رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۲ آبان ۱۳۸۶
اين‌سو و آن‌سوی متن (2 )، «ن... نقاشی»، نسرين مدنی

نویسنده با هیچ مواجه است

"و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده‌ترین شعله خوب می‌داند." - فروغ



«ن... نقطه»، نسرين مدنی

- شنیدم نقاش خوبی هستید. می خواهم نقاشی مرا بکشید.

*****

لخت شد. تنش شفاف و درخشان بود. مرا به یاد ماهی انداخت که تو دست می لغزد و می سُرد .

پیراهن سفید نازکی به تن کرد. روی تختی نشست با ملافۀ صورتی نامرتب و آشفته ای که نصفش روی زمین رها شده بود.

یک پایش را برد زیر باسن و پای دیگرش را از گوشه تخت آویزان کرد ، روی ملافۀ مچاله شدۀ زمین.

این تمام آنچه بود که باید روی بوم با کادر مستطیل می کشیدم. دوست نداشتم موهای آبشاری اش روی پیراهن نازک بیفتد که بود ونبودش تفاوتی نمی کرد وآن دو گوی اناری لغزان را پنهان کند .شره موهایش تا کمر می رسید . گاهی مجبور می شدم به بازو یا کمرش دستی بزنم و آن وقت حس می کردم دستم از تماس با پیکرش می گدازد.

*****

- بله شوهرم نقاش معروفی است .اما هنرمند نیست.

- چطور؟

- خواستم درهمین حالت ، نقاشی ام را بکشد. قبول نکرد . معتقد است زیبایی فناپذیر است و ماندنی نیست. چه می دانم از این خزعبلات.

ادامه داد: دوست داشتم زیبایی ام یک جایی ثبت شود. اگر نویسنده بود می خواستم تو نوشته اش اگر دکتر تو طبش اگر شاعر تو بهترین شعرش و اگر آهنگساز تو بهترین نُتی که خلق می کرد. او نقاشی های خوبی دارد اما فقط نقاشی اند نه چیز دیگر ، نه ، هنر ندارد.

نگاهی به او انداختم هفته ای از کار کردنم می گذشت ، در همان حالت بود جز اینکه خواستم موهایش را جمع کند وقبول کرد.

مویش که آشفته و رها بود چهرۀ سکسش تو جزء جزء بوم پخش می شد. دوست داشتم تمام هنر و ذوق و خلاقیتم تمام آرزوها و ناکامی ها را تو فرصت کمی که داشتم تو اثری به جا بگذارم.

نقاشی های فراوانی داشتم ، هیچ کدام اثر همیشه ماندنی نبودند، هیچ کدام.

این است که خواستم تو پیکر او تو دایره ها و منحنی ها و خطوط عاصی او هنرم متجلی شود واگر روزی نبودم ، هنرم هستی من باشد.

*****

با عصبانیت و پرخاش هُلم داد و داد زد: این چیزی است که می خواستم؟

- ببین خانم می دانم یک نقاشی می خواستید منحصر به خود و اتاق خوابتان اما من ، من می خواستم این نقاشی یک طورهایی مال همه باشد.

پنج بسته دوهزار تومانی را پرت کرد به سروصورتم. در حال رفتن شنیدم که گفت: به درد عمه ات می خورد.

*****

سرفه امانم را بریده است به سختی خودم را به کارگاه رساندم.

- بچه ها، امروز می خواهم اثری را نشانتان بدهم. نظرتان را بگویید.

پرده را از روی بوم برداشتم.

*****

همه هنرجوها رفته بودند فقط او مانده بود. او تنها کسی بود که به خلوت تنهایی من راه داشت .

- استاد، این شاهکار شماست. نقاشی های دیگر خوب است ولی این بی نظیر است. از دور که نگاه می کنی پیکر یک زن را می بینی با تمام برجستگی ها و قشنگی بدنش اما نزدیک که می شوی هم هست و هم نیست. دیگر پیکری روشن در کار نیست مه و ابر و دود است. هاله ای از بشر شاید هم فرشته. چرا چهره ندارد؟ چرا سرش را نکشیده اید استاد؟ چرا به جای سر هاله ای از ابر نشسته؟

- خواستم به جای تمام معشوق های دنیا باشد و هر آدم تصویر معشوقش را روی آن گردن باریک جا دهد. اگر موها و چشم براق و قشنگ او را می کشیدم فقط همانی که بود باقی می ماند.

این نقاشی تمام هنر من است ، تمام سبک ، تمام عشق ، تمام روح و تمام ملکوت من در این جسم خاکی در این نقاشی است.

*****

مرد تابلو را گذاشت روبروی زن.

- این چیه؟

- نقاشی ِ نقاشی بی پول و پله. هنرجوهایش داشتند تمام نقاشی هایش را می فروختند تا هزینه بیمارستان را تأمین کنند. دوستم خبرم کرد.سر این تابلو و قیمتش مسابقه بود.

مرد سیگاری روشن کرد.کنارزنش نشست و گفت:انگار تو این نقاشی روح دمیدند. می فهمی چه می گویم جسمِ اما انگار روحِ کل معنویت، کل زیبایی است.

آن شب به اصرار زن ، مرد چهره او را توی ابرها روی گردن باریک آن نقاشی به تصویر کشید.



*****

زن گریه کنان گفت:چهره مرا اضافه کردی ولی انگار یک چیزی کم شد از این نقاشی. دیگر چیزی که بود نیست.

