بازتاب آن سوی خبر
بشنويد
هر چند که داستان کوتاه در ابتدا، در قرن نوزدهم ساختاری ساده داشت و بازتابندهی واقعیتی بود که در گوشه و کنار اجتماع نمود داشت، اما کارندهی هستهای بود که همچنان و امروز شاخ و برگ داده، پر و بال گشوده، و دستمایهی حتا فیلمسازان بزرگی چون پدرو آلمادوار، سوزانه بییر، لارس فون ترییر و کیسلوفسکی قرار گرفته است.
یعنی بازتاب آن سوی خبری که یک خبرنگار شلخته در روزنامهای چاپ میزند، خبر کوچکی از واقعیتی پنهان که میتواند از اینقرار باشد:
«یک پرستار که دختر بیست و چهار سالهای را حامله کرده بود، در زندان خودکشی کرد.»
اگر خبرنگار در خبرش از تجاوز به دختری که چهار سال در کما بوده حرف میزند، آلمادوار در فیلمش گیرهی موی دختر را در دست آن پرستار به بازی میگيرد. و اینکه در تمام چهار سالی که از دختر پرستاری میکرده براش حرف میزده، ماجراها و حوادث روزانهاش را با آب و تاب تعریف میکرده، و گویی که با یک آدم بیدار حرف میزند، عاشقش بوده است.
هر چند که روزنامه هنوز این آدمها را منحرف و رانده شده و انگل جامعه معرفی میکند، داستاننویس این آدمهای منحرف و راندهشده را به عنوان قربانی مورد تجزیه تحلیل و دقتنظر قرار میدهد.
شاید دقیقاً همینطور باید باشد. روزنامه به خبری که میشنود وفادار میماند، و داستاننویس آنقدر تیشه به صخرهی خبر میزند تا چشمهای از دل آن جاری سازد.
داستاننویس برای پرداختن به موضوع فحشا، به جنگ فاحشه نمیرود، و اصلاً اشتباه بزرگی است که آدم برای مبارزه با فقر، فقیر را نابود کند، و برای ریشهکن کردن اعتیاد، معتادها را به دریا بریزد.
از متن به تصویر
تجزيه و تحلیل هنرمندانه در مورد شکستخوردگان و محرومان و انسانهای رانده شده به حاشیهی اجتماع در داستان و رمان و حتا بخشی از سینما به عنوان موضوع اصلی برقرار مانده، اما مهم این است که در داستانهای قرن بیستم و امروزی دیگر آن سادگی روایت و ساختار، و آن واقعگرایی محض قرن نوزدهمی که در حادثه نقش اصلی را ایفا نمیکند، پا عوض کرده، و انسان با حالتهای گوناگونش در مرکز قرار گرفته است.
انسان محور اصلی و دستمایهی برخی فیلمسازان است. خواستهها، دردها، تنهایی، شکست، درماندگی، انحراف، سرگشتگی، ترس و اضطراب با ساختارهای مدرن در داستانهای امروز نمود محوری یافته است.
آنچه در شاهکارهای امروزی میبینیم این است که کلمات مانند نگین میدرخشند، و هر کلمه نشانهای میشود که محمل رازی است. به همین خاطر نویسندگان توانا از پرگویی و توضیح واضحات میپرهیزند.
داستان به صرف تعریف شدن حادثهای نوشته نمیشود، این همان چیزی است که فیلمسازان مطرح معاصر بر آن تأکید دارند: بررسی وضعیت دردناک انسان رانده شده، از جامعه به حاشیه، از متن به تصویر، از داستان به سینما.
عنصر بیرنگ حادثه
امروزه عنصر کشش برای خوانده شدن داستان، و ایجاد جذابیت برای حفظ تماشاگر در سینما، دیگر از حادثه پیروی نمیکند، بلکه از کشمکش درون و برون شخصیت سعی میکند قویترین کشش و جذابترین موضوع را ارائه دهد.
اگر حادثهای مهم هست، بحث بر سر موقعیت انسان در حالتهای مختلف است. آدم در دمای بالا یا سرمای زیر صفر چه وضعیتی پیدا میکند؟ مهم این است.
موضوعی که سوزانه بییر در فیلم "برادرها" بر آن دست میگذارد همین است، یک آدم در وضعیتی مطلوب و جایگاهی تثبیت شده در یک مأموریت شغلی به نقطهای میرسد که آدم هم میکشد.
یا آنچه در فیلمهای "آبی" و "قرمز" و "سفید" از کیسلوفسکی میبینیم، و نیز تحلیلهای درخشان همین فیلمساز از وضعیت بشر امروز در "داستان کوتاهی دربارهی عشق" و "داستان کوتاهی دربارهی قتل".
