رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۷ مرداد ۱۳۸۹
از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»- 52:

نیش عقرب - بی‌تا ملکوتی

بی‌تا ملکوتی

Download it Here!

در یک مکعب نارنجی هستم. نارنجی تیره. مکعب دو در سیاه دارد. یکی برای وارد شدن، یکی برای خارج شدن. سرد است. سکوت است. چهارفرشته‌ی برهنه از فراز کلیساهای بی‌نام و نشان، خیره و گنگ نگاهم می‌کنند. سفیدند و کوچک با خط‌های منحنی بر کتف، ران و نشیمن‌گاه. انحنای گونه، شکم، بال‌ها و آلت تناسلی مردانه‌شان از پشت قاب شیشه‌ای تابلو سمت راست دیوار، انعکاسی درخشان دارند. مثل سایه‌ی انارهای باغچه‌ی یک وجبی حیاط خانه‌ی نوری جان توی آب سبز حوض... وقتی پسر همسایه به هوای افتادن توپ پلاستیکی از توی کوچه بپرد روی کریدورهای کنگره‌دار خشت و گلی و از آن بالا من را دید بزند که زیر سایه‌ی دیوار عقبی دارم کتاب می‌خوانم و حواسم نیست که پیرهن از روی پاهایم کنار رفته.
- لیلا!... لیلا!...

- وا علی اصغر، اون بالا چی کار می‌کنی؟ برو پایین تا عمه اقدس نیمده...

- خودم دیدم که رفت از خونه بیرون بدجنس...

بعد شاخه‌های درخت انار را از همان بالا تکان دهد تا سایه‌ها توی آب برقصند. بعد جفت پا بزند توی حوض و زودتر از من دستش برسد به انارهای سقوط کرده توی آب و آنها قاپ بزند و یواشکی بگوید: تا یه ماچ ندی از انار خبری نیست...

- ماچ، دادنی نیست گرفتنیه....

بعد دور حوض و باغچه بدود دنبالم و من بی‌صدا بدوم تا مبادا صدای خنده‌های خفه‌ام به گوش مامان نرگس برسد که مدت‌هاست حرف نمی‌زند. و قبل از آنکه چادرنماز گل‌بهی را که گل‌های ریز آبی دارد بپیچم دور بدن آشفته و روی پیراهن پر از انار شده، عمه اشرف خانم این بار سر برسد و داد بزند از آن سر حیاط: خاک بر سر بی حیات... حیاط مشرفه به بال پشتبونه اون وریا... احتیاط داره ورپریده...

با عجله چادر را بکشم سرم و نفهمم کی و چطور پسر همسایه غیب می‌شود.

خط‌های منحنی بدن فرشته‌های سفید، توی عکس‌های آویزان بر دیوار خانه‌ی این مرد، دلم را آشوب می‌کند. دایی موسیو به این حالت می‌گفت سودایی... می‌گفت مادرت هم سودایی شده... سودای چیزی، جایی، کسی...

- لیلا ! شوهر نکنیا، به حرف این پیر سگم گوش نده... صبر کن بزرگ‌تر که شدم آقام می‌میره کله پاچه‌ای می‌رسه به من... اون وقت خودم میام می‌گیرمت... از من شکیل‌تر گیرت نمیاد همشیره...

- راجع به مامان بزرگ من اینطوری حرف نزن انترکیب...


بی‌تا ملکوتی

دایی موسیو می‌گفت: نوری جان باز برات خواستگار پیدا کرده لیلا...
می گفتم: من می‌خوام نویسنده بشم دایی جان...

می‌گفت: لنگه نرگسی خوب.... سودایی...

فرشته‌ها توی عکس سودایی‌ام می‌کنند و عکس مرد هنرپیشه روی جلد مجله‌ی استودیو. کنار عکس نوشته: جود لا زیباترین مرد سال 2003 به انتخاب مردم آمریکا.

