رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ مرداد ۱۳۸۹

شگرد ضد جاه‌طلبانه «ساراماگو»

ونداد زمانی
v.zamaani@gmail.com

آشنایی‌ام با شهرت ادبی‌ ژوزه ساراماگو، بویژه رمان مشهورش «کوری» در ایران، بیشتر از همه‌ به‌واسطه موج جدید مهاجران ایرانی بود.

بدون پرده‌پوشی باید اذعان کنم به سه دلیل مشخص، تاکنون به سراغ کارهایش نرفته‌ام؛ اول آنکه از سلیقه آدم‌هایی که از او تعریف می‌کردند کاملاً به دور بودم. به نظرم می‌رسید طرفداران رمان‌های ساراماگو از آن دسته آدم‌های رمان‌نخوانی هستند که در پی شهرت نویسنده، برای خواندن آثار او انگیزه پیدا می‌کنند.

آدم‌هایی که نظرشان درباره یک کتاب، شبیه همان چیزی است که در پشت جلد آن تبلیغ شده است. دومین بهانه برای نخواندن آثار نویسنده‌ای که جایزه نوبل را به خود اختصاص داده بود در این پیشداوری احساسی نهفته بود که رمان«کوری» و ماجرای کور شدن نمادین بشر، موضوع کاملاً آشکاری است و من تمایلی برای تکرار دانسته‌های بدیهی! نداشتم. کمونیست بودن این نویسنده پیر پرتغالی و شبح ترسناک تفکر بسته «چپ ایرانی» که سال‌های متمادی بر ادبیات ایران نیز سایه انداخته بود آخرین دلیلی بود که باعث شد عطای این نویسنده را به لقایش ببخشم و به سراغ آثارش نروم.

همین چند روز پیش در حین جهانگردی‌های مجازی، مصاحبه‌ای با ساراماگو در «ال. اِی. ویکلی» نظرم را جلب کرد. انتشار انعکاس ذهنیت ساراماگو را نمی‌توانستم به‌راحتی از دست بدهم به‌ویژه وقتی که چشمم به سئوال اسکات فوندس، مصاحبه‌کننده این هفته‌نامه امریکایی افتاد که علاقه شدیدِ ساراماگو به موضوع مرگ را هدف قرار داده بود. طبیعتاً کنجکاو شدم پاسخِ نویسنده را بخوانم:

«در رمانِ راهنمای نقاشی و خطاطی که بیش از چهل سال پیش نوشتم، قهرمان داستانم جمجمه‌ای را در دستانش می‌گیرد که در حقیقت تکرار واقعیتی بود که برای خودم اتفاق افتاده بود. تجربه به دست گرفتن جمجمه پدرم که در جنگ جهانی اول جانش را از دست داده بود. عمل من تکرار رفتار فیلسوفانه «هملت» بر سر قبر آشنایِ دورهً بچگی‌اش نبود. مرگ پدر من فقط واقعیتی بود که وجود داشت و گریزی از آن نداشتم.»


ژوزه ساراماگو

ظاهراً مرگ همچنان یکی از مشغله‌های ذهنی نویسنده است چون در یکی از آخرین آثارش به نام «هجوم دوباره مرگ»، قهرمان اصلی داستان که یک نوازنده ویولن‌سِل است، با زنی زیبا آشنا می‌شود که در حقیقت همان «مرگ» است. در این داستان، مردم برای مدت کوتاهی از مرگ در امان می‌مانند ولی مثل همیشه، واقعیت مسیر ماجرا را عوض می‌کند و دوباره مرگ، امری طبیعی و پذیرفتنی می‌شود.

ساراماگو در نشریات غربی به عنوان یک «بی‌خدای» سرسخت تصویر شده که گناه عظیم‌تر او وفاداری به اعتقادات کمونیستی‌اش است. تنفر او از اقتصاد جهانی در چند دهه گذشته شهره عام و خاص شده است. نویسنده پرتغالی در حین دریافت جایزه نوبل نیز فرصت را از دست نداده و با صراحت تمام، به سیاست‌های سرمایه‌داری در جهان حمله کرده بود.

