گفتههای پتر هاندکه، نویسنده و نمایشنامهنویس آلمانی دربارهی زندگی و نویسندگی
از منظر قورباغه
ناصر غیاثی
هفتهنامهی دی تسایت آلمان در ضمیمهی ادبی ِ نوامبر امسال گفتوگوی طولانی ِاولریش گراینر با پتر هاندکه نویسنده و نمایشنامهنویس ِ نامدار اتریشی را به چاپ رسانده است. فرازهایی از این گفتوگو را برای خوانندگان تارنمای رادیو زمانه دستچین کردهام. عنوانها و ترتیب ِ چینش آنها از من است.
مادر
زندگی ِ مُردهها همیشه مرا به خود مشغول میکند. مادرم دایم برایم از مُردههای بسیاری تعریف میکرد، از برادرانش که عاشقشان بود و در جنگ کشته شدند. داستان پشت داستان تعریف میکرد، با تمام جزییات. نخستین رمانم «خرزنبورها» بر مبنای داستانی استوار است که مادرم برایم گفته بود.
پدر
پتر هاندکه نویسنده و نمایشنامهنویس آلمانی
وقتی میگویم پدر، منظورم پدری است که مرا به وجود آورد، نه ناپدریام برونو هاندکه. چندبار به دیدن پدرم رفتم. آدمی بود عصبی، رقصندهای خوب و کسی که خیال میکرد دل زنها را میبرد. از او خوشم آمد. کارمند بانک بود، یک مرسدس گنده داشت و شمال آلمان زندگی میکرد. نوزده سالم بود که دیدماش. خودم میخواستم با او آشنا بشوم، به خاطر تجربههایی که با ناپدریام داشتم هم بود.
ناپدری
دوران نوجوانیام را طی میکردم و اعتیاد او به الکل وحشتناک بود. او بیوطن بود چون برلینی بود. لهجهی برلینیاش در اتریش از او یک وصلهی ناجور ساخت. سخت تنها بود. اینها را تازه الان میبینم. یعنی زمانی اینها را فهمیدم که دیگر رو به موت بود. به ناحق با او بد بودم. کودک که بودم، دوستاش داشتم، از بوی بدناش خوشم میآمد. نجار بود و بوی چوب میداد. اما بعد دیدم چه پولی پای مشروب میریزد. فقر در خانه حاکم شده و مادرم را کتک میزند. پسربچهای یازده دوازده ساله بودم که صدای ضربههای کتکاش را در اتاق مجاور میشنیدم. این را نمیتوانم فراموش کنم. از دستاش ناراحت نیستم. شوربختیهای بشر خیلی عظیم است. کاش میشد همهی مردم دنیا را در آغوش گرفت.
رشک
مخالفتی با رشک ندارم. اجتنابناپذیر است. من مخالف ناخن خشکی هستم. اما رشک؟ وقتی یکی میگوید، رشک نمیبرد، باور نمیکنم. باید با رشک، بازی کرد. استقلال آدمی که رشک بردن را آموخته، در همین است. گوته میگوید، تنها چاره در برابر مزیتهای دیگری این است که آن مزیتها را دوست داشته باشیم. شاید «دوست داشتن» کمی زیادهخواهی باشد اما باید آن مزیتها را به رسمیت شناخت و از آن شاد بود. خیلی وقت است که در مورد یک کتاب چنین حسی نداشتهام.
وطن
وطن ِ من میزتحریر من است، اغلب؛ اما نه همیشه. نوشتن، وطن ِخطرناک ِمن است. وطن باید خطرناک باشد. این یک تناقض است اما آن طور که نیچه میگوید یک تناقض نسنجیده نیست، بلکه از نظر من تناقضی متقن است.
پیری
احساس میکنم همراه با پیرشدن مردمگریزی در من رسوخ میکند. از این خوشم نمیآید. ناشی از حساسیت بیش از حد من است که همیشه با من بوده. اغلب وقتی پیرمیشوی در جامعه احساس تنهایی میکنی.
زندگی
به زودی ۶۸ سالم میشود. زندگی چیزهای زیادی نشانم داده است. یا اینکه آدم فکر میکند خیلی چیزها دیده در حالیکه در واقع نمیشود به اندازهی کافی دید. آنطور که خیال میکنند، دیدن کار آسانی نیست.
