رادیو زمانه > خارج از سیاست > کارگاه داستان > واقعيت داستانی | ||
واقعيت داستانی(اين سو و آنسوی متن برنامه عباس معروفی روزهای سه شنبه و پنجشنبه در راديو زمانه) واقعيت داستانی، خاطرهی دستکاری شدهی واقعيت موجود است. نويسنده با چشم خودش واقعه را رؤيت و روايت نمیکند، بلکه با دوربين ويژهای به تصاوير و ماجراها و شخصيتها میپردازد. دوربينگيری در داستان و رمان، يکی از فنون اصلی نوشتن است که ندانستنش کاری سهل را ممتنع میکند. نويسنده به واقعيت موجود خيانت میکند، تا به هنر وفادار بماند. مشکل بسياری از نويسندگان تازهکار اين است که نمیتوانند دوربين خود را درست کار بگذارند. نمیدانند جای دوربينشان کجاست، از چه زاويهای داستان را شروع کنند، و راوی داستان چه کسی باشد. و نمیدانند که نبايد به کمک دوربين خود بشتابند. آنها هرچه را که از چشم دوربين مخفی مانده آشکار میکنند به اين خيال که همه چيز را گفته باشند. حالی که همه چيز را نبايد گفت. شيوههای دوربينگيری اگر از سوراخ کليد داستان را روايت کنيم به مراتب اثر قویتری خواهيم داشت تا اينکه دوربين را روی تمامی اتاق پهن کنيم. و اما اگر به اين قدرت رسيديم که دوربين داستاننويسمان را در سوراخ کليد تعبيه کنيم، بايد آنقدر توانا و صبور باشيم که بر اين زاويه وفادار بمانيم، و نگذاريم عوامل ديگری خارج از دوربين به ماجرا کله بکشند. اغلب داستاننويسان به دليل همين بد کار گذاشتن دوربين، نمیتوانند از يک موضوع خوب، داستانی حتا متوسط خلق کنند، حالی که اگر داستان "دواسکیباز" همينگوی را بخوانيم درمیيابيم روايت اين داستان با هر دوربين ديگری، يا با هر روايتی غير از اين، شاهکاری را به کاری بد مبدل میکرد. همينگوی و دو اسکیباز دو اسکیباز از کوههای آلپ پايين میآيند و در حالیکه بسيار گرسنهاند و راه رستوران را در پيش گرفتهاند، میبينند در گورستان پيشرو سه نفر مشغول خاکسپاری يک جسدند؛ روستايی، گورکن و کشيش. آنها به رستوران میرسند، و بسيار گرسنهاند. مرد کافهچی سر ميزشان میآيد و برايشان نوشيدنی و غذا میآورد، اطلاعاتی هم از ماجرای دفن يک زن روستايی میآورد. هر دفعه يک تکه از اطلاعات را میآورد. در اين داستان نه جای دوربين عوض میشود، نه دوربينهای کمکی دخالت میکنند، همه چيز در واقعيت آرامی پيش میرود. اما هر بار که به انبار میرود، جسد به در گير میکند و او را به مخمصه میاندازد. روستايی تصميم میگيرد جای جسد را عوض کند، اما میبيند که زن به تختهی زيرش چسبيده است. ناچار تخته را با جسد وا میدارد کنار در. دهن زن مرده انگار از حيرت باز مانده است. چيزی که حالا همه در آن روستا فهميدهاند اين است که صورت جسد سوخته و مچاله شده. مرد رستورانچی مدام میگويد اين «دهاتیها حيوونن!» اما ماجرا چيست؟ مرد روستايی جسد را به ديوار کنار در واداشته، و هر بار که به انبار میرود نمیتواند فانونسش را بياويزد، چون ميخ جای فانوس حالا پشت جسد قرار گرفته، دهن زن مرده هم باز مانده است. روستايی ناچار میشود فانوس را به دندان زنش بياويزد. ماجرا به همين سادگی است. اين اثر با همين تکنيک ساده از زبان کافهچی برای دو اسکیباز نقل میشود. آن دو مشغول غذا خوردناند، و کافهچی هر بار که چيزی برای آنها میآورد، تکهای از اين ماجرای عجيب هم میآورد. هيچکس گناهکار نيست، نه کافهچی، نه آن زن که بیموقع مرده، و نه روستايی زنمرده. فقط داستان همينگوی آفريده میشود. گويی خدا در کار آفرينش بوده، و قاضی نبوده، و روايتگر حقيقتی بوده که از واقعيت موجود سرمشق میگيرد. قربانی و قهرمان پرداختن به قربانی آنجا دشوار میشود که شخصيت قربانی به ضدقهرمان بدل نشود. وگرنه ساختن قهرمان بسيار ساده است، همچنانکه مورخان از شخصيتی تاريخی، يک قهرمان ملی میسازند، و مردم مجسمهی قهرمان ملی را در يک شورش به زير میکشند. شخصيت داستانی که هرگز خلقوخوی قهرمان را ندارد، با هيچ شورش و انقلابی فرو نمیريزد. ارنست همينگوی، و کوه يخ داستانهای همينگوی يک کوه يخ است که شش هفتم آن در آب قرار دارد. خواننده فقط يک هفتم آن را میبيند، اما تمامی وجود آن را میفهمد و به آن شهادت میدهد. اطلاعات پنهان بين سطور از قدرتهای ويژهی همينگوی است. خواننده سطرهای داستان را میخواند، ولی احساس میکند از جايی اطلاعات بيشتری به خونش تزريق شده، و به همين خاطر است که داستانهای همينگوی فراموششدنی نيست. داستان يکی از معلولان جنگ که با عصای زير بغل و يک پای بريده در خيابان درازی بهراه افتاده تا مدال درجهی يک قهرمانی جنگ را بفروشد و به شکمش بزند، اما در ويترين مغازههای آنجا پر است از همين مدالها. و قهرمان شکسته، نمیتواند مدالش را آب يا نان کند. سبک همينگوی به نعبير نجف دريابندری سراب لغزانیست که بسياری از تقليدکنندگان او را فريفته است. اما کسی هنوز نتوانسته ادای او را به خوبی خودش در بياورد. در زمان ما همينگوی رهگذری خاموش است که از کنار داستان میگذرد، و خودش را به عنوان نويسنده از صحنه حذف میکند. «شش وزير کابينه را ساعت شش و نيم صبح جلو ديوار بيمارستان تيرباران کردند. در حياط چند جا آب ايستاده بود. روی فرش حياط برگهای مردهی خيس پراکنده بود. باران تندی میباريد، همهی کرکرههای بيمارستان را ميخکوب کرده بودند. يکی از وزيران حصبه داشت. دو سرباز او را پايين آوردند و توی باران بردند. کوشيدند او را جلو ديوار سر پا وادارند، ولی او توی آب نشست. پنج تای ديگر خيلی آرام جلو ديوار ايستادند. سرانجام افسر به سربازان گفت تلاش برای سر پا واداشتن او بی فايده است. وقتی که نخستين تيرها را شليک کردند، نشسته بود و سرش را روی زانوهاش گذاشته بود.» نجف دريابندری مترجم توانای آثار همينگوی در مقدمهی "پيرمرد و دريا" مینويسد: «چيزی که اين توصيف را ممتاز میسازد، غيبت نويسنده از صحنه است. نه توضيحی، نه اظهار نظری، نه حتا صفت يا قيدی که حاکی از نظرگاه يا ذهنيت نويسنده باشد. نزديکترين کلمات به صفات ذهنی، "خيس" بودن برگهای مرده و "تند" بودن باران است، که امور کاملاً عينی هستند.» عباس معروفی |
نظرهای خوانندگان
در زمینه "قربانی" در داستان یادم از داستان کوتاهی آمد که در یکی از کتاب های هفته خوانده بودم به نام "خواب ماکار" از یک نویسنده روس که نامش را فراموش کرده ام. ولی تاثیر آن شاهکار کوتاه، تا به امروز در من مانده است. لطفا اگر کسی اسم نویسنده و یا مترجم آن داستان را میداند در این صفحه بنویسد. ممنون میشوم
-- peyman ، Sep 19, 2007 در ساعت 08:15 PM