مرد عصبانی داد زد:نصفه شبی از خواب بیدارم کردی که چه ؟ پاکش کنم؟سه روز رویش کار کرده ام. عمرا ً پاکش کنم.

*****
- تمام تلاشم را کردم. پرستارها گهگاه چشم غره ای به او می روند.

می نشینم روی تخت و ذره ذره چهره اش را از روی بوم پاک می کنم. من زیبایی او را از او منتزع کردم و در تابلو نقش زدم.

*****

صدای زن را از دور دورها می شنوم کم جان وبی رمق : اسم نقاشی چی باشد؟

قلم مو را به گوشه بوم می برم و می نویسم اسم من... قلم مو از دستم سُرید مثل ماهیی که اگر بگیری اش می لغزد و می سُرد .به بوی دست و دست تو عادت ندارد. به بوی دریا و دریا ست تعلق خاطرش.

*****

زن دستی به روی چشم های نقاش کشید و پرستار ملافه را روی صورت جسد کشید و حزین خواند:

" ودرشهادت یک شمع

راز منوری است که آن را

آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب می داند."

*****

بیست سال از تولد تابلوی بی سر ، بی اسم گذشت. نقاش ها گرداگرد تابلو جمع شدند.

- من می گویم این تصویر از تخیل نقاش سرچشمه گرفته است.

دیگری: به نظر من پیکر معشوق نقاش است.

دیگری: یعنی نقاش گمنام این تابلو، چه اسمی را می خواسته روی این نقاشی بگذارد؟

دیگری: نمی دانم .رازهای کشف نشده این نقاشی آن را زیباتر کرده است. هر چه هست زیباست. زیبا.

پرده‌ای حائل
نسرین مدنی داستان "ن... نقطه" را در فعلیت ساخته و پرداخته است.

در طول داستان همواره یک شخصیت دارد روی بوم می‌نشیند، یا از آن پاک می‌شود.

کسی می‌خواهد به جاودانگی برسد، اما پرده‌ای همیشه حایل است، همیشه در عین خوشی، نم اشکی گوشه‌ی چشم می‌ماند برای روز مبادا.

و این راز زندگی است. همیشه یک چیز کم است، اما اگر با چشم جان نگاه کنیم، چیزی کم نیست، همه چیز به اندازه است، تنها می‌ماند این پرده‌ی حایل که ما از درک حقیقت عاجز می‌شویم، نمی‌شنویم کنار پیانو، ویولن و سازهای دیگر، یک ویولن سل هم دارد ناله می‌کند.

تکه‌های پازل
داستان "ن... نقطه" تکه تکه روایت می‌شود، تکه‌هایی از پازلی که مجموعه‌ی آن تابلو نقاشی را نشان دهد، و استاد نقاشی که خود می‌داند که اثری رازانگیز خلق کرده، نمی‌تواند حتا صاحب اندام و چهره را متقاعد سازد تا خود را ببیند، که نمی‌بیند. اما دیگران می‌بینند.

این نیز با تکنیک شخصیت‌پردازی و تصویر‌سازی در فعلیت به دست می‌آید؛ زن نقاش می‌گوید: «شوهرم نقاش معروفی است، اما هنرمند نیست.»

پرده‌ای حایل است که حقیقت را بپوشاند، و این می‌تواند داستان را تا حد یک تراژدی بالا ببرد، اما اگر نویسنده، یعنی خانم نسرین مدنی تکلیف خود را با طرف نقل داستانش مشخص کند، کارش ماندنی می‌شود. داستان خوبی به جا می‌ماند. تنها می‌ماند راوی و طرف نقل، و این با موضوع نویسنده و مخاطب فرق اساسی دارد.

راوی باید از جلد نسرین مدنی بزند بیرون، و مخاطب را باید از طرف نقل منفک سازد. هر چه طرف نقل نزدیک‌تر باشد، داستان مخاطبان بیش‌تری خواهد یافت.

با این حال بد نیست به برنامه‌ی شخصیت‌پردازی در فعلیت نگاهی بیندازد، تا ببیند که آگاهانه یا ناخودآگاه از تکنیک خوبی استفاده کرده است.

کم و کاستی‌ها
در این داستان نویسنده با هیچ مواجه است، یعنی با کاغذ سفید، باید که زندگی خلق کند، و نسرین مدنی نیز چنین کرده است. نقاشی کشیده، پاک کرده، و هيچ چیزی از رازانگیزی تابلو نقاشی فرو نکاسته است.

کاش به داد داستانش برسد. کمی زمان‌هاش را مرتب کند، کمی نثرش را سامان بدهد، و از آن داستان زیبایی بسازد.

دوستان خوب رادیو زمانه،

برنامه‌ی این سو و آن سوی متن را با مرور بر داستان قلم زرین زمانه ادامه می‌دهم. و این را هم بگویم که داستان هم مثل آدم دلش می‌خواهد زندگی کند.

تا برنامه‌ی دیگر، خدانگهدار

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

فکر نمی کنم به این قشنگی ها که گفتند باشد. بیشتر یک داستان آماتور با رگه هایی از بلوغ تازه ی نویسنده دیده می شود.

-- پیمان گلی ، Oct 28, 2007 در ساعت 02:22 AM

in bishtar be yek tarh shabih bood va hanooz be dastan shodan rah darad. che dastanhaee ra baraye naghd entekhab mikonid shoma? shayad dastane doostan ra...!

-- soha ، Nov 13, 2007 در ساعت 02:22 AM