وقتی همراه با روشنفکران چپ غربی نظیر هارولد پینتر، نوامی کلاین، طارق علی، نوام چامسکی، هوارد زین، آرانداتی روی و جان برگر، با انتشار نامه‌ای گروهی، حمله اسرائیل به لبنان در سال ۲۰۰۶ و سیاست‌های جنایت‌کارانه‌اش در قبال ملت فلسطین را محکوم کردند، مخالفت او بیشتر آشکار شد. ساراماگو بر این باور بود که آنچه در فلسطین رخ داده، کمتر از «هولوکاست» نیست.

اسکات فوندس درباره اظهار نظر هارولد بلوم می‌پرسد که مدافع فعالیت‌های ادبی اوست ولی گفته که استالینیست بودنش نشان می‌دهد که در دنیای واقعی زندگی نمی‌کند، و ساراماگو در پاسخ می‌گوید:

«شاید، شاید. همه چیز ممکن است. قرار نیست کسی را زیر سئوال ببریم به‌ویژه آدمی همچون هارولد بلوم را. بله، مثل اینکه در این دوره و زمانه، دنیای واقعی یعنی دنیای نو محافظه‌کاران امریکا... و هرچه بر وفق مراد آنها باشد لقب واقعی را به خود می‌گیرد. ولی اگر به وضعیت موجود نگاه کنیم متوجه می‌شویم که امریکای ابرقدرت دچار بحران شدید اقتصادی است و واقعیتِ آنهاست که تطبیقی با جهان ندارد.»

ساراماگو می‌افزاید: «از سوی دیگر، من فقط کمونیست نیستم و اندیشه‌هایم تلفیقی است از نگاه‌ها و دیدگاه‌های گوناگون. اول از همه اینکه من مسئول جنایاتی که بلوک شرق تحت عنوان «سوسیالیزم واقعی» مرتکب شد نیستم. دوم اینکه من استالینیست نبوده‌ام و دیدگاه‌هایم را از خواندن نظرات مارکس کسب کرده‌ام و باید تاکید کنم که عقاید مارکس بیشتر از هر زمانی با واقعیت‌های جهان ما همخوانی دارد.»


در سال ۱۹۷۵، کودتای نظامی، جنبش سوسیالیستی پرتغال را غافلگیر می‌کند و ساراماگو بلافاصله کار دستیار سردبیری در یکی از روزنامه های لیسبون را از دست می‌دهد و به گفته خودش، اخراج از کار، شروع نویسندگی‌اش را رقم می‌زند. پس از سال‌ها داستان‌نویسی، انتشار رمان«بالتیزار و بلیموندا» در سال ۱۹۸۷ برایش شهرت جهانی آورد.

دو سال پیش جیمز وُود، منتقد معتبر، به درخواست «نیویورک تایمز»، مقاله جامعی درباره دستاوردهای ساراماگو نوشت و در آن به این نکته اساسی اشاره کرد که فقر پدر و مادر ساراماگو که وادارشان کرده بود او را نزد خانواده مسن خود بگذارند و برای یافتن کار به لیسبون بروند، باعث شد تا تماس نزدیک با واقعیت و زندگی با پدربزرگ و مادربزرگ ساده روستایی که شب‌ها در کنار خوکچه‌ها می‌خوابیدند و برای او از افسانه‌های فولکلور می‌گفتند، زمینه‌ ترفندهای ادبی ساراماگو را شکل بخشد.

«ژوزه ساراماگو هم نویسنده‌ای آوانگارد است و هم پایبند به شیوه روایت کلاسیک. از طرفی، شاهد جملات و عبارت‌هایی طولانی هستیم فاقد نشانه‌های سجاوندی متعارف نظیر علامت سئوال، نقطه‌گذاری در پایان جملات و گیومه، که برای آثارش میدان مدرن‌تری از ابراز را تدارک می‌بیند و از طرف دیگر می‌بینیم که راوی سنتی قصه‌هایش، آدم‌های معمولی و ساده‌اند.»

