رادیو زمانه > خارج از سیاست > داستانخوانی > تمامی واقعیت در یک واحد کوچک زمان - یونس تراکمه | ||
تمامی واقعیت در یک واحد کوچک زمان - یونس تراکمهيونس تراکمه
خیابان فرعی به یک سهراه میرسید، سهراه محل تلاقی خیابان فرعی با خیابان اصلی. محمود از این خیابان فرعی شروع میکند، در عبورش از این خیابان، در یک ساعت معین از یک عصر پاییزی، در یکی از عبورهای همیشهاش. تنها چیزی که از این خیابان بهیاد دارد، همیشه بهیاد دارد، یک مغازه است با ویترین شیشهای بزرگ که شاید سه چهارم از دهانهی مغازه را گرفته و بقیه در است، شیشهی درِ مغازه است. محمود در هر عبورش، در هر موقع از روز جلوِ این مغازه میایستد. جلو این مغازهی خیابان فرعی، همان خیابان سالیان اوست. جلو مغازه که میایستد، اول که جلو مغازه میایستد به انعکاسهای ویترین نگاه میکند. ویترینها تمام واقعیت را منعکس میکند. من تمام خیابان را در ویترین مغازههایش حس میکنم. اگر آشنایی هم ببینم، در یکی از همین ویترینهاست، برای من آشنا در انعکاس ویترین آشناست. جلو مغازه که رسید، از جلو ویترین که رد شد، یکی دو قدم و قبل از اینکه کاملاً مقابل در بهایستد، دیوار مقابلش را، قسمتی از دیوار مقابلش را دید. رنگ براق آبی با یک نقشهی رنگی بزرگ، که گوشهی پایینی آن زیر شیشهی در است، در که همیشه باز است و به دیوار انگار چسبیده است و تمام مغازه در آن منعکس است. دیوارها تا زیر سقف آبی رنگ و دور تا دور صندلی و چند تایی مبل و دو میز کوچک در وسط و روی میزها چند مجله و روزنامه و در زاویهی همین دیوار جانبی یک میز بزرگ و پشتش همیشه با کلهی تاس و عینک و صورت پر چروک و... روی تمام دیوارها هم یکی دو نقشهی بزرگ. اما این یکی، نقشهی دیوار مقابل، نقشهی رنگی بیشکل، نقشهی شهر، و مرزها محو در حاشیهی سفید، با سه خط کُلُفت و سیاه، یکی از همه نمایانتر، خیابان اصلی شهر. محمود همیشه در یک نگاه فقط اینها را میدید. در انتهای توقفش جلو این مغازه، انعکاس نقرهای آفتاب در ویترین به صورتش تابید. با آنکه نور کاملاً نقرهای بود به ذهنش گذشت که دارد آفتای غروب میکند. یک لحظه، نور نقرهای با قرمز غروب نمیخوانَد، که یکدفعه بر گشت، انتهای خیابان را فقط دید. فقط یک نگاه و راهش را ادامه داد. تناقض این دو، نور نقرهای یک عصر و قرمز غروب بود که انتهای خیابان را دید، و انتهای خیابان چه قاطعیتی است در برابر تمام تردیدها. هر وقت انعکاس نور خورشید را در یک ویترین، ویترین بزرگ مغازهای میبینم خیال میکنم که غروب است، که آفتاب دارد غروب میکند. فقط در همین خیابان فرعی است که انعکاس آفتاب را در یک ویترین بزرگ میتوان دید. ولی نه فقط واپسین نور را، نور قرمز را. فکرش را بکن که انعکاس آفتاب نقرهای، آفتاب نقرهای داغ، با تیغههایی به بُرندگی الماس چه ربطی به غروب، به آن اشعهی مخملی غروب دارد که اگر در یکی از همین غروبها، در یک غروب تابستان در آن پشت بام خانهی انتهای خیابان فرعی خوابیده باشید، بالای سر خود، روی صورت خود و روی تمام بدن خود و روی تمام دنیا یک قشر قرمز، قرمز نه، نارنجی میبینید به نرمی مخمل، مخملی در تموج. از خیابان فرعی که به سه راه برسید، در خیابان اصلی، و به چپ که بهپیچید در قلب شهر سر در میآورید و جلوتر که بروید چهارراهها و مغازهها و شلوغیها را میبینید، و اگر به راست بهپیچید، از آن خیابان فرعی به خیابان اصلی بیایید و به راست بهپیچید، هر چه جلوتر بروید خلوتتر است، تا در انتها به خیابان حاشیهی شهر بر میخورید. مهم این نیست، شما میتوانید از نقشهی شهر استفاده کنید و