رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ فروردین ۱۳۸۹
ساعدی، روایت ناتمام - بخش نخست

ساعدی برای من نه یک آغاز داشت، نه یک پایان

رضا براهنی

با یاد دوست: غلامحسین ساعدی، قصه‌نویس، نمایشنامه‌نویس، عاشق


۱ـ نوشتن درباره‌ی «غلام»، آن طور که برادر او اکبر، برادر من محمدنقی، و من، در محافل خصوصی و خودمانی، غلامحسین ساعدی را صدا می‌زدیم، قاعدتاً برای شخصی مثل من که سوای سوداهای ادبی، در مسائل غیرادبی هم به او نزدیک بوده، باید ساده‌تر از این باشد که حتی مقدمه‌ای هم ضرورت داشته باشد. اما ناگهان چندین مقدمه، چندین متن و حتی چندین مؤخره، در زمانی که نام او بر زبان می‌گذرد، چنان به ذهن هجوم می‌آورند که زبان قاصر می‌شود و دست بردن به قلم و کاغذ دشوارتر از هر زمان دیگر، و آدم وسوسه می‌شود که آیا فلان چیز را بگویم و از فلان چیز بگذرم و برسم به چیز دیگری که در وسط‌های ارتباط چند ساله مطرح بوده و یا حتی مرگ او هم بر آن ارتباط بی‌تاثیر بوده؛ و یا نه، به برخی جزئیات بپردازم و از زمانی بنویسم که زنده‌یاد سیروس طاهباز و من از طرف دوستان نویسنده و خانواده‌ی ساعدی مأموریت گرفتن مسجد برای ادای احترام به عزیمت او در پاریس به جهان باقی را برعهده گرفتیم.

سیروس، با استفاده از قد بلند نسبتاً خمیده و ریش انبوه خود را پدر ساعدی معرفی کرد و مرا به عنوان پسردایی او، رضا اغنمی، که ساکن لندن بود. و این کار چنان به عجله و ارتجال صورت گرفت که وقتی مسئول مسجد از وزارتخانه‌ی مربوط اجازه می‌گرفت ـ خصوصاً که سیروس، مردی چهار پنج سال بزرگ‌تر از خود را به عنوان پسر طبیب خود معرفی کرده بود ـ نه مخاطب ما و نه دستگاهِ اجازه دهنده، بو نبردند این دکتر ساعدی که هر چند طبیب بود، احتمالاً همان ساعدی است که به رغم ستایش مقامات از فیلم گاو، نوشته‌ی او، به کارگردانی داریوش مهرجوئی، از ایران، قاچاقی و از راه کوه و کوهپایه، خارج شده، در پاریس، به سبب شیرین شدن زیاده از حد در مهاجرت، میهمان چند قدمی مارسل پروست از یک سو، و صادق هدایت از سویی دیگر در گورستان معروف «پرلاشز» پاریس آرام گرفته است. البته به صورت زیرزمینی.

و من همین چند سال پیش بازیگران نمایشنامه‌ی اقتباسی از رمان کوتاهم، لیلیث را با کارگردان و دستیار کارگردان سر خاک او جمع کردم و چند دقیقه‌ای ذهن و گوش آنها را متمرکز غلامی کردم که صد ارباب باید در برابر استخوان‌هایش در زیر خاک دست به سینه می‌ایستادند. و همان آقا، که از مقامات مربوط استفسار کرده، اجازه گرفته بود، یک بار در مجلس عزاداری در مسجد، به من که دم در ایستاده بودم نزدیک شد و گفت باید واقعاً طبیب بزرگی بوده باشد که این همه آدم را به مسجد کشانده، خدا رحمتش کند، تخصص ایشان چه بود! و من انگشتم را گذاشتم روی شقیقه‌ام، و او گفت، مغز! مغز! عجب! عجب! خدا رحمتش کند، غم آخرتان باشد.