سمت چپ دیوار کتابخانه‌ای هست آهنی با طبقات شیشه‌ای. روی طبقات شیشه‌ای کتاب نقاشان و مجسمه‌سازان قرن بیستم است. کنار کتاب‌های سنگین و غبارگرفته تیله‌های شیشه‌ای قرار دارند و چند مجسمه‌ی چوبی آفریقایی. مردانی دراز و لاغر با آلت‌های تناسلی آویزان و بلند، و یک زن با سینه‌های بزرگ، چشم‌های از حدقه درآمده با یک خط عمیق در میان پاهایش. گوی‌ها آبی‌اند و زرد و سبز براق همچون چشم‌های زیباترین مرد جهان که مخلوطی از تمام این رنگ‌هاست.

دایی موسیو می‌گفت: همه‌اش تقصیر این ژان کوکتوست.
می‌گفتم: دایی موسیو، از ژان کوکتو برام بگو.

می‌گفت تقصیر این خط‌های منحنی آثار ژان کوکتوست.

وقتی عمه خانم‌ها همراه نوری جان می‌رفتند روضه، من هم می‌رفتم سراغ کتاب‌های دایی موسیو توی سرداب و به دنبال ژان کوکتو می‌گشتم و خطوط منحنی که مادرم را زمین گیر کرده بود. خطوطی که نه شبیه کراوات‌های رنگ‌وارنگ دایی جان بودند و نه شبیه عبا و عمامه‌ی آقا جون شریعت.

دایی موسیو انار را از توی حوض برمی‌داشت و می‌گفت اروتیکه نه لیلا؟ عمه اقدس جان هم زیر لب غرغر می‌کرد که موسیو! چی بلغور می‌کنی دم گوش این دختر دم بخت.
نیر پیر دختر اقدس جان هم زیر چادر سفید گل گلی‌اش ریز می‌خندید که آقا موسیو بیا اینجا یه خرده با بزرگا اختلاط کن، و تا بنا گوشش سرخ می‌شد. گاهی هم تا چشمش به دایی می‌افتاد طوری که کسی نبیند چادرش را باد می‌داد و با چشم‌های سرمه‌کشیده به سفیدی سینه‌های کوچک و سربالایش نگاه می‌کرد که از زیر پیراهن پیدا بود

- اروتیکه نه لیلا؟

و من در آن شهر کویری کوچک و خاموش، پشت چادرهای سیاه و گل‌بهی، چشم‌های خمار نیر، تکه بریده عکس ملکه ثریا لای دیوان شمس آقاجون شریعت، و در میان انگشت‌های قوی دست پسر همسایه به دنبال خطوط اروتیک می‌گشتم.

روی دیوار روبه‌رویی یک نقاشی است. نقاشی عروسی کشیده کوتاه و چاق. دهانش یک خط عمیق است و دست و پایش چهار دایره. عروس دارد با عشق و اشتیاق به داماد کچل و عینکی نگاه می‌کند. گوشه‌ی سمت چپ تابلو نوشته: برای عروسی لیلا و جواد... با احترام دایی موسیو... پاریس... مارچ ۲۰۰۰

- لیلا گریه نکن... جواد روشنفکره...حداقل از این‌جا مبرتت... دیگه لازم نیست این چارقدو هم مثل لچک بندازی رو سرت.
- اگه مامان نرگس زنده بود نمی‌ذاشت دایی جون.....

- اگرو کاشتن سبز نشد... بیچاره این طفل کوچیک امام حسینو بگو...

مجله‌ی استودیو را می‌گذارم زیر دستم تا داستانی بنویسم. من نویسنده هستم و چه اهمیتی دارد اگر بگویند نویسنده خودش را می‌نوسد. من خودم را روی صورت زیباترین مرد جهان می‌نویسم. بالای صفحه هستم. سطر اول. روی موهای آشفته‌ی زیتونی‌اش که اندک انحنایی در انتهایشان دارند. موهای من انحنا نداشت اما پرپشت بود و بعد از ظهرهای گرم تابستان وقتی همه زیر کولرهای آبی چرت می‌زدند، در میان انگشت‌های دست پسر همسایه شره می‌کرد.