حنی نام خیابانها را از روی نقشه بخوانید، و حتی با استفاده از نقشه موقعیت جغرافیایی پارک حاشیهی شهر را دقیقاً بدانید. اما تمامی واقعیت اینها نیست و اصلاً اینها واقعیت نیست. تمامی واقعیت در یک واحد کوچکی از زمان گنجانده شده، گنجانده نشده، قرار گرفته. در یک واحد کوچکی از زمان، مثلاً از آن مغازهای که محمود در آن عصر از جلوِ آن گذشت تا این نیمکت سبز مستعمل در پارک حاشیهی شهر. بایستی این واحد، که محمل تمام واقعیت است، بیشتر شناخته شود. محمود در آن عصر که هنوز خورشید هفت هشت متر تا پشتبام آخرین خانهی انتهای خیابان فاصله داشت از جلو آن مغازه گذشت، به سهراه که رسید اول به چپ پیچید به قسمت شمالی خیابان اصلی، راهی قلب شهر و راهی قلب شلوغیها، که حتی نمیتوانی در دو قدمی یک ویترین بایستی و چند لحظه تمام انعکاسها را در آن ببینی. محمود در شلوغی این قسمت از خیابان اصلی، جلو یک ویترین بزرگ ایستاده بود. ویترین انگار یک لحظه واقعیت را شامل شد، بهسرعتِ یک جرقه که روشن و بعد خاموش. ویترینِ پر از نیم تنهها؛ در متن این نیم تنهها بود که مسیر جرقه را دنبال کرد، لحظهی واقعیتِ ویترین را، که از آن گوشهی ویترین شروع شد و بهسرعت عرض ویترین را طی کرد و در این گوشه تمام شد. وجود دوست داشتنیات در انعکاس ویترین دوست داشتنی، در انعکاس ویترین زیباست. در انعکاس ویترین روی موهایت دست میکشم: - دیگه موهات را کوتاه نمیکنی. دیگه همین طور که نرم روی موهات دست میکشم، پایینتر بازم موهات را حس میکنم، پوست گردنت را حس نمیکنم. محمود، دستش همین طور پایین میآمد. موها تمامی گردن را پوشانده، از لای موها به پشت گردن دست کشید و بعد به عینکش، عینکِ با شیشههای گِرد و بزرگش خیره شد و همان طور که جلو ویترین ایستاده بود با شلوغی جمعیت به کنار خیابان کشیده شد. از ویترین فاصلهی زیادی داشت. بر گشت. دید، موهایش را اول دید، که تا پشت گردنش میرسید. وقتی به سهراه رسیدم، رد شده بودی، داشتی دور میشدی. اَه! ماشین هم اینقدر میشود. خیلی دور میشدی. خلوتتر که شد، یکدفعه دویدم. آخ! یک قدم با پیادهرو آنطرف فاصله داشتم. نه، دردی چیزی اصلاً. فقط از صدای غژغژ آزار دهندهی چرخها عصبانی شدم. بلند شدم، باز هم دویدم. چند قدم که دویدم دیدم پای راستم را باید بکشم. چند قدم دیگر هم که دویدم، دیگر نمیتوانستم، دیدم دیگر نمیتوانم بدوم. نقشه نشان میدهد که شهر دارای سه خیابان مهم است، و در نقشه خیابان اصلی نمایانتر، و در انتهای خیابان اصلی خیابان حاشیهی شهر عمود برآن، و هر چه در خیابان اصلی به خیابان حاشیهی شهر نزدیک شوی خلوتتر، و محمود از سهراه که رد شد، در خیابان اصلی بهطرف خیابان حاشیهی شهر، اول دوید. بعد که دیگر نتوانست، پای راستش را میکشید. پای چپ را که جلو میگذاشت پای راست را دنبالش میکشید. کف پای راستش به کف پیادهرو کشیده میشد که به پشت سر او رسید، به دو قدمیاش. با حفظ فاصله، فاصلهی دو قدمی، از پشت سرش میآمد. در متن درد بود که واقعیتهای ملموس را در ویترینها میدید. در هر ویترین یک تکه از واقعیت را در قالبی از تکهی خیلی کوچک از زمان، به اندازهی طی دو قدم، تا از جلو یک ویترین رد بشود. تا محمود به انتهای خیابان برسد در کلیت این تکههاست که میتواند تمامی واقعیت را لمس کند. با دردی یکنواخت کف پای راست به کف پیادهرو کشیده میشد. در ویترین از پشت سر میشد نیمرخش را هم دید، در ویترین حتی میشد آن عینک دودی بزرگش را هم دید. در ویترین، ویترینهای بعدی: عینکت را پایین کشیدم، آن عینکِ با شیشههای گرد بزرگ را. عینک روی نوک