غلامحسین ساعدی، قصه‌نویس و نمایشنامه‌نویس

و همو یک بار هم توجه مرا به سمت چپ در ورودی مسجد، به جای خصوصی تری جلب کرد و گفت، آقا از شما خواهش می‌کنم شما کاری بکنید که مادر مرحوم بلند شوند و بروند بالا پیش خانم‌ها، برای من مسئولیت دارد. و من نگاه کردم، در روز عزاداری نزدیک‌ترین دوست، قاعدتاً آدم خنده‌اش نباید بگیرد، و برای اینکه سر و ته قضیه را هم بیاورم، به روی خود نیاوردم، خنده را با لبخندی مهار کردم، و فقط دست او را گرفتم که اجازه بدهید شما را به مادر ایشان هم معرفی کنم، چون کسی که پشتش به ما بود و با جماعتی همه مرد، روی زمین نشسته بود و حرف می‌زد طره‌های مویش از پشت سر روی گردنش ریخته بود و گاهی دست صاحب موها، کمی شتاب‌زده و عصبی، بالا می‌رفت و موها را مرتب می‌کرد.

و من، همان‌طور که دست آن آقا را گرفته بودم، به جمع نزدیک شدم و اخوان ثالث را به او معرفی کردم، هرگز اشتباهی به آن زیبایی، آن هم موقع عزاداری برای یک دوست، یا برای دیگری در حضور من، پیش نیامده بود. مسئول مسجد، اخوان را، به سبب طره‌های موهای آویزانش از پشت سر با مادر ساعدی که در زمان اسارت پسرش در زمان شاه، دق مرگ شده بود، عوضی گرفته بود.


ساعدی در کنار م. سحــر، و بزرگ علـوی

۲ـ البته ساعدی برای من نه یک آغاز داشت، نه یک پایان، و نه حتی یک میانه‌ی زندگی درست و حسابی. زندگی انسان مرکب از همه‌ی زمان‌های اوست. در زمان شاه، اجازه‌ی خروج او از ایران را پس از زندانش، به هزار مصیبت گرفته بودیم. من با «رابرت برنستین»، رئیس انتشارات «رندوم هائوس» در نیویورک صحبت کرده بودم.

«انجمن ناشران آمریکا» برای ساعدی دعوت‌نامه فرستاد بود ـ و این پس از آزادی او از زندان شاه بود ـ که او برای مذاکره با ناشران آمریکایی برای چاپ آثارش به آمریکا بیاید. البته این بهانه‌ی مسئله بود. هر چند وقتی ساعدی به آمریکا آمد، قراردادی هم با او بسته شد تا مجموعه‌ای از قصه‌هایش چاپ شود که بعداً به ترجمه‌ی دکتر حسن جوادی چاپ هم شد. اما جواب در ابتدا از طرف دولت ایران منفی و منتفی بود.

در آن زمان فرح پهلوی به دعوت «انجمن آسیا»ی آمریکا قرار بود به آمریکا بیاید، که آمد. از یک سو دانشجویان ایرانی مقیم نیویورک و ایالات مجاور در برابر آن هتل یا انجمنی که محل برگزاری جلسه بود و قرار بود جایزه‌ای هم به فرح داده شود، اجتماع کرده بودند، از سوی دیگر، «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» («کیفی») که من از فعالان آن بودم، از نویسندگان برجسته آمریکا دعوت کرده بود که در زمان برگزاری میهمانی به افتخار فرح، در برابر هتل اجتماع کنند.

آرتور میلر، الن گینزبرگ، اریک بنتلی، کرت وانه گوت، کیت میلت و ده‌ها نویسنده و روزنامه‌نگار آمریکایی، و بسیاری از آنان از پشتیبانان «کیفی»، با پلاکاردهایی که عکس بزرگ ساعدی به صورت چشمگیری بر آن نقش بسته بود، در برابر محل اجلاس اجتماع کرده بودند و خواستار اجازه‌ی خروج ساعدی از ایران بودند.

فریاد دانشجویان از آن سو بلند بود. پلیس همه‌چیز را زیر نظر داشت. ناگهان ما که درست روبروی هتل و آن ور خیابان ایستاده بودیم، دیدیم که ماموران ـ گویا از «اف بی آی» ـ یک نفر را با اردنگی از هتل بیرون انداختند. وقتی که او بلند شد، آمد به جمع ما پیوست، گفت همه‌ی مهمانان جام شراب خود را به سلامتی فرح پهلوی بلند کرده بودند که من بلند شدم و اجازه خواستم، وقتی که اجازه صادر شد، پیاله‌ام را به سلامتی ساعدی و زندانیان سیاسی ایران سرکشیدم و به همین دلیل، بلافاصله پلیس وارد شد و مرا آوردند پایین و از هتل انداختندم بیرون. (گویا او کشیشی بود که زمانی جنایات آمریکا در جنگ ویتنام را افشا کرده بود.)


