رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ دی ۱۳۸۹
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- 56:

نوازش از سمت تیز؛ رضیه انصاری

رضیه انصاری

Download it Here!

می‌آیی بیرون. پاییز آفتابی می نشیند تو چشم هات. می‌ روی آن ور خیابان منتظر تاکسی می‌ایستی. به ساعتت نگاه می‌کنی. ده دقیقه‌ای مانده تا آن همه بچه قد و نیم قد از دروازه سبز مدرسه بریزند بیرون و یکی شان که دندان جلوش همین پریشب افتاده، کیفت یا گوشه مانتوت را بکشد و نوک زبانی به اسم کوچک صدات کند و بگوید ثلام! جلوی دکه روزنامه فروشی بالا و پایین بپرد و مثل هر روز آب نبات مِنتوس بخواهد، مقنعه‌اش را بردارد، کمی جلوتر کیفش را هم بدهد دست تو، بعد بگوید که امروز پانته‌آ زنگ تفریح چه کرد و نگار سر کلاس چه گفت.

-آقا مستقیم؟
-تا کجا؟

-اون ور میدون

-بیا بالا!

پیش می آید گاهی. با شنیدن بويي آشنا جايي كه انتظارش را نداري يا قطعه ای موسیقی کلاسیک از رادیو‌پخش يك تاكسي، می‌افتی به دام خاطره‌اي گنگ. انگشت می‌كني تو سوراخ‌هاي خاك گرفتة گذشته‌اي كه مطمئنی دیگر گذشته. پاهات سست می‌شوند كه به یادش بیاوری و خود را محك بزني، آن خود را ‌و اين خود را، كه ببینی آیا، واقعاً گذشته برايت؟! ماشین که راه می افتد سرت را تکیه می‌دهی عقب. انگار ماشين گذشته را روشن كرده‌اي، تخت گاز مي‌روي عقب، مي‌رسي به جايي سرد در نيمه شب، كه گريه اش چرتت را پاره مي‌كند.

باز يك ساعتي گذشته يعني؟ هميشه با خودت حرف زده‌اي. حالا هم فقط این بیچاره كه جزیی ازخود تو بوده، گوش كوچكش مال توست كه پچ پچ كني در آن. گل گندم! فرشته سلب آسایش! با نوک انگشت كه به گونه‌اش مي‌كشي، با همان چشم بسته و صداي لرزان، دهانش را بازتر مي‌كند و با سرش دنبال چيزي مي‌گردد.

جا‌به‌جا مي‌شوي. خودت را بالاتر مي‌كشي تا نوك پستانت برسد به آن دهان كوچك و از جستجو آرام بگيرد. با موهاي بلندت، لُختي گردن و سر‌شانه‌هات را مي‌پوشاني تا سرما بيشتر از اين آزارت ندهد. مدتي در خواب و بيداري مي‌گذرد. با برق و صداي چند فلاش دوربين عكاسي از خواب مي‌پري. در مغرب زمین صبح همیشه با آفتاب شروع نمي‌شود.

- تكون نخوري‌ها! عين تابلوي گوستاو كليمت شدين! اين عكسو بعداً بزرگ مي‌كنم مي‌زنم به ديوار.


رضیه انصاری

تندی می آید و می رود. از لاي موها كه آشفته رو صورتت ريخته دنبالش مي‌كني كه از سالن، ‌اتاق خواب جديدش‌ مي‌آيد بيرون، با لباس خواب بلند تا زانو، سيگاري روشن مي‌كند و مي‌رود توالت. حالا حالاها بيرون نمي‌آيد، مي‌داني. قرار بود زياد توليد كند، اما روي كاغذ! اصلا كدام قرار؟ يك چيزي، كه چيز زياد خوبي هم نبود، داشت تو دلت ريشه مي‌کرد. هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي‌افتد. چشم هات را مي‌بندي و در فاصله چند سيفون كشيدن به سفيد فكر مي‌كني كه تا سياه، هزار طیف خاكستري دارد …

فكر كردي خوشم مياد چسبيدم به ديوار؟ نه خانوم، واسة اين كه نفسات تيزه، سوراخم مي‌کنه! … واسة چي شب تا صبح انقدر ميري توالت؟ نمي‌بيني اين جا كفش چوبیه، جيرجير مي‌كنه؟! ‌… تا مياد خوابم ببره، خانوم پهلو به پهلو شدنش مي‌گيره! خب، ديگه پا شدن و نشستنت چیه؟ چیز یاد گرفتی؟ بند ناف دور گلوش می پیچه! نصفه شبي ديوونه‌ام كردي، فكر می‌کنی نوبرشو آوردي يا من تا حالا زن حامله نديدم؟ … حتماً ديده بود، ولي گفته بود تا آنجا كه مي‌داند پدر بچه‌اي نيست.