- آخ چه قدر تو خوشگلی لیلا....
- چرت نگو دیگه... من کجام خوشگله؟

- اینجات... اینجات... اینجات.... بچه‌مونو بگو چی بشه.... میشه شکل اون دختره تو عروسی خوبان...

- خیلی خری! اون که چشاش سبزه... چشای تو زاغه یا من؟

- راس می‌گی اما همین قهوه‌ای‌م خوشگله لیلا... فقط وقتی موهاتو اینجوری می‌بندی تو کوچه، از پشت کله‌ت مثه بچه فیل میشه...

و من چادر گل‌بهی را می‌کشم روی موهایی که از دو طرف بسته‌ام. پسر همسایه که یواشکی آمده توی هشتی می‌گوید بزن کنار چادرو بزار موهاتو ببینم. بعد کش‌ها را می‌کشد و کش‌ها را با خرمهره‌های آبی‌اش می‌گذارد لب فرورفتگی گنبد توی دیوار و موهای لختم شره می‌کند لای انگشتانش و آن یکی دستش توی پیراهنم دنبال انارها می‌گردد. اینجات... اینجات... اینجات...

حالا رسیده‌ام به پیشانی بلند و متفکر آقای لا و ابروهای وحشی‌اش. نزدیک چشم‌ها. طاقت ندارم می‌خواهم زودتر برسم به چشم‌ها. چشم‌هایی که هر رنگی را می‌شود در آن‌ها دید. چشم‌هایی که می‌شود ساعت‌ها به آنها خیره نگاه کرد بدون نشانی از خستگی...

آقا جون شریعت می‌گفت این چشا مثه چند تا تیله‌ی شکسته‌ن قاطی هم... استغفرالله.... استغفرالله... خدایا از شر شیطون به تو پناه می‌آرم... فکر می‌کرد من ندیدمش وقتی عکس ملکه ثریا رو قایم می‌کرد زیر ترمه‌ی جهازی مامان نرگس روی طاقچه‌ی اتاق‌ اندرونی خانه‌ی نوری جان.
نوری جان همه جایش چروک بود و همه جایش را حنا می‌گذاشت. پسر همسایه حتا با بزرگی دستانش می‌گفت: لیلا من از نوری جان می‌ترسم...

نوری جان گاهی مامان نرگس را بغل می‌کرد و می‌گفت به مادرت بگو به مادرت بگو غصه‌تو... نوری جان فقط گاهی دخترش بغل می‌کرد و گاهی دو قطره اشک از چشم‌های آبی مامان نرگس می‌ریخت روی چادر حریر گران‌قیمتش بدون آن که نوری جان را عصبانی کند.

رسیده‌ام به خطوط تیز گونه‌های جود لا. جواد می‌گوید خط‌های تیز از خط‌های منحنی زیباترند. می‌گوید: زیبایی یعنی خط‌های عمیق روی پیشانی زنان معدنچی ایالت تگزاس... یعنی خط‌های تیز زخم‌های روی کتف‌شان، یعنی ناخن‌های سیاه شده‌شان... یعنی دررفتگی جوراب‌های کهنه‌شان در میهمانی‌های کارگری شرکت فونیکس... زن‌هایی که بوی زغال سنگ می‌دهند. بوی زغال سنگ آدم را نشئه می‌کند. بوی نفت هم که می‌پیچد توی اتاق‌های اندرونی خانه‌ی نوری جان، من دلم آشوب می‌شود. نوری جان بساط خورشت بادمجان را وسط مطبخ بر پا کرده و پلوی روی هیزم‌ها که با روغن کرمانشاهی، مارهای تمام شهر را از سوراخ‌ها بیرون می‌آورد و می‌رقصاند، دیگر آماده شده‌اند. خورشت بادمجان را با چشم‌های خمار می‌خورم. چشم غره‌های عمه اقدس جان و عمه اشرف جان هم کارساز نیست. می‌خواهم بروم روی پشت بام پسر همسایه را صدا بزنم تا با هم نون بیار کباب ببر بازی کنیم.