«ترکیبِ متضادی که توانسته است با شکستنِ سنت‌های نوشتاری و به پیش راندن قصه به کمک راویان بی‌سواد، قابلیت انعطاف و تخیل گسترده‌تری را برایش ایجاد کند. شگرد بکارگیری قهرمانانی ساده و معمولی با روایت‌هایی گیج و نامفهوم، سمت و سوی افکار نویسنده را به خود می‌گیرد که با افسانه‌ها و اسطوره‌های کشورش در هم می‌آمیزد. ساراماگو با این ترفند انرژی قصه‌نویسی را از بند محدودیت‌های سنتی رها می‌کند و همزمان، با رندی تمام، همه‌ واقعیت و حقیقت ابراز‌شده توسط راوی ساده و غیرقابل اعتماد را زیر سئوال می‌برد.»

ساراماگو در یکی دیگر از مصاحبه‌هایش گفته است: «من رمان‌نویس نیستم. بیشتر یک مقاله‌نویس‌ام که مقالاتم را در رمان می‌گنجانم». تاکید بیش‌از‌حد ساراماگو بر تفکر منطقی و ارائه انتقادات و راه‌حل‌های فرهنگی و اجتماعی از طریق داستان‌نویسی، به او این احساس ضد‌جاه‌طلبانه را می‌دهد که رمان‌هایش مقالاتی بیش نیستند. از دید جیمز وُود، شگرد فوق به یک تمهید فرهنگی تبدیل شده است که ساراماگو با تمام وجود می‌خواهد به کمک آن، ارزش‌های مذهبی را مورد مواخذه قرار دهد.


در کتاب جنجال‌برانگیزش به نام «انجیل به روایت عیسی مسیح»، پیغمبر خدا در لحظه مصلوب شدن، از مردم برای گناهانی که خدا مرتکب شده است عذرخواهی می‌کند. ساراماگو در مصاحبه‌اش با اسکات فوندس نیز به صراحت، مذهب را طاعونی می‌داند که «بعد از مهار شدن، دوباره از جایی دیگر شیوع خواهد یافت». به اعتقاد او، داستان‌های انجیل با سایر داستان‌ها، افسانه‌ها و اسطوره‌ها فرقی ندارند. ساراماگو می‌گوید «ادعاهای مذهبی حکایت از بیمار بودن بشر دارد، یک نوع بیماری روانی.»

نویسنده پرتغالی در جواب خبرنگار امریکایی که ناباورانه به حضور قدرتمند مذهب در جوامع بشری اشاره می‌کند و می‌پرسد چرا ما هنوز به خرافات قرون وسطی دلبستگی داریم می‌گوید: «گناه من نیست. من همیشه با این پدیده مخالفت کرده‌ام. در کتاب‌هایم هم این نگاه انتقادی را گنجانده‌ام. به نظر من، مهم‌ترین راه‌حل برای این پدیده اجتماعی، وسعت بخشیدن به تفکر انتقادی است.»

ساراماگو هنگام دریافت جایزه نوبل ادبیات سال ۱۹۹۸، جمله معروف فرناندو پزوا، شاعر بزرگ کشورش را دوباره سر داد که «زبان پرتغالی، کشور من است» و جایزه نوبل را به همه مردم پرتغالی‌زبان هدیه کرد.

امیدوارم کنجکاوی شما را برای خواندن آثار ساراماگو برانگیخته باشم. به سهم خودم، همه پیشداوری‌های ناشی از نادانی‌ام نسبت به این نویسنده عاشقِ زبان را پس می‌گیرم و در اولین فرصت، به سراغ آثارش می‌روم. در پایان، شما را به این جمله ضدجاه‌طلبانه ساراماگو ارجاع می‌دهم: «باید این را هم اضافه کنم که معمولاً در نوشته‌هایم، از خودِ واقعی‌ام در زندگی معمولی آدم درست‌تری هستم.»

منابع:

Richard A. Preto-Rodas , José Saramago: Art for Reason's Sake World Literature Today, Vol. 73, No. 1 (Winter, 1999), pp. 11-18 , Published by: University of Oklahoma
http://www.nytimes.com/2010/06/19/books/19saramago.html?pagewanted=2&_r=1Scott Foundas
Jose Saramago: Death Interrupted, An interview with the late Nobel laureate

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

دردناکترین شرایط، گیر کردن در احتضار بی‌پایان است.

-- بدون نام ، Aug 2, 2010 در ساعت 11:59 PM

He was the best writer in the last 20 years

-- بدون نام ، Aug 2, 2010 در ساعت 11:59 PM