حالا دارد سوت مي‌زند و ريشش را مي‌تراشد. سيكلش را مي‌شناسي. چند روزي سرحال و مهربان است. شمع معطری هدیه می‌‌دهد به تو، نقاشی قشنگی اگر در مجله ببیند، دورش را قیچی می کند و می‌چسباندش رو کاغذ کاهی، زیرش چندتا قلب می کشد و می‌نویسد برای جوجوی خودم، می‌چسباند رو در کمدت تا از راه که می‌رسی پیداش کنی و خوشحال شوی. بعد یکهو كم حرف و قهرو مي‌شود، آن وقت با خودكار قرمز نامه‌اي می‌نویسد و به چيزي پيله مي‌كند و مهلت مي‌دهد و دعوتت مي‌كند به گفت‌و‌گو. فرداش فرياد مي‌كشد و حرف های زشت می‌زند و مي‌شود يك جانور وحشي، بعد مي‌گوید ناخوش شدم، مي‌افتد تو رختخواب و لام تا كام حرف نمي‌زند. يكي دو روز بعد زير كوسن‌ها يا کنار آينه يا رو در يخچال، نامه‌اي پيدا مي‌كني كه با خودكار سبز نوشته، اول معذرت خواسته، بعد ماجرای اخير را دو‌دو‌تا چهار‌تا كرده، دست آخر هم نتيجه‌اي گرفته كه به درد خودش می‌خورد! اصلاً نقش تو چه بود در آن بازي؟ معشوقه شب های تار؟ حسابدار و منشي و تندنويس و ويراستار؟ پشت و حامي و يار مهربان براي پيشرفت شوهر-تاج سر؟ ماله‌كش رابطه اش با صاحبخانه و همسایه و مادر و دوست هاش؟ پيك باد پاي شبانه‌روزي بقالي و قصابي و ميوه‌فروشي تا خانه؟… آن چيز تو دلت روز به روز ريشه‌هاش را مي‌دواند پايين‌تر، و تو مي‌ترسيدی. هر بار كه جيب‌هات را تو مغازه و فروشگاه خالي مي كردي و ساك‌هاي خريد را حتی وقتی شکمت قلمبه شده بود تا طبقه چهارم خِركِش مي‌كردي، باز تو دلت به او فرصت مي‌دادي. برای ندانم‌كاري‌هاش دلیل می‌تراشیدی و زير لبی حرفش را تكرار مي‌كردي که كار جنسيت ندارد، همیشه که نباید چیز ها را از سمت نرمشان نوازش کرد. فكري مانده بودي، مگر تیز تر و زبر تر از این هم سمتی هست؟! چرا دو كفه اين زندگي هيچ وقتِ خدا مقابل هم نمي‌ایستد؟ از روزي كه فال كودكي افتاد ته فنجان هم اوضاع بدتر شد.

-ترافیک مدرسه اس ها! همین دبستان اون ور میدون. خانوم می‌بینین مینی بوسا کجا نیگر داشتن؟! شخصی‌هام می‌خوان حتماَ دم در مدرسه وایسن که دُردونه اشون دو قدمم راه نره. ولله پیاده زودتر می‌رسه آدم.
دنده را خلاص می‌کند و صدای رادیو را زیاد.

-می گن آهنگ کلاسیک، همین بتوون و اینا رو عرض می‌کنم، رو حواس آدم اثر می‌ذاره، آدمو آروم می‌کنه.

بالاخره از دستشويي مي‌آيد بيرون. با دهان بسته درآمد عروسي فيگارو را اجرا مي‌كند. انگار‌نه انگار که آن فريادهاي شبانه را او كشيده. خود را به خواب مي‌زني تا به خلوتت تجاوز نكند. نشنوي تا تو يك قهوه درست كني، من اخبار ساعت فلان را تماشا مي‌كنم، يا مي خواهي يك دستي به سر و گوش خونه بكشي؟ من هم از اتاق خواب يك تلفن مي‌كنم ايران، مامان اينا رو ازحال و روزمون باخبر مي‌كنم. تا باز گير ندهد تو چرا آب نمي‌خوري، كسي كه خودشو دوست نداشته باشه، نمي‌تونه از سر علاقه با ديگران رفتار كنه، این بچه هم واسه همین شکمش کار نکرده ... كمي اين پا و آن پا مي‌كند، وقتي صدات مي‌كند و جوابی نمي‌شنود، اول لباس‌هاي تو كمد را به هم مي‌ريزد، بعد صداي هم زدن بي‌ملاحظه ظرف ها از آشپزخانه مي آيد، مدتي سكوت، گرومب گرومب نيم چكمه‌هاي او كه دور و نزديك مي شوند، اين هم از در، كه محكم و با صدا بسته مي‌شود و آن گرومب گرومب لعنتي که در راه پله‌ محو مي شود… بلند مي‌شوي. مي‌روي سراغ صندلي تا رخت‌هات را تنت كني و موهات را با گيره جمع كني بالا سرت و بروي پشت پنجره و خيره شوي به سيب هاي سبز و سرخي كه صاحبخانه اجازه چيدنش را به كسي نمي‌دهد. امروز هم از آفتاب خبري نيست. از لباس زیرهاي گرمت هم خبري نيست. ميان ابروهات كه گره مي‌افتد، يادداشت تا شدة كوچك رو ميز به چشمت می‌آید:

سلام جو جو!
روز خيلي سرديه. خب نوامبره، با كسي شوخي نداره که! بايد برم اداره پست، بعد سراغ ناشرم، بعدم چند جاي ديگه. شب با بچه‌ها تو كافه اپسيلون دور هم جمع مي‌شيم، تا دو، سه. شب يكشنبه‌اس ديگه؛ اگه خيلي خوابت گرفت، بخواب. مواظب خودتون باشين ها! حوصله‌اتون هم اگه سر رفت، با كالسكه يه قدمي بزنين تا کتابفروشی تو ميدون، ببينين راجع به گلوباليزاتسيون چیزی جدید دراومده يا نه. راستي يخچال هم خالي شده، خودت يه جوري رديفش كن كه فردا همه جا بسته‌اس. پولوور قهوهاي مو تو دستشويي خيس كردم. تا شسته و خشك شه، لباساي تو رو قرض مي‌گيرم.

قربون هردوتون، شوهر سالارت، خودم!

می‌بینی که گذشته. با دست در هوا پاکش می‌کنی، پَسَش می‌زنی. بگذار گذشته زیر خاک بماند. اصلا طلای عیار بالا را چه حاجت به محک؟ بیشتر از این نمی‌خواهی در تو رسوخ کند. راننده هم که خیال ندارد خاموشش کند.
-آقا پیاده می‌شم!

-خانوم شما که گفتین اون ور میدون!؟ الان راه وا می‌شه ها!

-کرایه تا اون ور میدونو حساب کنین، پیاده می‌شم.

در باره‌ی نویسنده:
---------------------
رضيه انصاری، متولد ۱۳۵۳تهران، مهندس شيمی است اما نتوانسته خود را از وسوسه‌های ادبيات خلاص کند. ‌در رشته‌ی زبان آلمانی دانشگاه شهيد بهشتی‌ با رساله‌ی «بررسی نشانه‌شناختی رمان آينه‌های دردار» از هوشنگ گلشيری به تحصيلاتش پايان داده است. او يک مجوعه داستان در انتظار انتشار دارد.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

درود بر خانم نویسنده!

-- افرا ، Oct 9, 2008 در ساعت 02:50 PM

پس از سال‌ها؛ یک کار خوب خوامدیم.اما حیف که بی‌سرانجام! از اون کارهاست که توی خواندنش هی لذت می‌بری ولی آخرش می‌گی: حالا که چی! ولی چسبید.

-- ماهانه ، Oct 11, 2008 در ساعت 02:50 PM

اگه مجموعه داستانت هم همینطوریه بی صبرانه منتظر خوندنشم.

-- سارا فقیه نصیری ، Oct 15, 2008 در ساعت 02:50 PM

بابا نویسنده ها دست ما رو هم بگیرید

-- پاپتی ، Oct 16, 2008 در ساعت 02:50 PM

زبان ساده و صميمي ، بدون سكته ، روان . فضا سازي كاملا شهري ، تصوير سازي زنده و قابل لمس . روايت از منظر سوم شخص محدود به داناي كل . روايتي از وانفساي مردانه و گريز نا موفق از آن، حتي در كشور غربي ،شايد . اجمالا خوب از كار درآمده ، موجز و مختصر . اولين بار هست كه با كار شما آشنا ميشوم . اميد وارم مجموعه داستانهايتان اسير فراز و فرود چاپ قرار نگيرد و زودتر منتشر شود . من حتما مشتري آن خواهم بود

-- mehdi ، Oct 22, 2008 در ساعت 02:50 PM

داستان خوب و رواني بود ، با موضوعي نه چندان تازه ! اسارت زنها در جوي مرد سالار ن شايد به گمانم فضاي داستان هم غربي باشد . كه اين عجيب تر مينمايد . اما در انتها همان پايان ناخوش و تكراري كه فراري از اين مرد سالاري متصور نيست ! داستان خوبي از كار درآمده . اميد وارم چاپ آثارتان در پيچ و تابهاي نشر و مميزي چندان گرفتار نييايد و به زودي چشممان به ديدنش روشن شود . من حتما يكي از مشتري هاي آن خواهم بود . ضمنا اين اولين كاري بود كه از شما ميديدم .