- تو دیگه بزرگ شده‌ی لیلا... حالا می‌تونم یه رازی رو بهت بگم. تا حالا عقرب نیشت زده؟
- نه... وا خدا نکنه!

- ولی منو که اون دفعه زد یه چند دقیقه یه جوری شدم.

- چه جوری؟

- نمی‌دونم... ولی کیف داشت.

- خفه شو علی اصغر.

- راست می‌گم به جون تو...

- بگو به خدا.

- به خدا.

بوی نفت و هیزم و بادمجان‌های سرخ شده که دور خانه‌ی نوری جان می‌پیچد، من را می‌پیچاند و با عقرب‌ها می‌رقصیم... با همان شکم گنده و لپ‌های آویزانم که خطوطی منحنی‌اند. جواد می‌گوید: من از خطوط منحنی بازاری ژان کوکتویی عقم می گیره...

حالا که رسیده‌ام به لب‌های زیباترین مرد جهان، می‌خواهم با لب‌ها تنها باشم.
نمی‌خواهم با جواد به میهمانی شرکت فونیکس بروم. به من چه ربطی دارد که همه‌ی مهندس‌های شرکت زن‌هایشان را با خودشان به میمانی می‌آورند. می‌خواهم در همین مکعب مستطیل نارنجی داستان بمانم. می‌خواهم رنگ دیوارهای خانه‌ی جواد نارنجی باشد و عکس فرشته‌های لخت بر دیوار اتاق‌هایش... می‌خواهم در میان لب‌هایی باشم که برآمده‌اند و کمی از هم باز مانده‌اند.

پسر همسایه می‌گوید: نیش عقرب کیف داره...
کسی چند بار صدایم می‌کند : لیلا... لیلا... لیلا...

لب‌ها می‌جنبند و چه لب‌هایی: آبی سبز زرد... سینه‌های سفید زنان شهر خاموش از پشت چادرهای سیاه و گل‌بهی می‌درخشند....

تهران، پاییز ۸۴
بازنویسی: زمستان ۲۰۰۸، واشینگتن دی.سی.


درباره نويسنده:
بی‌تا ملکوتی ، متولد ۱۳۵۲ تهران، فارغ‌التحصیل رشته‌ی تئاتر (نمایش‌نامه‌نویسی) از دانشگاه هنر و معماری آزاد، ده سال است که داستان‌ها و شعرهاش در نشریات مختلف به چاپ می‌رسد.

کتاب‌هایش عبارتند از: مسیح و زمزمه‌های دختر شاهنامه (مجموعه شعر)، تابوت خالی (مجموعه داستان)، داستان امروز نقد امروز ( یک داستان در مجموعه‌ای از شش نویسنده)، دهان ۳ (یک داستان در مجموعه‌ای از چند داستان و شعر)، اسطوره‌ی مهر (زندگی و سینمای سوسن تسلیمی)، مای نیم ایز لیلا (رمان، در دست چاپ)

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

aakheraash yek kam erotic bood :-p

-- AmirT ، Aug 25, 2008 در ساعت 03:27 PM

به به بی تا جان
و تبریک برای داستان

-- ماهمنیر ، Aug 26, 2008 در ساعت 03:27 PM

Such a great work. I enjoyed reading the story. Good luck.

-- leila rahmati ، Aug 28, 2008 در ساعت 03:27 PM

موفق باشی دوست من.

-- برزو ، Aug 30, 2008 در ساعت 03:27 PM

After seeing your picture I have to admit that I am jealous of the neighbor boy!

Congrats on a story that reveals certain aspects of the Iranian life.

-- پروهر ، Sep 1, 2008 در ساعت 03:27 PM

It was lovely like herself ,good luck

-- Mitra ، Sep 1, 2008 در ساعت 03:27 PM

استفاده ابزاري از موضوعات پيش‌ پا افتاده...
راستي؛
اروتيكه!

-- ح.ش ، Sep 5, 2008 در ساعت 03:27 PM

کلی خاطره‌ای‌ام کردید با این داستان زیباتان!

