منطق روایت
بشنويد
مینیاتور پرسپکتیو ندارد. این سبک از نقاشی قرنها بدون پرسپکتیو بهوسیله نقاشان اجرا و از نسلی به نسل دیگر واگذار شده است.
داستان شازده کوچولو با منطق تخیل کودکانه پیش میرود، و همهی مردم دنیا از جوان و پیر پذیرفتهاند که شازده کوچولو از اخترکش به زمین آمده، با واقعیت آمیخته، و سپس با همان منطق به خاک خودش برگشته است.
هیچکس تعجب نمیکند که شازده کوچولو با روباه حرف میزند و باهاش دوست میشود، و جای تعجب دارد اگر شازده کوچولو برای برگشتن به اخترکش یک سفینه داشته باشد.
موپاسان داستان هورلا را با منطق روایت یک آدم روانی نوشته است. همچنین ایزاک بابل در داستان گیدوموپاسان آخرین روزهای موپاسان را با همین منطق نگاشته، با منطق روایت یک آدم روانی، که داستانش با این جمله تمام میشود: «آقای موپاسان سگ شده است.»
مدتی پیش در همین برنامهی "اینسو و آنسوی متن" رادیو زمانه، از قاعدهی بازی حرف زدم، که هر چیزی از قاعدهی بازی خودش پیروی میکند. رمان، فوتبال، زندگی، نقاشی، موزیک، و عشق.
تنها موقعی که به بانک میرویم تا مثلاً پول آب و برق را بپردازیم جنبه جدی زندگی هویدا میشود. اما داستاننویسی و فوتبال و عشق از قاعدهی بازی خود پیروی میکنند.
در داستان این نویسنده است که تعیین میکند با چه منطقی روایتش را پیش ببرد. آیا با منطق واقعیت، آنچنان که بالزاک "باباگوریو" را نوشته؟ یا با منطق افسانه و واقعیت که میرچا الیاده رمان "در خیابان مینتولاسا" را نگاشته؟ حالا ببینیم با چه منطقهایی میتوان قاعدهی بازی را تا به آخر رعایت کرد.
منطق روایت مردگان
علیرضا محمودی ایرانمهر داستان "ابر صورتی" را با منطق روایت یک کشتهی جنگی نوشته است. یک کشتهی جنگی که سالها بعد جسدش از زیر خاک کشف میشود، دارد روز ورود جسدش را به شهرش روایت میکند. و طبیعی است که در روایت هر چیزی با منطق خود پیش برود. دستش از دار دنیا کوتاه باشد، دیگر حق دخالت در چیزی را نداشته باشد، حتا اگر ببیند که حقی پایمال میشود. و دیگر حق دفاع از خود را هم نداشته باشد، و برای خود یک قاعدهی بازی بسازد، و تا آخر بر سر آن قاعده پای فشارد.
"ابر صورتی" یک نمونهی موفق از چنین داستانهایی است. و خوشبختانه در برنامهی داستانخوانی رادیو زمانه همین داستان با صدای نویسندهاش وجود دارد.
نمونهی دیگر موومان سوم "سمفونی مردگان" است. سورملینا که مرده، دارد وضعیت حال آیدین را روایت میکند، و نیز خاطرات خود را با او در روایتش مرور میدهد.
«رعد و برق تندی زد؛ با صدای مهیب و دانههای درشت باران. انعکاس صدا پر خود را به سر شهر کشید و رفت. و او به ابرهای تیره بالای سرش نگاه کرد، خودش را به زیر طاقی ساعتسازی درستکار رساند و در پناه آنجا ایستاد. دستها در جیب و با لبخندی که قیافهاش را غمانگیزتر نشان میداد.
تو دلش گفت: «شقایق بزرگ در آسمان ترکید، پرپر قطرههای سرد، بارش شکوفهها.» و بعد هر چه فکر کرد نتوانست بقیهی شعر را بهیاد بیاورد. باز نگاهی به آسمان و بعد به در بستهی قهوهفروشی "سورن" انداخت. دلش مالش رفت و چیزی روی قلبش سنگینی کرد. سیگاری از جیب کتش بیرون آورد و کبریت کشید. از تابستان سیگاری شده بود. کبریت کشید. اما باد آن باران تند نمیگذاشت.