-- مهدي ، Oct 22, 2008 در ساعت 02:50 PM

لذت بردم . داستان خیلی زیبایی بود . خسته نباشید .

-- بدون نام ، Oct 22, 2008 در ساعت 02:50 PM

چقدر چسبید این قلم و صدا و صورت.

-- پروانه ، Oct 23, 2008 در ساعت 02:50 PM

زیبا بود، نجوای تنهایی این زن جوان.

-- مسعود ، Oct 26, 2008 در ساعت 02:50 PM


گاهی از اوقات ، زندگی مثل کره الاغ کدخدا در داستان حسنی نگو بلا بگو ، جفتک می اندازد ، اما ، این از بدجنسی کره الاغ نیست ، این طبیعتش است ... و دقیقا همین مواقع است که خاطرات بلای جان آدم شده و مثل یک گیاه پیچک سرتق از سر و کول یاد آدم می پیچند و بالا می روند و اینجاست که کام آدم کمی تلخ می شود....
راستش ، هنوز نفهمیدم که زندگی یک جریان است یا یک رسم ؟!....ولی گاهی واقعا خوشایند نیست.

قلم شیوا و نگارش رسای شما ، قابل تحسین است.

شاد باشید.


-- رضا قلی پور ، Oct 26, 2008 در ساعت 02:50 PM

این اولین داستان از شما بود ک خوندم ...کاش کلمه ایی ورای معرکه بود!
سبک شما من رو یاده سیامک گلشیری می اندازه.
پاینده باشین

-- شیما ، Nov 20, 2008 در ساعت 02:50 PM

سلام خانم نویسنده
مرتب و منظم و بجا........اما یه پایان تاثیر گذار کم داشت.
به امید روزهای بهتر

-- مهسا ، Nov 24, 2008 در ساعت 02:50 PM

خوب بود انتظار نداریم که مغ بشید

-- thug nigga ، Nov 27, 2008 در ساعت 02:50 PM

چرا برنامه ی داستان خوانی ادامه پیدا نمی کند؟

-- بدون نام ، Dec 10, 2008 در ساعت 02:50 PM

مسئولین محترم رادیو زمانه
پس چرا داستان جدید نمی گذارید؟ مطمئن هستم خیلی ها دوست دارند داستانشان را برایتان بخوانند

-- بدون نام ، Dec 12, 2008 در ساعت 02:50 PM

خانم انصاری داستان بسیار جالبی بودمخصوصاوقتی داستان با صدای نویسنده باشد که دیگه معرکس.وقتی کسی اینقدر زیبا و گویا از دنیای ذهن و زندگی روزمره مینویسد احساس میکنم که ادبیات چقدر تسکین دهندس و زندگی قابل تحمل میشه.

-- مهدی ، Dec 22, 2008 در ساعت 02:50 PM

من همیشه وقتی شعری از سایه میخونم ناخودآگاه این نکته به ذهنم میاد که اشعار سایه نماد بارزی از هوش کلامی بسیار بالا ست. بعد از گوش دادن به این داستان هم بی اختیار همین نکته برام جلوه گر شد.

پرتوان و شاد باشید

-- نیلوفر کشتیاری ، Mar 1, 2009 در ساعت 02:50 PM

لذت بخش بود, میخواستام داستاناتونو برام email
کنید

-- salman ، Apr 23, 2009 در ساعت 02:50 PM

عالی بود کاش میشد نسخه ای از او داشتم

-- آنیا ، Jul 13, 2009 در ساعت 02:50 PM

می شد اسم داستان رو اصلا روش نذاشت یه می تونست باشه که مثلا یه تکه اش هم این جمله باشه " نوازش از سمت تیز " یا اصلا اسم شعر همین باشه شکی نیست که برای خلق کار نو باید کلیشه رو شکست ، برای داستان نویسی نمی شه و نباید قاعده وضع کرد اما داستان کوتاه قواعد اولیه ای هم داره که اگه رعایت نشه دیگه مخاطب نداره و همون سئوال همیشه گی در مورد این سیاق نوشتن مطرح می شه " خب که چی ؟"

-- بهمن ، Sep 21, 2009 در ساعت 02:50 PM

سلام نظر من حاوی اتهام، توهین و یا حمله شخصی بود که چاپ نکردید؟

-- بهمن ، Sep 23, 2009 در ساعت 02:50 PM

نقطه قوت داستان صدای گرم ودل نشین قصه گو است . نویسنده تخیل خوبی دارد اما همین باعث توهم داستان می شود داستان از فضای واقعی بیرون امده و تبدیل به مقاله ای با مجموعه ای ازکلمات زیبا می شود . من را یاد روایت فتح شهید اوینی می اندازد.

-- امیر ، Jan 1, 2011 در ساعت 02:50 PM