مقبره‌ی غلامحسین ساعدی، در گورستان معروف «پرلاشز» پاریس

این وقایع بر سیاست شاه تأثیر گذاشت. چند روز بعد، من با دکتر ساعدی، که از زندان آزاد شده بود، تلفنی صحبت کردم. از قرار معلوم، اعتراض نیویورک کارگر شده بود و قرار بود به زودی به آمریکا سفر کند. موقع سفر به نیویورک گفته بود که من به استقبالش نروم. گویا پرویز ثابتی، مقام امنیتی، گفته بود همه‌چیز زیر سر براهنی است. «کمیته برای آزادی هنر و اندیشه در ایران» (کیفی) از چند ناشر معتبر آمریکایی دعوت کرده بود که نمایندگانشان را به فرودگاه بفرستند.

من در «روف» (طبقه بالای فرودگاه) کنار چند تن از دوستان ایستاده بودم، و دبیر کمیته به استقبال ساعدی رفته بود. وقتی ساعدی بالا آمد و یک‌دیگر را بوسیدیم، دیدم مرد جوانی هم تلوتلوخوران در همان «روف» ظاهر شد و به ساعدی پیوست.

گفتم غلام این کیه؟ گفت این جوان را گذاشته بودند بغل دست من توی هواپیما که به من مشروب بدهد تا من حرف بزنم. من هم تمام تعارفات لازم را به عمل آوردم. ظرفیتش خیلی کم است. از مشروب هم خوشش آمد. خورد و اعتراف کرد که مأمور ساواک است و کنار من کاشته‌اند تا خبر بگیرد و خبر بدهد، می‌بینی بیچاره کله پا شده.

Share/Save/Bookmark

زمانه: نوشته‌ی آقای دکتر رضا براهنی به دلیل مطول بودن در سه بخش و در طول یک هفته منتشر خواهد شد

نظرهای خوانندگان

زنده یاد غلامحسی ساعدی استاد نمایشنامه نویسی ما در دانشکده ی هنرهای زیبا بود . او > دکتر امیرحسین اریان پور و بهرام بیضائی و سیمین دانشور را به درخواست ما دانشجویان رشته ی ت آتر که زنده یاد سعید سلطان پور هم جزو ما بود برای تدریس به دانشکده دعوت کردند.
او انسانی شریف و نمایشنامه نویسی بزرگ بود .از او بسیار آموختم نه تنها فن نمایشنامه نویسی را بلکه انسان بودن را.
یادش همیشه برایم گرامی است.
او در زمان شاه بعلت فشار ها و شکنجه های ساواک. بقول شاملو دیگر ساعدی معمولینبود.

-- مسعود چم آسمانی ، Apr 6, 2010 در ساعت 03:26 PM

براهني آشكارا دروغ مي‌گويد. آگهي ترحيم غلامحسين ساعدي در روزنامه ي اطلاعات چاپ شده بود و همگان را به مراسم ترحيم او دعوت مي‌كرد. پس اين حادثه نمي‌تواند مطابق روايت براهني به گونه‌اي پيش رفته باشد كه كسي او را نشناخته باشد و طاهباز مي‌توانسته خودش را پدر او و اخوان ثالث خودش را مادر او جا بزند. ذهن براهني آشفته است و متاسفانه آشفتگي‌هايش را واقعيت جا مي‌زند و خودش هم باور مي‌كند.

-- مجيد ملكان ، Apr 6, 2010 در ساعت 03:26 PM

ترکیب نثر غنی و خاطرات غنی...سالهاست چشم به راه خواندن اتفاقات و ماجراهای درونی ادیپان کشورم هستم.

