زبان ويژه داستان
بشنويد
زبان تنها سلاح انسانها برای اثبات انسانیت آنان است. زبان قراردادی است برای نسبتها و
نسبیتها. اگر از سخن مردم زمان حافظ و سعدی خبر بگیریم، راهی نداریم جز آنکه به سراغ همان حافظ و سعدی برویم.
مردم سخن می گویند، و زبان قراردادی است که آنچه را میخواهند به زبان بیاورند.
مردم سخن میگویند، اما این شاعران و نویسندگانند که لغتها و واژهها را امضا میکنند تا در لغتنامهها ثبت شود. کار شاعران و نویسندگان سوای نوشتن و سرودن، امضای کلمات است.
بسته به جایگاه بیان، زبان قالب میبندد. بسته به خواستگاه کلام، زبان شکل میگیرد، و بسته به پایگاه اندیشه، زبان پرو بال باز میکند.
واژگان داستان و رمان از واژگان شعر جداست. این درست که منشأ هر دو یکی است، هر دو از زبان مردم تغذیه میشود، اما جایی راه این دو از هم جدا میافتد.
زبان داستان و رمان، زبان تفضیل است. با زبان تفضیل نمیتوان شعر سرود. زبان شعر، زبان اجمال است.
از نمونههای بارزکه معجونی شده بین زبان اجمال و زبان تفضیل و از آن نه داستان پدید آمده، نه اثر ادبی شده، "باغ ابسرواتور" علی شریعتی است.
شعر مقاله داستانی که نتوانسته جای خود را تثبیت کند، و تنها ارزشش در این است که علی شریعتی از خاطراتش در پاریس نوشته.
نوع نثر در خاطرهای که از چشمهایی زیبا نقل میشوند گاه به شعر میزند، گاه قطعه ادبی میشود، و گاه نثر تحلیلی و قضاوت نویسنده بر تمامی فضا غلبه میکند.
نثر شریعتی در کویر اینگونه است: «که زیستن بدون احساس بودن از نبودن هم سختتر است.
چه شده است ؟! چرا روح مرا به زنجیر میکشید.
سایهی لطفتان هیمهی آتشیست که بر جان من شعله میکشد. رهایم کنید.
من نمیخواهم. از شما هیچ نمیخواهم. نه مهربانی، نه رحم، نه عشق، نه دوستی، نه محبت، نه نگاه. فقط احساسم را به من باز پس دهید تا باشم.
من پرواز خواهم کرد تا خود خورشید، و با خورشید یکی خواهم شد و در میان بهت و حیرت تو از خورشید خواهم گذشت.
و از عدمی که تو بر من آفریده بودی گذر خواهم کرد. حتا از ازل نیز خواهم گذشت، تا به سرزمینی تهی برسم که مرا آنجا آفریدند.
مرا در هراس هیچ طعام دادند، و در عظمتی به پهنای تمام نبودنها پرواز دادند.
من با احساسم تا خود آشیانه پرواز خواهم کرد. سینهی آسمان را خواهم شکافت و تا نهایتِ بینهایت پرواز خواهم کرد.
و تو - تقدیر - تنها نظارهگر پرواز من خواهی بود، و دیگر هیچ.»
نثر صفتدار شريعتی
شریعتی نمیخواسته داستان بنویسد، او جامعهشناس و محقق بوده، و نثر صفتدارش را صرف همین کار میکرده. اما بسیاری از خوانندگان آثارش که میخواستند داستان بنویسند تحت تاثیر آن نثر به بیراه افتادند، و حتا یک مقاله خوب هم نتوانستند بنویسند، چه رسد به داستان.
داستاننویس همه چیز میخواند. اما باید نثرش را برای داستان تربیت کند، و از واژگان شعر بپرهیزد، و دم به دم به زبان شسته رُفتهای از گفتگوی مردم نزدیک شود.
اگر همین جور- سرسری هم که شده- نگاهی به کتابها بیندازیم، مثلاً چند عبارت از تاریخ، کمی فلسفه، مقداری جامعهشناسی و چیزهای دیگر، و مرعوب زیبایی نثر نباشیم بلکه به نوع واژگان و کارکرد آنها دقت کنیم، به سادگی درمییابیم که زبان، یعنی همین ترکیب واژگان، چه اهمیتی در بیان معنا دارد.
