رادیو زمانه
>
خارج از سیاست
>
داستانخوانی
>
آینه و آدامس، ناصر غياثی
|
از مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسنده»- 55:
آینه و آدامس، ناصر غياثی
ناصر غياثی
طرفهای یکِ شب باید باشد. در خیابان برج هستم. آن طرف خیابان زنی ایستاده شکیل، و گیسوان طلاییاش را سپرده به باد سرد پاییزی آخر شب برلين. از طرز ایستادنش معلوم است که منتظر تاکسی است. به آنی دور میزنم. بله. دست تکان میدهد. سوار که میشود میبینم عینک مکش مرگ مایی هم بر چشم دارد.
- خیابان گل زنبق!
یاد دره زنبق میافتم.
- متاسفم، نمیشناسم.
اسم محله را میبرد. ترجمهاش کنم به فارسی میشود چرخهای نور. آنطرف شهر است. چه مسیری! درآمد امشب آنقدر هست که بدون عذاب وجدان بنشینی به شب نشینی.
- شما نگران نباشيد. سه تا نقشهی جورواجور دارم. در طول راه پیدایش میکنم.
نقشه را برمیدارم. میشنوم: آدامس داری؟
از این لهجه غلیظ لهستانی و آن ظاهر و این تو گفتن و آن آدامس خواستنش، برمیآید صاحب کهنترین شغل جهان باشد. از آنهایی که به خانهها میروند. پس دارد میرود سر کار.
- متاسفم. من از آدامس خوشم نمیآید.
- هوم. چه حیف!
این را که برسانم، درآمد امشب برای تعطیل کردن به دست آمده.
- آبنبات دارم. میخواهی؟
- بله.
یکی به او میدهم. پلاستیک آبنبات را برمیگرداند، شیشه را میکشم پایین و میاندازمش بیرون.
- اوه. چه غیر متمدنانه!
- آره. غیر متمدنانه است، ولی عیبی ندارد. باد میبرد.
لازم نکرده تو یکی به من درس تمدن بدهی. آلمانیاش افتضاح است.
- آینه داری؟
-آینه؟
میخواهد آرایش کند. نگه میدارم. میگویم بیاید جلو و از آینه آفتابگیر جلو استفاده کند. میآید. با مداد و روژ لب میافتد به جان سر و صورتش. صبر نمیکنم تا آرایش کردنش تمام بشود. این درست که مسیرت خيلی طولانی است اما دیگر برايت عربی نمیتوانم برقصم.
پشت هر چراغ قرمزی که میایستم سرعت دستهای مسلح زیاد میشود.
- حالا این مرد خوشبخت کی هست؟ باید مرد خیلی خوشبختی باشد که این وقت شب، زنی خودش را برايش آرایش میکند.
- آره. عاشقش هستم، ولی پنج دقیقه بیشتر نمیمانم.
نیم ساعتی هست که در راهیم. هنوز سر در نیاوردهام برای چه به جایی میرود که نمیشناسد و خودش را برای مردی آرایش میکند که نمیخواهد بیشتر از پنج دقیقه پیشش بماند. از من قول گرفته که دم در خانه منتظرش بمانم تا برش گردانم. با این وصف دیگر کوچکترین شکی نمانده که شب نشینی بدون عذاب وجدان برگزار خواهد شد.
میرسیم. محلهی پولدارهاست. خانههای یک طبقه و شیک. چراغهای خانه خاموشند. زنگ میزند. کسی در را باز نمیکند. به تلفنهای مکررش هم کسی جواب نمیدهد. مثل گربهای دور خانه میچرخد. نرم و مراقب. تمام کوچه پسکوچههای اطراف را بدنبال یک تویوتای قرمز و یک فولکس واگن نمیدانم چی زیر چرخ میگذارم. بی فایده است. پیدا نمیکنيم. حالا توانسته آنقدر حالیام کند که شنیده مرد، معشوقه، دوست پسر، شوهر سابق، با زن دیگری رابطه دارد. آمده است تا سر بزنگاه بگیردشان. اما تیرش به سنگ خورده. ناچاریم برگردیم. به فکرم بچهها را جمع کنم به کافهی محل.