-- زنده باد دهه چهل ، Apr 6, 2010 در ساعت 03:26 PM

انگار نه انگار که این اشخاص، این خاطرات و این روز و حال، همین دیروزِ سرزمینِ من است. انگار از کشوری غریب خاطره می گویید، چه می دانم بگو شیلی، لهستان، ایسلند... چرا هیچ ربط و ردّپایی در امروزِ روزگارِ کشورِ من نگذاشته این همه جنب و جوش شاعران و نویسندگان و عاشقانِ آن دوران؟
کدام کفِ روی آب اند و فراموش می شوند؟ آن ایّام و آن داستان ها؟ یا این ایّام و این ماجراها که امروز داریم؟ یا همه جلوه های غم انگیز فرهنگِ تب دارِ ملّتی در افت و خیزهایی پُردامنه اند؟
چه رشته ای بیاورم این همه مهره ی رنگارنگِ تاریخِ کشورم را یک تسبیح کند؟

-- خلیل ، Apr 6, 2010 در ساعت 03:26 PM

آقای براهنی مقاله ی بسیار خوبی هم در مورد ساعدیِ بزرگ، سال ها پیش، در مجله ی آدینه نوشته بودند با عنوانِ "وقتی که روح ساعدی از مرگ مرخصی میگیرد" که مطلبی بسیار خواندنی است و برای شناخت ساعدی و خلقیات او بسیار روشنگر.

-- مرتضی پرداز ، Apr 6, 2010 در ساعت 03:26 PM

اميدوارم دكتر براهني اين جرم را براي ديگر نويسندگان نيز مرتكب شود.

-- شهاب ، Apr 7, 2010 در ساعت 03:26 PM

سلام، ای کاش می شد وبلاگ یا سایتی راه انداخت که هر کسی خاطره و نظری در باره ی نویسندگان ایرانی و نوشته هایشان داشت می نوشت تا مرجعی برای همه باشد.

-- حافظه ی تاریخی ، Apr 7, 2010 در ساعت 03:26 PM

آقای ملکان: ساعدی در خارج از کشور مرد و براهنی هم از مراسم ترحیم او در خارج سخن میگوید. مراسم ترحیم او در داخل بحث دیگری است عزیزم. شما از فرط غلاقه به ایرادگیری و اتهام زنی به آقای براهنی مطلب را دقیق نخوانده اید.

-- پاسخی به مجید ملکان ، Apr 7, 2010 در ساعت 03:26 PM

از خصوصیات بارز محفل های ادبی معروف به دهه چهل همین انرژی حساسی است که گوشه ایی از آن را در کامنتها می شود دید. دلایل بی شماری را می توان بر شمرد که فضا را گاها تلخ و عصبی می کرد از جمله آنها شاید این می تواند باشد که: ١- آنها بیشتر از انکه چپ فرهنگی باشند چپ سیاسی بودند. سیاسی بودنشان نیز در بیشتر مواقع نوعی استالینیزم خجول بود که در فضای ادبی از خجالتش نیز کاسته می شد. ٢- فضای ادبی دهه چهل بسته و کوچک بود و مجموع فعالین ادبی اش از صد نفر تجاوز نمی کرد و به همان اندازه تنازع گاها بی رحم برای مطرح گشتن و مطرح ماندن امری حیاتی! می شد. ٣- به دلیل وجود سانسور و محدودیتهای جهان سومی فرصت گفتگو و ابراز وجود نیز محدود بود و بار اصلی تبادل اطلاعات بر دوش پشت هم بندی و زد و بندهای محفلی و همیشه تشنج زا قرار داشت.

با همه این حدس و تفسیر ها می توان ادعا کرد که کارنامه خلاق ادبی نسل دهه جهل از پر بارترین دوره های ادبی ایران بوده است و باید عطایش را به لقایش بخشید.

-- ونداد زمانی ، Apr 8, 2010 در ساعت 03:26 PM

آگهی ترحیم در روزنامه اطلاعات را به یاد دارم واقای ملکان راست می گوید.در ان سالها رژیم نسبت به مجلس ترحیم سختگیری نمی کرد اما چند سال بعد حرمت مسجد وترحیم وغیره هم شکسته شد وانصار حزب الله مثل ده نمکی وبخشی والله کرم غیره حتی به مسجد هم حمله می کردند.

-- بدون نام ، Apr 9, 2010 در ساعت 03:26 PM