بینی، این طور قشنگتر است. از بالای عینک بود که جلوش را میدید. داشت از مقابل این یکی ویترین هم رد میشد. دستم را دور کمرت حلقه زدم که از جلو ویترین رد شدی. دو مغازهی بسته. درهای فلزی دو مغازه پایین کشیده شده بود. بعد، مغازهی بزرگی بود. محمود بعد از او مقابل ویترین این مغازه رسید، به دو قدمی پشت سرش رسید. دست راستم را روی شانهی راستت گذاشتم. دستم را پایین آوردم و دور کمرت حلقه زدم. تا ویترینهای بعدی دستش را دور کمر او حلقه زده بود. در یکی از ویترینها گفت بدویم. محمود گفت بدویم. پای چپ را که تندی گذاشت جلو، پای راست بهشدت بهکف پیادهرو کشیده شد. از شدت درد بود که صورتش را با دستهایش پوشاند. از شدت درد بود که دستهایش خیس اشک شد. ویترین تاریک واقعیت را خیلی خوب نشان میدهد. دستها را که از جلو چشمها بر داشت در ویترین تاریک دید که چشمها از زور درد بههم آمده، صورت کاملاً درهم، گوشهی لبها از دو طرف به بالا کشیده شده بود. موها را که از پیشانی کنار زد راه افتاد با دردی که دیگر یکنواخت نبود، هر قدم با زجر و با چه زجری. باز به دو قدمیاش رسید. در اولین ویترین، تنها واقعیت این ویترین سه چهار تا مهتابی بود که آن طرف، داخل مغازه روشن کرده بودند. از اینجا دیگر میشد خیابان حاشیهی شهر را بهخوبی دید. جلوتر دو سه مغازه با درهای پایین کشیده، و ویترین بعدی، شاید نیم متر از آن نشان دهندهی واقعیت بود، آن نیم متری که از تاریکی مغازههای بسته سهمی میبرد. قالب زمانی این نیم متر یک قدم است، و بعد واقعیتی نبود، یک مهتابی به دیوار مقابل و یک لوستر از سقف آویزان. محمود لنگان از جلو این ویترین هم رد شد. پای چپش را جلو میگذاشت و پای راستش را که تمام درد بود روی زمین میکشید. جلو مغازهی بعدی کمتر از دو قدم با او فاصله داشت. در ویترین این مغازه چه واقعیتی بود؟ انعکاس نور فراوان در اجناس بلورین پشت ویترین. مخزن نور. همین جاها بود که دیگر نمیتوانست، جلو یکی از این ویترینها بود که دیگر واقعاً نتوانست. چشمهام را که باز کردم، همانجا کنار پیادهرو سرم روی زانوی چپم بود و پای راستم را دراز کرده بودم. او داشت میپیچید، در انتهای خیابان اصلی به خیابان حاشیهی شهر میپیچید. موهاش را هم دیدم، و بعد انتهای خیابان اصلی ساکت و خالی. محمود چشمانش را که باز کرد و سرش را که از روی زانوی چپش بر داشت، دیگر او را نمیدید. از آنجا که بلند شد روی این نیمکتِ پارک حاشیهی شهر نشسته بود. همان نیمکتی که از در پارک که داخل میشوی، آن طرفتر رو به خیابان و نزدیک نردههای اطراف پارک قرار دارد. کنار نردهها دخترک، آن دخترک کوچولو و ملوس، پیش پدر و مادرش و پدر و مادر پشت به آن نیمکت و رو به خیابان. - آقا، آقا پاتون چی شده؟ محمود چشمانش را باز کرد: - چه روبان قشنگی رو موهات... و چشمانش بسته شد. دخترک که دست کوچولویش را بهطرف روبانش میبرد: - آقا، پاتون چی شده؟ درد میکنه؟ - آره دختر جون. از میان چشمان نیمه بازش به دخترک نگاه میکرد، و به انتهای غربی خیابان حاشیهی شهر که آفتاب داشت غروب میکرد، که باد خنک یک غروب پاییزی شروع شده بود، که انتهای خیابان، کف انتهای خیابان و پشتبام خانههای آن ته، قرمز که نه، نارنجی شده بود و خورشید مثل یک دایرهی بزرگ مخمل نارنجی رنگ، به همان نرمی داشت پایین میرفت. - اسمت چیه دختر جون؟ - شهره، آقا. اسم شما چیه؟ - محمود، شهره جون. و همان طور که به انتهای خیابان نگاه میکرد: - شهره جون، روبان قشنگی رو موهات هست. شهره دختر کوچولو، اون ته خیابان، اون دایرهی بزرگ مخمل را میبینی؟ - اون خورشیده آقا. - میبینی که داره کم کم پایین میره؟ نصف بیشترش نمونده. تو خیابان، اون ته، خیابان را میبینی که قرمز شده، همهی ساختمانها قرمز شدهان؟ - از نور خورشیده آقا، خورشید داره غروب میکنه. مادر بزرگ میگه رنگش این موقعها برای این سرخ میشه که... - شهره، تو خیابان، اون ته که از همه سرختره او را میبینی؟ - کی را، آقا؟ - او که موهاش تا پشت گردنش میرسه، که تند وتند داره میره؟ - کجاست آقا، بهمن نشونش بدین. - پشت سرش هم اون مَرده داره میلنگه، یک پاش را رو زمین میکشه. تو میگی اونها با هم به اون تیکهی مخمل سرخ، اون بالا، میرسند؟ - کیها، آقا؟ - اونها... و چشمانش بهم آمد. شهره با دستهایش زانوهای محمود را چسبید: - خیلی پاتون درد میکنه؟ محمود به دخترک خیره شد و لبهایش از دو طرف خیلی نرم کشیده شد. یک لبخند محو. - آقا، شما قصه بلدید؟ - دستهات را بذار تو دستهام تا یک قصهی خوب برات بگم. دو دست کوچولویش در میان دستان محمود گم شد. محمود خم شد و توی صورت شهره، توی چشمان کوچک آسمانی رنگش نگاه کرد: - یه پسر کوچولویی بود و یه دختر کوچولو و ملوس قد تو. پسرک وقتی میخواست نقاشی بکشه، عکس یه پسر میکشید قد خودش، یه دایره میکشید بهجا سرش، یه خط زیرش میکشید بهجا گردنش، یه خط دیگه میکشید بهجا شونههاش، دو تا خط میکشید بهجا دستهاش، همین طور. بعد پیش اون یه دختر میکشید قد اون دختره، همان طور میکشید که اون پسره را کشیده بود، اما برا دختره دور سرش را با چند تا خط سیاه میکرد بهجا موهای بلندش. بعد زیرش مینوشت... صدای زنانهای بلند شد: - شهره جون، بیا مزاحم آقا نشو، میخوایم بریم. هوا داشت تاریک میشد و تا کنار نردهها را فقط میشد دید. شهره بهطرف پدر و مادرش دوید. دستش که در دست مادرش بود و از درِ پارک بیرون میرفتند بر گشت و آن یکی دستش را برای محمود تکان داد. در بارهی نویسنده: |
نظرهای خوانندگان
سلام یونس من منیرو هستم و خبری ازت ندارم
-- منیرو روانی پور ، Sep 3, 2008 در ساعت 03:57 PMدر ادامه ان فضای ذهنی فکرمیکنی واقعیت دختر بچه جا می افتد چرا دخترک را هم خیالی نساخته ای ؟
می توانی یه جوری بامن تماس بگیری
سلام!
-- حمید ، Sep 3, 2008 در ساعت 03:57 PMاین که شده داستان خوانی بدون صدای نویسنده!
دو قسمت اخیر فایل صوتی نداره!
رادیوی مخترم زمانه لطفن لینک شنیداری را هم به متن اضافه کنید
-- بدون نام ، Sep 3, 2008 در ساعت 03:57 PMسپاسگزارم-علی
به گمان من درست عكس نظر خانم رواني پور (كه بسيار دوستش ميدارم) داستان دو بخش دارد يكي ذهني و ديگري كامالا عيني . منتها اين دو بخش با تاري ابريشمين به هم پيوند خورده به نحوي كه به سختي ميتوان بين اين دو تفكيكي قائل شد . داستان زيبايي بود . آقاي تراكمه دست مريزاد .
-- mehdi ، Oct 22, 2008 در ساعت 03:57 PMفایل صوتی نداره!
-- بدون نام ، Oct 30, 2008 در ساعت 03:57 PMMersi mr. Tarakeme dastaneh zibai hast vali garme khandane dialog beine koudak va Mahmoud boudam keh gheseh tamamshoud.Darzemn dashtam dar mourede ketabe Dr.shokoufeh Taghi mykhandam keh dastaneh shouma ra dydam, ba arezouyeh behtarinha baraye shouma va khanevadeh .
-- Malihe Soltani ، Dec 13, 2008 در ساعت 03:57 PMvagheeiathaye jang cheghadr sakht va ghamgin ast in dardha ta abad ba ma ast.Omidvaram gozashte zaman anha ra kam rangtar konad.
-- Mehri Karimi ، Feb 22, 2009 در ساعت 03:57 PMفایل صوتی این صفحه مشکل دارد, لطفا اصلاحش کنید.
-- بدون نام ، Nov 14, 2009 در ساعت 03:57 PM