حادثه دیگر نیست، و اگر هم هست فرعی است. اصل موقعیت روحی و بررسی سرنوشت بشر است. یکی از درخشانترین داستانهای کوتاه که بر این مسئله پای میفشارد، داستان "گربه در باران" اثر ارنست همینگوی است:
گربه در باران
«در هتل فقط دو نفر آمریکایی اقامت داشتند. آنها هیچیک از کسانی را که بین راه هنگام رفتن به اتاقشان یا خارج شدن از آن در راهپله میدیدند، نمیشناختند. اتاقشان در طبقهی دوم هتل و رو به دریا بود. باغ ملی و ستون یادبود جنگ هم روبروی آن قرار داشت. در باغ ملی نخلهای بزرگ و نیمکتهای سبز رنگی بود. هوا که خوب بود، همیشه نقاشی با سهپایهاش آنجا دیده میشد. نقاشها از نحوهی رویش نخلها و رنگهای روشن هتلهایی که رو به باغ و دریا بودند خوششان میآمد. ایتالیاییها از راه دور برای تماشای ستون یادبود جنگ میآمدند. ستون از برنز ساخته شده بود و زیر باران برق میزد. باران داشت میبارید. آب باران از نخلها چکه میکرد. توی گودالهای جادهی شنی آب جمع شده بود. دریا، زیر باران، در خطی راست و دراز میشکست و از ساحل به جای خود سرازیر میشد تا بار دیگر، زیر باران، در خطی راست و دراز بالا بياید و شکسته شود. اتومبیلها از میدان اطراف ستون یادبود جنگ رفته بودند. آن سوی میدان، در آستانهی در کافه، پیشخدمتی ایستاده بود و به میدان خالی نگاه میکرد.
زن آمریکایی، کنار پنجره ایستاد و به بیرون نگاه کرد. بیرون، درست زیر پنجرهی اتاق آنها، گربهای زیر یکی از میزهای سبز رنگ که آب از آن میچکید قوز کرده بود. گربه سعی میکرد آنقدر خودش را جمع کند که آب رویش نچکد.
زن آمریکایی گفت: «میرم پایین بچه گربه رو بیارم.»
شوهرش از روی تختخواب تعارف کرد: «من میرم.»
«نه خودم میارمش. اون بیرون حیوونی سعی میکنه زیر میز خودش رو خشک نگهداره.»
شوهرش که در انتهای تختخواب به دو بالش لم داده بود به خواندن ادامه داد و گفت: «خیس نشی.»
زن از پلهها پایین رفت و وقتی از جلو دفتر هتل رد میشد صاحب هتل بلند شد و به او تعظیم کرد. پیرمرد بلند بالایی بود و میز کارش در انتهای اتاق بود.
زن گفت: «بارون میآد.» از صاحب هتل خوشش میآمد.
«بله، بله، خانم. هوای بدیه، هوای خیلی بدیه.»
مرد پشت میز کارش، در انتهای اتاق نیمه تاریک ایستاده بود. زن از او خوشش میآمد. از روش کاملاً جدی او هنگام رسیدگی به شکایات خوشش میآمد، از احساسی که بهخاطر صاحب هتل بودن داشت خوشش میآمد. از چهرهی سالخورده و جاافتادهی او و دستهای بزرگش خوشش میآمد.
زن در را گشود و به بیرون نگاه کرد. باران شدیدتر میبارید. مردی در شنلی لاستیکی از آن سوی میدان خالی به سوی کافه میرفت. گربه باید جایی در سمت راست باشد. شاید بهتر بود از زیر لبهی بام بهسراغش میرفت. در آستانهی در که ایستاده بود، چتر روی سرش باز شد. دختر خدمتکاری بود که کارهای اتاقشان را انجام میداد.
دختر خندید و به ایتالیایی گفت: «که خیس نشید.»
حتماً صاحب هتل او را فرستاده بود.
با دختر که چتر را روی سرش گرفته بود، در جادهی شنی تا زیر پنجرهی اتاقش پیش رفت. میز سر جایش بود و رنگ سبز روشنش با باران شسته شده بود، اما گربه رفته بود. زن ناگهان پکر شد. دختر به او نگاه کرد و گفت: «چیزی گم کردین خانم؟»
زن آمریکایی گفت: «یه گربه اینجا بود.»
«یه گربه؟»
«بله، یه گربه.»
«یه گربه؟» دختر خندید، «گربه در باران؟»
("گربه در باران" از کتاب "مرگ در جنگل" ترجمه صفدر تقیزاده/ محمدعلی صفریان. نشر نو)
لایههای پنهان
همینگوی در این داستان به لایههای پنهان روابط انسانها میپردازد. بیآنکه کلامی از آن سخن بگوید. او داستانش را مینویسد، و انسانها را، یعنی یک زن و شوهر را در وضعیتی قرار میدهد که خواننده آنروی نادیدنی را خود کشف کند. در این داستان نهتنها حادثهای رخ نمیدهد، بلکه برای خوانندهی داستانهای سرگرمکننده بیمعنا جلوه میکند.
موضوع از این قرار است که یک زن و شوهر به مسافرت رفتهاند، و در هتلی اقامت دارند. مرد روی تخت دراز کشیده و کتاب میخواند، و زن از پشت پنجره گربهای را زیر باران میبیند.
هیچ حادثهای رخ نمیدهد، در همین عدم حادثه، خواننده احساس میکند حادثهی مهمی در حال رخدادن است. در سکوت، چیزی مثل بهمن دارد میغلتد و بر سر یک رابطه خراب میشود. جایی در لایههای پنهان داستان "گربه در باران" آواری فرو میریزد که چیزهایی را برای همیشه نابود کند. مرد آنچنان که بايد مرد نيست، و زن مرد میخواهد.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
برنامه این سو و آن سوی متن را با جمله زیبایی از ارنست همینگوی، نویسنده بزرگ آمریکایی ادامه میدهم:
«انسان برای شکست ساخته نشده است، انسان را می توان از بین برد، اما نمیتوان او را شکست داد.»
تا برنامه دیگر، خدانگهدار
* آهنگ اين برنامه: موزيک فيلم "بابل"
|