آنوقت در دو دست گره شدهاش کبریت کشید و اینبار سیگار را روشن کرد. دندانهاش را به هم فشرد و به راه رفتن من فکر کرد. جمعیت را سریعاً از نظر گذراند؛ هیچکس مثل من راه نمیرفت. حتا دخترهای محصل که از مدرسه باز میگشتند، با آن روپوشهای سرمهای و جورابهای سفید و آن کتابهای زیر بغلشان، و شور و شری که زیر باران انگار میرقصند، نمیتوانستند نگاهش را یک لحظه به خود جلب کنند. روبان صورتی هم به موهاشان بسته بودند. یکیشان موهاش مشکی و انبوه بود. ولی هیچکدام از دخترها مثل من راه نمیرفت.
من تند راه میرفتم . دستهام دو طرف تنم تاب میخورد. و جهشهام مثل اسبهای مسابقه بود. و وقتی راه میرفتم، حتا وقتی آرام راه میرفتم، موهام از پشت سر بلند میشد، و همین بود که او خیال میکرد جهش میکنم. و اصلاً دلیلش را نمیدانست. فقط پریشان بود. به آسمان نگاه کرد. باران تند میبارید و لایههای گل و لا را که از کپههای یخ روی زمین مانده بود، میشست. درختها میخواستند جوانه بزنند. من تند راه میرفتم.
گفته بود: «خیال میکنم حالا پاهات میپیچند به هم و میخوری زمین.»
من گفته بودم: «آلبالو.» اما دقیقاً قصدم این بود که لبهام را غنچه کنم. و در آن حیاط بزرگ پر از گل و درخت روی تاب بنشینم و تاب بخورم. گفتم: «میخوری؟»
گفت: «نه.» و لب حوض نشست. کت و شلوار یشمی پوشیده بود، با پیراهن آبی کمرنگ.
گفتم: «خاکی نشوی.»
گفت: «مهم نیست.» و خیرهی تاب خوردن من شد.
گفتم: «لاوا؟» و خندیدم، و سرم را یکور کردم.
گفت: «لاوا.»
گفت: «اینچ په سس؟»
حالا هرچه فکر کرد این کلمه یادش نیامد. به ذهنش فشار آورد. اما بیفایده بود. به در بستهی قهوهفروشی نگاه کرد، و ایستادکه باران بند بیاید. دست چپ و سه انگشت از دست راستش را در جیب شلوارش فرو برده بود. و مرتب به سیگارش پک میزد. یکی بهش گفت سلام. نشنید. واقعاً نشنید. داشت به من فکر میکرد.» (عباس معروفی، سمفونی مردگان، موومان سوم، چاپ دهم، نشر ققنوس)
منطق رویا یا کابوس
نویسنده میتواند داستانش با منطق رویا یا کابوس را بسازد. کل یک داستان میتواند مثل یک خواب باشد، بدون پرسپکتیو، با شکست زمان، شکست مکان، و بیمرز شدن هر چیز با هر چیز.
خانهی خواب آدم میتواند ترکیبی باشد از دهها خانه. اتاق سهدری پدربزرگ میتواند در زیرزمین این خانه قرار گیرد. اتاق پذیرایی خالهی آدم میتواند آشپزخانه این خواب باشد، و پنجرههاش دقیقاً پنجرههای هتل رامسر باشد که آدم سالها پیش یک شب آنجا بوده.
معماری در منطق رویا و کابوس از نو تعریف میشود. زمان در بینهایت میشکند و حتا خرد میشود، و آدم وقتی در رویا وارد خانهی مادرش میشود در میدان فوزیه تهران، از آن طرف که بیرون میآید کوچهای است در آمستردام.
دوستان عزیز رادیو زمانه،
باز هم از منطق روایت حرف میزنم، و برنامه این سو و آن سوی متن را با این شعر از سهراب سپهری ادامه میدهم:
من نمیخندم اگر بادکنک میترکد.
و نمیخندم اگر فلسفهای ماه را نصف کند.
تا برنامه دیگر، خدانگهدار
آهنگ اين برنامه: mercedes sosa
|
نظرهای خوانندگان
با سلام و خسته نباشید خدمت آقای معروفی مطلب شما در مورد منطق روایت به نظرم تا حدودی درست است و تا حدودی نیست. نظر کامل خودم را در وبلاگم نوشته ام اگر لطف کنید سری به خانه من هم بزنید خوشحال میشوم.
-- فهیمه جعفری ، May 21, 2007 در ساعت 11:37 PM