ممنون!
شاد و موفق باشید!

-- محمد علیجانی ، Sep 8, 2008 در ساعت 03:27 PM

بسیار لذت بردم بخصوص از اخر داستان

-- آتیلا اسکندانی ، Sep 11, 2008 در ساعت 03:27 PM

اين داستان را شنيده بودم از خودت.

-- مرتضا ، Sep 28, 2008 در ساعت 03:27 PM

ولی بازنویسی اساسی شده و گسترش پیدا کرده ....

-- بی تا ، Sep 29, 2008 در ساعت 03:27 PM

.سلام .داستان رو خوندم وفکر کردم که چقدر این حس نوستالژیک رنگ ولعاب میده به فضای داستان واونو خواندنی میکنه.آدمی همیشه گذشته رو زیبا تر وبسامان تر تصور میکنه وحسرت تجدید دوباره اونو داره .اماواقعا یک داستان برای چی نوشته میشه وضرورتش کجاست.چه تجربه ویا اندیشه ای رو انتقال میده ویا ایجاد میکنه..یه نیرویی در ما بوجود میاد .هی انرژی میگیره وزیاد میشه وبعد میخواد سرریز بشه ودر قالب یه داستان یا یه نقاشی جلوه پیداکنه. اما واقعا هر تجربه شخصی ظرفیت عمومی شدن داره؟
به هرحال خانم ملکوتی قلم روانی دارند وبرنحوه بیان داستان تسلط دارن وبرایشان موفقیت آرزو دارم. ضمنا ایشان بسیار شیرین و زیبا هستن. لابد آن بیت آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری توصیف ایشان ست.

-- bijan_h145@yahoo.com ، Sep 30, 2008 در ساعت 03:27 PM

akharin bar ke shomara didam toye salone molavi bod be onvane montghed va man be on vane khbarnegare irna.. esme kar yadam nist .. ama har 2 ma .ghmgin va asbani bodim ke baz ham be zan tohin shode ...emrooz ke axetan ra didam partab shodam be salyani ke gozashte...rasti hanooz iranid?

-- sh ، Oct 17, 2008 در ساعت 03:27 PM

ادبیات باز سازی جهان بیرون از ذهن است بوسیله نویسنده و قدرت آن ناشی از نقد جهان بیرونی است، در این داستان کوتاه نویسنده بخوبی نه تنها از عهده نقد برآمده بلکه آنچه بنظر نویسنده باید باشد را نیز به تصویر کشیده. موفق باشید

-- مرتضی فخاری ، Oct 19, 2008 در ساعت 03:27 PM

بله کاملا به یاد می آرم اون شبو ... یادش بخیر ...

-- بی تا ، Oct 20, 2008 در ساعت 03:27 PM

سلام بانو.من این داستان رو بیش از ده بار خوندم.حرف راجع به داستان زیاده .اما من در مورد نوشته ی شما نمی تونم حرف بزتن.یعنی لال میشم.منتظر یه شاهکارم از شما و اطمینان دارم که به زودی می خونم .تقریبا هر خطی که ازتون چاپ بشه رو می خونم...سایت کولی ها آخرین قصه من رو منتشر کرده .اگه دوست دارید داستان ابتدایی بخونید اون اونجاست...

-- مهیار ، Oct 27, 2008 در ساعت 03:27 PM

خوب بود، خیلی خوب. رفت و برگشت های زمانی فوق العاده بود. شروع داستان برگ برنده این داستانه. موفق باشی، مثل همیشه.