بامداد اسلام، عبدالحسين زرین کوب:
«رومیهای شام هر جا که با این مهمانان ناخوانده برخورد کردند از سادگی رفتار و از شور و حرارت آنها غرق بیم و حیرت میشدند. یکجا سردار بیزانسی، عربی ترسا را از اهل فلسطین پنهانی به اردوی مسلمین فرستاد تا از حال و کار آنها خبر گیرد. فرستاده، بعد از یک روز و یک شب بازگشت و وقتی سردار بیزانس از وی پرسید که قوم را چگونه یافتی؟ جواب داد: اینها شب به راهبان میمانند و روز به جنگجویان...»
مشروطه ایرانی، ماشااله آجودانی:
«در فضای تیره و تاری که در مه غلیظ سنت و ارتجاع در هم پیچیده شده بود، "یک کلمه" موسیقیای مدرن، ناموزون و ناهموار بود. صدای نامأنوس و دلهرهآورش، سخت به گوش ناآشنا و بیگانه میآمد. استشهاد به آنهمه آیات و احادیث، نقل آنهمه عبارات عربی هم نمیتوانست از غرابت و بیگانگی این موسیقی مدرن ناهمخوان بکاهد. ده بیست سالی میبایست میگذشت تا صدای آن، کم کم به گوشهای شنوای بعضی از درسخواندگان جامعه آشنا و مأنوس آید. ناصرالدین شاه آنگاه که هنوز با تفکر ترقی و تجدد به طور کجدار و مریز همدلی داشت، در فهرست کارهایی که انجام آنها را به مشیرالدوله، صدراعظم معزول شدهاش وعده میداد، از "ساختن مدارس جدید" هم سخن میگفت.»
نامه به فلیسه، فرانتس کافکا:
«عزیز دلم، در موقعیت عجیبی هستم. و باید آن را بپذیرم. امروز احساس آرامش داشتم. از ساعت یک نیمه شب تا صبح خوابیدم. ترتیبی داده بودم که بعدازظهر هم بخوابم، و پس ازآن مشغول نوشتن شدم.
کم مینویسم، نه خوب و نه بد؛ بعد با اینکه احساس میکنم در آرامش فکری هستم، و قدرت و ظرفیت نوشتن را دارم مینشینم و هیچ کاری نمیکنم، درست همانطوری که الآن در اتاق چون زمهریر خودم نشستهام و پتو را دور پاهایم پیچیدهام. چرا؟ این سؤالی است که تو میکنی، من هم همین سؤال را دارم. و در نتیجه، اگر موافق باشی دست در دست یکدیگر روبروی من میایستیم، به من خیره می شویم و چیزی از حالت من درک نمیکنیم...»
همينگوی و زبان سادهی داستان
و حالا ببینیم داستان "تپههایی چون فیلهای سفید" همینگوی چگونه آغاز میشود:
«نه سایه بود و نه درختی؛ و ایستگاه، میان دو ردیف خط آهن، زیر آفتاب قرار داشت. در یک سوی ایستگاه سایه گرم ساختمان افتاده بود و از در باز نوشگاه پردهای از مهرههای خیزران به نخکشیده آویخته بود تا جلو ورود پشهها را بگیرد. مرد آمریکایی و دختر همراهش پشت میزی، بیرون ساختمان، در سایه نشسته بودند. هوا بسیار داغ بود و چهل دقیقهی دیگر قطار سریعالسیر از مقصد بارسلون میرسید. در این تلاقی دو خط، دو دقیقهای توقف میکرد و به سوی مادرید راه میافتاد.
دختر پرسید: «چی بخوریم؟» کلاهش را از سرش برداشته و روی میز گذاشته بود.
مرد گفت: «هوا خیلی گرمه.»
خب، دوستان عزیز رادیو زمانه
از زبان شعر و داستان حرف زدم، باز هم حرفهایی در "این سو و آن سوی متن" هست که با شما خواهم گفت. فقط یادتان باشد که با جابجایی واژهها می توانید بار معنا را در جملهها تغییر دهید.
تا برنامهی دیگر خدانگهدار.
|
نظرهای خوانندگان
سلام
-- parasto ، Apr 14, 2007 در ساعت 11:15 AMمرسى آقاى معروفى از گفتارتان آموختم و نامه به فليسه ی كافكا از نظر احساسی برايم ملموس تر از بقيه بود .
از اين همه ايستادگي غبطه مي خورم .
-- مجيد ، Apr 14, 2007 در ساعت 11:15 AMازاين مطلب هم استفاده كردم وتصميم دارم در مسابقه قلم زرين زمانه شركت كنم.