- موزیک نداری؟
- چرا ندارم؟ چی دوست داری؟ کلاسیک، جاز، پاپ، راک، رپ، ایرانی، عربی، هر نوع موزیکی بخواهی يا رادیواش هست و يا کاستش.
اگر ایرانی بودی نینوا را میگذاشتم که همین امشب خودکشی کنی.
- هر چه گذاشتی.
دکمهی رادیو جاز برلین را میزنم. از آن آهنگهایی دارد پخش میشود که فقط در هارلم میشود شنید. ترومپت و گیتار برقی غوغا میکنند. از صدای خوانندهاش پیداست که سیاهپوست است. ساکت است. ساکت شده. طوری میگویم حالا که پیدایش نکردی زیاد مهم نیست، که انگار دسته کلیدش را گم کرده باشد.
میگوید: مردی را که خیانت بکند دیگر نباید دوستش داشت.
تو گویی دوست داشتن به خواستن یا نخواستن است.
- مردها همهشان عوضیاند، همهشان خوکند!
حالش باید خیلی خراب بوده باشد. عصبانی نمیشوم. به من چه. اینجا مهد آزادی است. نه تنها داشتن عقیده آزاد است، بلکه ابراز عقیده هم جرمی ندارد. میزند زیر گریه. از آن گریههایی که فقط زنها میتوانند بکنند. جگرسوز، خانمان برانداز.
مثل اینکه میخواهد کوفتم بشود این کرایه. بستهی دستمال کاغذی را میگیرم جلویش و میگویم: بهترین کار این است که یک گیلاس شراب قرمز بخوری و بروی بخوابی.
اشکریزان از پمپ بنزین یک شیشه شراب قرمز میخرد، وقتی میرسیم دم در خانهاش میگوید: تو چه راننده تاکسی مهربانی بودی. شماره تلفنت را میدهی؟
به بچهها زنگ میزنم. یادم باشد از فردا آینه و آدامس بگذارم توی ماشین.
در بارهی نویسنده:
--------------------- ناصر غیاثی، متولد ۱۳۳۶ در خُمام، شهر کوچکی نزدیک رشت است. تاکنون سه مجموعه داستان: «رقص بر بام اضطراب»، «تاکسی نوشت» و «تاکسی نوشت دیگر» از او منتشر شده و دو کتاب «سقراط زخمی» از برتولت برشت و «نامههای کافکا به پدر و مادر» از ترجمه های اوست.
وبسایت نویسنده
|
نظرهای خوانندگان
خیلی زیبا بود. بیشتر به یک خاطره روشن و زنده می ماند تا یک داستان
-- شبیر ، Sep 11, 2008 در ساعت 03:01 AMواقعی بنظر می رسد. باورم شده بود که خاطره ای می خوانم نه داستان.
-- angel ، Sep 11, 2008 در ساعت 03:01 AMali va zendeh bud!
-- helen ، Sep 17, 2008 در ساعت 03:01 AMزبان داستان يكدست و روان نبود . انسجام داستاني در آن رعايت نشده بود . شايد ساختار داستان نداشت . فضا سازي ضعيف بود . هر چند كه شخصيت زن داستان بد از كار در نيامده بود .
-- مهدي ، Oct 22, 2008 در ساعت 03:01 AMفایل صوتی اش پیدا نیمشود
-- بدون نام ، Oct 23, 2008 در ساعت 03:01 AM. . . .
زمانه ـ این مطلب نوشتاری و برای انتشار در سایت زمانه است و فایل صوتی ندارد.
خیلی زیبا بود و به نظر من که داستان بود نه خاطره، اما داستانی باورپذیر.
-- سپیده جدیری ، Nov 4, 2008 در ساعت 03:01 AMبه این جمله از داستان توجه کنید:
-- بدون نام ، Nov 6, 2008 در ساعت 03:01 AM«از این لهجه غلیظ لهستانی و آن ظاهر و این تو گفتن و آن آدامس خواستنش، برمیآید صاحب کهنترین شغل جهان باشد.»
یعنی هر که لهستانی است فاحشه است. دم نویسنده محترم گرم!!
salam Naser pile barar gerami
-- Reza az Dortmund ، Dec 28, 2008 در ساعت 03:01 AMay ta dafe ke bamom Berlin tera bedinam omidvaram.