رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ دی ۱۳۸۸
دو داستان و دو نگاه به امپریالیسم ـ قسمت دوم

«باید کابوس خود را شخصا انتخاب کنیم»

ونداد زمانی

اواخر قرن ۱۹ میلادی، امکاناتی نظیر گسترش بهداشت و سلامت عمومی، شبکه‌های حمل و نقل مطمئن و سریع، افزایش تولیدات غذایی و ارتقاء سواد و آموزش عمومی؛ نگاه خوش‌بینانه و پدرسالارانه‌ای را در ذهنیت اروپاییان ایجاد کرد مبنی بر این‌که تمدن سفید غربی، مسئولیت نجات بشریت را بر دوش گرفته است و همه‌ی اعمال قدرت‌های اروپایی، به خصوص در ممالک مستعمره، بدون شک در ادامه خدمت به بشر عقب مانده جهان است.

در قسمت اول این مقاله اشاره‌ای داشتیم به داستان «دور دنیا در هشتاد روز»، نوشته ژول ورن که نمونه‌ی کاملا خوش‌بینانه‌ای ایده‌ی «گرامی‌داشت رستگاری اروپا بدون کمترین تردید» است.


کنراد نویسنده بدبینی که معتقد است: «هر کدام ما باید کابوس خود را شخصا انتخاب کنیم»، قهرمانی را برای داستانش خلق می‌کند که هیچ‌چیز از زیر چشمان نافذ و رندش بی‌تفاوت نمی‌گذرد

در مقابل ایده‌ی رستگاری اروپایی، داستان بلند ژوزف کنراد، « قلب تاریکی»، تصویری مخوف و غیرانسانی از نگاه قیم‌مآبانه دول اروپایی و دخالت آن‌ها در ممالک مستعمره بدست می‌دهد.

کنجکاوی و عطش دیدن سرزمین‌های دور دست، کنراد ۱۷ ساله و فرزند یک نجیب‌زاده لهستانی را بر آن داشت تا در سال ۱۸۷۴ به ناوگان دریانوردی فرانسه بپیوندد و از آن طریق ۲۰ سال آینده خود را در سرزمین‌های شرق دور سپری کند.

در سال ١٨٨٩ کنراد کار نوشتن « قلب تاریکی» را به پایان رساند. رمان او که در حقیقت یک سفر شخصی به درون اعماق آفریقا بود؛ نه تنها شاهد مستقیم زجر بی‌پایان مردم بومی آفریقا بر اثر دخالت قدرت‌های استعماری بود، بلکه روایت‌گر تخریب و سقوط روانی شخصیتی اروپاییانی بود که در مستعمره‌های پراکنده در اقصی نقاط جهان اجرا کننده اوامر دول اروپایی بودند.

کنراد نویسنده بدبینی که معتقد است: «هر کدام ما باید کابوس خود را شخصا انتخاب کنیم»، قهرمانی را برای داستانش خلق می‌کند که هیچ‌چیز از زیر چشمان نافذ و رندش بی‌تفاوت نمی‌گذرد.

راوی داستان، مارلو، کاپیتان کشتی بخاری است که قرار است از طریق راندن در اعماق رود کنگو در حقیقت به دورترین پست‌های تجارتی استعمار سر بزند. مارلو در جستجوی یافتن کارتز، یک محقق خوش‌بین به ایده رستگاری جهان توسط اروپا است. اما شایعاتی بر سر زبان‌هاست که کارتز دست از ماموریت اصلی‌اش کشیده و به کار شکار فیل و قاچاق عاج روی آورده است.

کارتز پا را از آن هم فراتر گذاشته و گویا در دل مناطق بکر و دست نخورده، در میان بومیان جنگل‌های کنگو، جمعیتی را به دور خود جمع کرده است که فرمان‌های او را مقدس می‌شمارند.

سفر مارلو، قهرمان قصه به آفریقا از لندن شروع می‌شود. یک مدیر شرکت، یک وکیل و یک حسابدار هم از هم‌سفران مارلو به سمت کنگو هستند. مارلو از همان ابتدای ورودش به کنگو با تیزبینی تمام این ادعای اساسی سفیدپوستان اروپایی را که معتقدند «ما برای نجات آدم‌های بدوی به خود اجازه داده‌ایم در این مناطق پرت و دورافتاده مستقر شویم» را به چالش می‌کشد.