نگاه
آدم باید دچار نگاه کردن بشود، همانطور که دچار راه رفتن میشود. وقتی راه میرویم، هنوز راه نمیرویم، دچار راه رفتن میشویم. و وقتی نگاه میکنیم، هنوز نگاه نمیکنیم، دچار نگاه کردن میشویم. به قول گوته نظریه حاصل مشاهده است. این ربطی به منظر برجنشین ندارد. میشود از منظر قورباغه هم نگاه کرد. اغلب کسی که روی زمین دراز کشیده، دورتر از کسی میبیند که روی دوپای گشاده از هم ایستاده است.
وحی
در هر داستانی حتا وقتی کاملاً واقعی است، باید یک وحی وجود داشته باشد. نگاه خواننده باید بتواند چیزی از انسان کشف کند، چیزی که او احتمال داده وجود دارد اما برایش وضوح نداشت. روایت یعنی وحی، برای کسی که روایت میکند هم همینطور است. او هم باید از چیزی که روایت میکند، غافلگیر بشود. نوشتن بدون وحی شدنی نیست. شاید هم وحی واژهی نادرستی باشد. اما غافلگیری هم به اندازهی کافی قوی نیست. وحی فقط یک تعریف مذهبی ندارد. مسئله کشف انسان است. موقع مطالعه یا دیدن فیلم بهترین لحظات برای من آن لحظهای است که میفهمم آدمی که به نظر میآمد چنین و چنان تعریف شده باشد، ناگاه آدم دیگری میشود. اما به جای وحی شاید باید گفت revelation.
ادبیات آمریکا
از نویسندههای جدید آمریکایی خوشم نمیآید. همیشه فکر میکنم، ادبیات بدون این رمانهای تاریخی و خانوادگی و اجتماعی چقدر زیبا میبود. رمان باید حتماً چیزی شاعرانه داشته باشد. هیچ نوع ادبیات روایی بدون عناصر شاعرانه نداریم. در ادبیات آمریکا این عنصر کاملاً ناپدید شده است.
نوشتن
پیش شرط کار این است که نویسنده عاشق شخصیتهایش باشد. مثلا استاندال عاشق آدمهایش بود. این راز رمانهای اوست. نمیدانم آیا فلوبر عاشق مادام بوآری بود یا نه. اما «نوامبر» کتاب اول فلوبر اروتیکی باورنکردنی دارد. توصیفهای او از تن زن برتر از همهی نقاشیهای کوربه است. فلوبر فقط لرزش تن زن را توصیف میکند. گمان میکنم آنقدر از زن میترسید که ناچار شد مادم بوآری را بنویسد، اما به گونهای که انگار در ستارهی دیگری نشسته است.
موقع نوشتن یک کتاب آدم به سادگی راهی میشود. مثل غرق شدن در یک عنصر دیگر است. نوعی مأموریت گنگ برای این کار وجود دارد که وقتی راهی میشوم، از آن مأموریت یک اصل میسازم. به هرحال پاپ نیست که این مأموریت را محول میکند، هم چنین مربی تیم ملی هم نیست، سیاستمداران هم نیستند. نمیدانم. میتوانم لیست بلند بالایی از کسانی بیاورم که نیستند. زمانی از قانونی در نوشتن حرف میزدم که دیگر اعتقادی به آن ندارم. موقعی که آن قانون به نظرم رسید، هنگام نوشتن وضعیت دراماتیکی داشتم. اما دیگر چنین حسی ندارم. هنگام نوشتن قانون هم باید یک بازی باشد. از نظر من تفاوتی بین بازی و جدی نیست. اصل تخیل است، خلق کردن. به قول هرمان هسه وقتاش رسیده به تخیل خطر کنم.
خواننده
خودم را به مثابه خواننده تصور میکنم. هیچ خوانندهی ایدهالی برابر چشم ندارم. ممکن است خوانندهی ایدهآل وجود داشته باشد، اما هیچ وقت برابر چشمم نیست. بیشتر یک ستارهسان است، شخصیتی ستارهسان، چیزی پرانرژی. از نظر من مرجع واقعی ادبیات خواننده است، نه نویسنده. من هم میخواهم تاثیرگذار باشم. اما آیا ادبیات باید در خدمت خواننده باشد؟ نمیدانم. زمانه عوض شده است. تولستوی و داستایوفسکی برای مجلهها مینوشتند.
یادداشتهای روزانه
یادداشتهای روزانهی من فقط یادداشت هستند، بدون ارزشگذاری. وضع هوا را یادداشت میکنم، این که مه بوده یا نه، راههایی که برای قدم زدن میروم، چیزهایی که دیدهام. در خانه دفتریادداشتهای بزرگتری دارم و برای بیرون یک دفتریادداشت ِ کوچک که میتوانم بگذارم توی جیب. قصد انتشارشان را هم ندارم.
منبع
|