه.

تا برنامه‌ی دیگر خدانگهدار

Share/Save/Bookmark