مارلو در اولین بندر تجارتی داخل کنگو متوجه می‌شود «حفره بسیار بزرگی در سراشیبی یک تپه مصنوعی ایجاد شده است» او می گوید: «من نمی‌توانم دلیل وجودی‌اش را حدس بزنم» (قلب تاریکی، صفحه ۱۹) . مدتی بعد با شگفتی تمام در می‌یابد که حفره بسیار عمیق «تلی بود از وسایل رها شده لوله‌کشی مخصوص فاضلاب که قرار بود در مستعمره نصب گردد» (صفحه ۱۹).


در همان روز اول مارلو با پدیده‌ای غیرقابل باورتر دیگری هم روبرو می‌شود. وقتی که تصادفا شاهد عبور سیاه‌پوست بومی از برابر خود می‌شود: «من می‌توانستم همه دنده‌های بدن‌شان را بشمارم، هر کدام حلقه‌ای آهنی در گردن داشتند و با زنجیر به هم قفل شده بودند » (صفحه ۱۸).

آن‌ها در حقیقت عده‌ای برده بودند که از بس ناتوان شده بودند دیگر قادر به کار نبودند و قرار بود به همان شکل و در همان نواحی به حال خود رها شوند: «کاملا مشخص بود که آن‌ها به آرامی در حال مردن بودند، به نظر نمی‌آمد که آن‌ها دشمن باشند یا آدم‌های خطرناک و جانی» (صفحه ۲۰).

سفر مارلو به اعماق کنگو هر لحظه تلخ‌تر می‌شود و هیبت کابوس‌گونه‌تر به خود می‌گیرد. مارلو در پایان داستان به مقر زندگی کارتز نزدیک می‌شود. بر سر در خانه‌ی کارتز، درون دهکده دور افتاده در اعماق جنگل‌های کنگو، جمجمه‌های انسانی نصب شده است.

کارتز، نویسنده محقق و هنرمند در داستان کنراد، به سمبل شکست داعیه‌های استعماری تبدیل می‌شود. کارتزعملا چیزی بیشتر از یک دلال و قاچاقچی عاج فیل نیست. مارلو او را به درون کشتی‌اش می‌آورد. کارتز در هذیان تبی که او را از پا خواهد انداخت آخرین کلمه‌اش را نا خودآگاه تکرار می‌کند: «وحشت... وحشت...»

دو رمان غربی دو نگاه مختلف را در ارتباط با دستاوردهای انقلاب صنعتی که به رهبری اروپا فراهم شده است عرضه می‌کنند. ژول ورن در «دور دنیا در هشتاد روز»، همه‌ی آن‌چه در اواخر قرن ۱۹ به وقوع پیوسته را به فال نیک می‌گیرد، ولی ژوزف کنراد در «قلب تاریکی»، گسترش تسلط قدرت‌های اروپایی، که به یمن توانمندی‌های علمی صنعتی غرب فراهم شده را کابوسی می‌بیند که بر جان جهان مستعمره افکنده شده است.

Share/Save/Bookmark

بخش نخست:
دو داستان و دو نگاه به امپریالیسم

نظرهای خوانندگان

نگاه که در باره دو رمان معروف عرضه شد برایم تازه گی داشت و تشویقم کرد که انها را بخوانم.

-- پرویز از لندن ، Nov 7, 2009 در ساعت 02:40 PM

بد نیست به این مفاهیم وادبیات تکراری با شک وتردید نگاه کنیم .

-- mohsen ، Nov 7, 2009 در ساعت 02:40 PM

من جای خالی از این دست نوشته ها را که به گفتگو های فرهنگی ادبی دامن میزند در رسانه های روز بسیار خالی می بینم... اتکاء به متن را برای ارائه نظر اصل قرار میدهید...

-- مرضیه ، Nov 7, 2009 در ساعت 02:40 PM

بااخره کی باید بفهمیم که تکنولوژی و پیشرفت جهان در چند صد سال گذشته خوب بوده است یا بد؟! مگر هر به دست آوردنی از دست دادن با خود نمی آورد.؟ همه چیزهای بسیار ارزان و راحت الوصول زندگی روزمره با کار کارگران بسیار بسیار ارزان چینی در اختیار همه جهان قرار گرفته و همان کارگران در کل وضع زندگی بهتری پیدا کرده اند.
پس بد وخوب در این وسط کجاست؟ ژل ورن راست می گفت یا ژوزف کنراد؟ شاید هر دو و شاید هیچکدام!

-- سرگردان ، Nov 7, 2009 در ساعت 02:40 PM

mersi khoob bood

-- niki ، Nov 8, 2009 در ساعت 02:40 PM

کتابی نه من از این نویسنده خوندم و نه هیچ موقع از دوستهای دور و برم ازش حرفی زدند. قضیه جالب شد باید سر در بیارم که چرا؟
ممنون

-- بدون نام ، Jan 7, 2010 در ساعت 02:40 PM