-- ساناز اقتصادی نیا ، Nov 10, 2008 در ساعت 03:27 PM

خانم ملكوتي عزيز
متاسفم از اينكه تا به حال با آثارتان آشنا نشده بودم ؤ مجبورم كردي آثاري داستانيت را بگيرم و با اين اتميد كه به زيبايي نيش عقرب باشد آنهارا خواهم خواند .
اگر درست فهميده باشم داستان روايتي است از ناكامي دختري به نام ليلاكه علي رغم اينكه ظاهرا در فرنگ زندگي ميكند و همسري احتمالا سياسي و روشنفكر دارد ولي با او اصلا رابطه عاطفي و حسي مناسي ندارد باشد . رفت و آمد حاي بين گذشته و حال به زيبليي از كار درآمده ، حس نوستالژيك برجسته شده ، احساس زنانه جنسي به خوبي و رواني بيان شده ، زبان داستان يكدست و روان از كار در آمده . دست مريزاد.

-- مهدي - خ ، Nov 11, 2008 در ساعت 03:27 PM

خانم ملكوتي عزيز
lتاسفم از اينكه تا به حال با آثارتان آشنا نشده بودم ؤ مجبورم كردي آثاري داستانيت را بگيرم و با اين اتميد كه به زيبايي نيش عقرب باشد آنهارا خواهم خواند .
اگر درست فهميده باشم داستان روايتي است از ناكامي دختري به نام ليلاكه علي رغم اينكه ظاهرا در فرنگ زندگي ميكند و همسري احتمالا سياسي و روشنفكر دارد ولي با او اصلا رابطه عاطفي و حسي مناسي ندارد باشد . رفت و آمد حاي بين گذشته و حال به زيبليي از كار درآمده ، حس نوستالژيك برجسته شده ، احساس زنانه جنسي به خوبي و رواني بيان شده ، زبان داستان يكدست و روان از كار در آمده . دست مريزاد

-- بدون نام ، Nov 16, 2008 در ساعت 03:27 PM

شک ندارم که این داستان یه شاهکاره. داستانی مملو از صمیمیت و پاکیزگی حسی. هنری که از ادبیات ما دریغ شده است و کمتر نویسنده ای با این صداقت و سر راستی سراغش رفته است. اروتیسم...خام و نپخته ای که طعم اصلی این داستان است و در یک فرآیند داستانی شیرین و دلنشین با موجز ترین المان های زبانی و تصویری ممکن پخته و پرورده شده است. هزار درود و سپاس از بیتا ملکوتی و جهان خوش آب و رنگ داستانی اش...که با زبانی شوخ و شیطنت آمیز یکی از تلخ ترین اتفاقات زندگی روزمره ی جهان سومی ما را...اروتیسم ، به بازی گرفته است و بی ترس از نیش عقرب منتقدین و مخالفین ، چنین هنرمندانه از سوراخ پنهان بیرون کشیده است!

-- علیرضا مجابی ، Nov 18, 2008 در ساعت 03:27 PM

بیتای بی همتا انگار به سوی خودت کشانده می شوی با این کلک که نمی دانم می روی یا می برد تو را با خود این جذبه نوشتن؟
شاید هم هنوز در کوچه پس کوچه های خود پرسه می زنی؟
نمی دانم چه می شود همه ما را که به سویی که سویی نیست روانیم و چه خوب که نمی رسیم، چون پس از آن دیگر چه باید کرد، حتی فکرش نیز مرا می آزرد.
به امید دیدار

-- رامین گودرزی نژاد ، Dec 18, 2008 در ساعت 03:27 PM

خوشحالم ازینکه هنوز زنده ایم امید آدم زنده میشه به ادبیات در گلو زندانی از تعصب و فرهنگ ضدزن امروز ایران. هنوز میشه از زبان یک زن اینقدر زیبا دنیای یک زن را شنید. با سپاس واحترام

-- مهدی ، Dec 22, 2008 در ساعت 03:27 PM

یتا جان اروتیک زیبایی بود.

-- نارین ، Dec 30, 2008 در ساعت 03:27 PM

به واقع که «بی‌تا» هستید؛ چه در زیبایی، چه در نگارش!
زیباییتان محسورکننده است با آن لبخند پر از «پوچی» بر لبانتان. یاد دخترکی افتادم که به پیرمرد خنزرپنزری گل نیلوفر تعارف می‌کرد.

