رادیو زمانه > خارج از سیاست > ادبیات جهان > بازگشت به محلهی خلافکاران | ||
بازگشت به محلهی خلافکارانبرگردان: ونداد زمانیv.zamaani@gmail.comجنیفر ایگان، رماننویس آمریکایی که از او بهعنوان مارسل پروستِ پانک، ویلیام فالکنرِ راکاندرول و حتی دوس پاسوسِ هیپی یاد میکنند، اولین رمان مطرح خود «سیرک نامرئی» را پانزدهسال پیش به چاپ رساند. در آن داستان، دختر جوانی تصمیم میگیرد برای این که از وقایع دههی ۶۰ و ماجراهای پرشور آن دوره عقب نباشد و همچنین برای یافتن رد پایی از خواهر هیپیاش که به عضویت یک گروه آلمانی چریکی به نام «بایدر منهوف» درآمده به اروپا برود. این داستان، به مرثیهای برای هیپیها شهرت یافته است. ترس از رویاها و ایدهآلهای غیر واقعی، تمهای همیشگی داستانهای خانم ایگان بهشمار میروند.
در مجموعه داستانهای کوتاه «بازگشت به محلهی خلافکاران»، خانم ایگان، طبق معمول، شیوهی روایت خود را از زاویهدیدهای مختلف و با جذابیت تمام به کار گرفته است تا وحشت از خاطرات گذشته، ترس از خودشیفتگی و قدرت عظیم و مخرب رسانهها را بازگویی کند. تسلط او بر داستانگویی و همچنین نثر موزون و سلیس داستانهای او، سبب شده است تا خوانندگان آثار این نویسنده، با هر داستان، تجربه و لذت خواندن داستانی با سبکی جدید را پشت سر بگذارند. رماننویس آمریکایی بعد از تدارک فهرست بزرگی از رمانها و داستانهای کوتاه مطرح و مطالعهی آنها و تثبیت سلیقهی نوجویانهاش در استفاده ازتکنیکهای تجربی، در اثر جدیدش به همان دغدغههای همیشگیاش پرداخته است: جستوجوی لحظات خلسهی ناگهانی، تلاش گاه خطرناک برای دستیابی به لذتهایی که معمولاً بیرون از شبکهی عادی زندگی به چنگ میآید؛ از جمله تمناها و وسوسههایی هستند که معمولاً شخصیتهای داستانهای خانم جنیفر ایگان در دام آنها میافتند؛ شخصیتهایی که فکر میکنند احساسات باشکوهی را تجربه کردهاند و به جوابهای عرفانی نیز رسیدهاند؛ مردان و زنانی که نیاز درونیشان آنها را مرید شخصیتهای به ظاهر وارستهای میکنند که در نهایت باعث فریبشان میشوند. دهسال پیش، رمان «به من نگاه کنید» که در فهرست بهترین داستانهای سال در آمریکا قرار گرفته بود، به سرنوشت حماسی ولی غمگین یک مدل زیبایی سابق به نام «شارلوت» میپرداخت که سرخورده و رنجور، از دنیای بیرحم و مدرن میگریزد و در طول سفرش برای بازگشت به شهر کوچک کودکیاش با مشتی از جماعت زخمخورده و پریشان آشنا میشود که مثل خودش، در حقیقت چیزی بیشتر از تلفات واقعیتهای خشن و بیوجدان سرمایهداری معاصر نبودند. تنهایی، واقعیتهای زندگی در دنیای فراصنعتی، هوسها و ازهم پاشیدگی شخصیت انسانها نه تنها فقط در داستانهای خانم ایگان، بلکه در متون مستند و فعالیتهای روزنامهنگاری او نیز راه یافته است. او گزارشهای افشاگرانهای در نشریات معتبر آمریکا نوشته است دربارهی بچههای خیابانی، زنان مجردی که برای بچهدار شدن ازبانک اسپرم استفاده میکنند و نوجوانان همجنسگرایی که از اینترنت برای اعلام موقعیت جنسی خود استفاده میکنند. به مناسبت چاپ مجموعه داستانهای کوتاه «بازگشت به محلهی خلافکاران»، نمایندهی مجله گورونیکا، آقای جان لاکین مصاحبهای با جنیفر ایگان ترتیب داده است.