-- ایمان ، Jan 5, 2009 در ساعت 03:27 PM

بی تا جان سلام امیدوارم در مکعب نارنجی ات بهت خوش بگذره و گول درهای سیاه را نخوری چون اون فرشته هی بیرونا فقط مجسمه هستند!

-- فرید امین الاسلام ، Jan 9, 2009 در ساعت 03:27 PM

داسنان زیبائی است با نثری روان و البته با اجرای حوب.
می توانم ئی میلتان را داشته باشم برای جهت کسب اجازه برای دادن ان به یکی از سایت های با ارزش و خوب؟

-- زهره اصلانی ، Jan 17, 2009 در ساعت 03:27 PM

این ای میل من هست: bitamalak@gmail.com

-- بی تا ، Jan 18, 2009 در ساعت 03:27 PM

خانم ملكوتي عزيز
من از این اروتیک و اینجور چیز ها چیزی نمی فهمم وداستان رو به خاطر تبلیغی که کنار صفحه بود وسوسه شدم بخونم.چند بار هم خوندم،با صدا و بی صدا.خیلی برام جالب بود.چون خیلی وقته داستان نمی خونم. اما به نظر من یه درک و فهمی تو این داستان از شخصیتها ، موقعیت ها و روابط افراد هست که آدم رو جذب می کنه.خانم ملکوتی یه چیز هایی رو تو آدم نشونه رفته که خوب از پسش بر اومده. به نظر من تقلیل یک داستان به چند کلمه و اصطلاح مثل اروتیکه، داستان اروتیکی بود و از این حرفها از طرف دوستان تایپیک گذار کمی اجحاف باشه. فهم من اینه که به غیر از این مایه های اروتیکی درون مایه های دیگری هم توش بود که قابل اعتنا بود.صمیمیت بیان ، شروع بسیار زیبا و تموم چیز هایی که من نفهمیدم و در این داستان آمده بود.
البته پوچ ترین حرفی که تو عمرم خوندم جمله ایست که از طرف یکی از کامنت گذاران به نام ایمان گفته شد.آنطوریکه من فهمیدم ایشون با دیدن چهره بیتا خانم یاد دخترک داستان بوف کور( اگر اشتباه نکرده باشم ) افتادند که به پیر مرد خنزر پنزری گل نیلوفر تعارف می کرد و از این مهمتر و اعجاب انگیز تر دیدن لبخند پر از پوچی نویسنده بود بر لبانش .تا آنجایی که ذهن حقیر اینجانب قد می دهد لبخند هیچ وقت با پوچی پر نمی شود. از طرف دیگر آیا دخترک داستان بوف کور با لبخند پر از پوچی به پیر مرد خنزر پنزری گل نیلوفر تقدیم می کرد که آقای ایمان یاد آن دخترک افتاد؟ نمی دانم.شاید من چشمام کم توان شده و یا اینکه بوف کور رو خوب نخونده باشم.
اما حدس میزنم کامنت ایمان اروتیکه.
با احترام
آرماشیر

-- بدون نام ، Feb 1, 2009 در ساعت 03:27 PM

hervorragend, superb, excellent... یک شاهکار هنری خلق کردی... نمره ات بیست بار بیست!

-- فرهاد ، Feb 6, 2009 در ساعت 03:27 PM

بیتا خانم
نیش عقرب را خواندم و بسیار لذت بردم. خواندن این نوشته مرا برد به روزهای دوری که بخاطر فهم بهتر دنیای زنان با شعر فروغ فرخزاد اشنا شدم و همان سر اغاز عشق وافرم به فروغ شد و شعر نو.
دروغ چرا ...تا قبر ها..ها...ها...ها
فکر میکنم عشق دوباره ئی دارد به سراغم می اید. ارزو دارم این رابطه عاطفی - هنری مثل داستان فروغ سر حال ترم کند

-- Rkhabaz@gmail.com ، Mar 18, 2009 در ساعت 03:27 PM

خیلی دوستتون دارم میخوام ببینمتون

-- حمید ، Jul 29, 2010 در ساعت 03:27 PM