گورونیکا: بگذار کمی به عقب برگردیم ... چطور یاد گرفتی بنویسی؟ جنیفر ایگان: با غلطنویسی؛ آنهم خیلی هم زیاد. با کشف این که دارم بد مینویسم ... بعد از آن بود که یواش یواش یاد گرفتم خیلی بد ننویسم. به کارگاههای داستاننویسی هم میرفتم. اولین کارگاه موثری که رفتم، کارگاه ادبی یک نمایشنامهنویس بود به نام رامولوس لنی ... معلم شاهکاری بود. هنوز بهخاطر دارم که قطعهی کوتاهی را در کارگاهش مرور کردیم که با این جمله شروع میشد: آسمان شبیه زیر شکم اردک بود. معلم کارگاه رو به من گفت: نمیتوانی ببینی چقدر این جمله خندهدار است؟ بعد از این آموزش اولیه، به انگلیس رفتم و یک رمان در آنجا نوشتم و چاپ کردم که خیلی خیلی بد از آب در آمد. دوباره به آمریکا بازگشتم. اینبار به یک کارگاه خصوصی داستاننویسی رفتم. فیلیپ شولتز شاعر که جایزهی پولیتزر را هم دو سال پیش ازآن گرفته بود در خانهاش کارگاه نویسندگی برپا کرده بود. در خانهی او بود که به اهمیت احساسات قوی و ناب در داستاننویسی آشنا شدم. این احساسات قوی و ناب، موضوع مورد علاقهی معلم شاعر من بود. شیوهی کار این معلم شاعر، به این صورت بود که به همهی کسانی که نوشتهای با خود میآوردند، اجازهی خواندن آن را در جمع میداد. تنها وقتی میفهمیدیم داستان ما غیر قابل تحمل است که میگفت: «ما فکر میکنیم که به اندازهی کافی گوش دادهایم» و این اتفاق میتوانست در هرکجای داستان اتفاق بیفتد. بعد از مدتها یکبار فرصت پیدا کردم که داستانم را تا به آخر در میان جمع نویسندهها بخوانم. این مسئله فکر میکنم درست در موقعیتی اتفاق افتاد که توانست ورق را برای بازیابی اعتماد به خودم کاملاً برگرداند. من توانستم با توانمندیهای درونیام که در گوشهای از وجودم بودند، ارتباط برقرار کنم. باید این را هم اضافه کنم که یکی از داستانهای کوتاه کارگاه فیلیپس شولتز شاعر بود که راه مرا به نیویورک تایمز باز کرد. تو فرقی بین داستاننویسی و مقالهنویسی آکادمیک قائل هستی؟ موقع نوشتن مقاله همانقدر هیجانزده میشوم که وقتی در حال نوشتن داستان تخیلی هستم آن را تجربه میکنم. چون انگیزهها، احساس کشف و تلاش برای چیدن منطق جدلی که توانایی توضیح و قانعسازی مخاطب را دربارهی یک داستان بدهد در هر دو مدل، مشابه هم عمل میکنند. برای من زندگی آدمهای دانشگاهی خیلی جالب است. آنها همواره در حال بررسی موضوعاتی یا در حال سامان دادن به یک تئوری هستند. پانوشت: Joshua Lukin, Part of Us that Can’t Be Touched |
نظرهای خوانندگان
اسمش را تا به جال نشنیده بودم و لی کنجکاو شدم که داستانی از این خانم در این تابستان بخوانم
-- بدون نام ، Jul 7, 2010 در ساعت 03:00 PM